نمایش پست تنها
  #63  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین سند را گرفت و روکرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانهرا خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. منشما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه راخیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشوندوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظیکرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسمفرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاهبه طرف من کشیده می شوند. در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گریبلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامینلبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقایمحمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم. در همان لحظه پروین خانم وفرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض رویگلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تاشرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزمامیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلندکردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکمرا پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ایبه پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید. فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود وچشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق توبود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغضگفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامینفرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک میریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزادرامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند . دیگهآخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز دررا نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم میخواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم. گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس راعوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرونکنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزینگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین رادیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقاپاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساسکردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یکحرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستشرا زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شدهبودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم. رامین باخستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی. رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایمرا داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم رابالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایتباشم. رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش راگرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای. رامیندوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکههستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همهعذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی وبعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کمکم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم. آقای شریفیرو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامیندر حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقادرخانه بیشتر کار دارم . موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غرغر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوشمیاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زدهوگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند. سه ماه از عقد کنان مامی گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگمی رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین رادوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و باناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تاوانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم وماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و بهطرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با همداخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدمکه موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامیندست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم راعقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچهکه سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمیآرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرمو پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خداشرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کردکه به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانهرفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم .
هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنمداره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سهساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچهها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندمو هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحرافکشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدرلعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. منهم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را بهایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرساینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچههایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریهافتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه منبرو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردیبایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند توندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم رادر دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدربدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوانآبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامیندستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش. پدربزرگ وقتیدید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید. همه ترسیده بودیم. من همچنانگریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را بهبیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرشایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاهکرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس میکشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. اوعزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولیاو چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرابلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگباشی. مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دودستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بیتابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامینتمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودشتعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند. تا یکهفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایشکنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوضداشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست وگفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی. رامین لبخندی زد گفت : آرهناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندیزده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم. رامین خوشحال شد و به شوخیآبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت. وقتی داخل اتاق رفتم به رامیننگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم. مادربزرگ نوه هایش را رویپاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
روبه آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید. آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه. گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید. آرش سرشرا پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانمکار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهآرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید. آرش گفت : بله. قبلا که در ایرانکار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم واردبودم. رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش راببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد. من هم از رامین تشکرکردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم. رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم کهدیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانهرفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنستو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی. لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت. مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهاییدرست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم. شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیاآورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسنو سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت بهحال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از اینحرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوریکنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بودکه از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودمکه صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمدهبود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانومگوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است. مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یکتکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم کهدوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چیشده چرا پر پر می زنی ؟در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید