نمایش پست تنها
  #64  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


زنگدر را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها راچطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا درازکشیده ای. چرا اینطوری شده ای. رامین متوجه نگرانیم شد. لبخندی زد و گفت : ناراحت نباش چیزی نیست. از وقتی که ناهار خورده ام حالم بد شده .
گفتم : دکتررفته ای؟رامین گفت : نه عزیزم می دانم که ... با عصبانیت حرفش را قطع کردهو با صدای بلند گفتم : پاشو بریم دکتر. رامین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم مهمنیست. وقتی دیدم هر کاری می کنم قبول نمی کنه ، به گریه افتادم. مادرم وشیما هم با ناراحتی به دیدنش آمده بودند و اصرار می کردند که دکتر برود.
رامینوقتی دید گریه می کنم به اجیار قبول کرد و بلند شد. آقای شریفی رفت ماشین راروشن کرد و با هم به بیمارستان رفتیم. رامین وقتی حالم و بی تابی هایم را دید ،لبخندی زد و دستم را گرفت و گفت : نترس من چیزیم نمی شه. من تورو تنها نمی گذارم. حالا حالا ها خیلی باید با هم زندگی کنیم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و آرامگفت : من بی وفایی نمی کنم . تو هم نباید بی وفا باشی.
آقای شریفی در حالی کهاشکش را پاک می کرد لبخندی زد و گفت : من از شما دو نفر هر چه زودتر نوه هایم را میخواهم . پس باید هر دو تای شما باوفا باشید و به من وفا کنید که خیلی چشم به راههستم. سرخ شدم . رامین که نسبت به پدرش خیلی احترام می گذاشت ، او هم مانند منسرخ شد. سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت : عزیزم گوش کن ببین طفلک پدرم چی میگه.
آرام گفتم : وقتی به خانه برگشتیم ، درباره این موضوع صحبت می کنیم. لطفانمی خواد از حرفهای پدرت سوء استفاده کنی. رامین در حالی که سعی می کرد خودش راسرحال نشان بدهد به خنده افتاد. به بیمارستان رسیدیم. وقتی دکتر رامین رامعاینه کرد گفت که مسمومیت غذایی است و بعد به رامین سرم وصل کرد. یک ساعت طولکشید تا سرم تمام شود. کنارش نشسته بودم . گفتم : به خدا اصلا دوست ندارم تو را دربیمارستان ببینم.
رامین لبخندی زد و دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم پس منچه تحملی داشتم که تو را بعد از مرگ فرهاد اینهمه در بیمارستان دیدم. می خواستم آنموقع دیوانه شوم. مدام تو را نصیحت می کردم ولی تو در عالم خودت بودی و من گرفتارتو بودم.
لبخندی زده و گفتم : این همه گفتی درست ، ولی دیگه دوست ندارم که تورا اینجا ببینم. رامین با شیطنت گفت : اگه می خواهی منو در بیمارستان نبینیباید هر چه زودتر به خانه شوهر بیایی تا من از غذاهای شرکت نخورم و روزها به خانهبیایم و دست پخت سرکار خانم را بخورم.
آرام به پشت دستش زده و گفتم : هر وقت کهدوست داشتی می تونی منو به خانه خودت ببری. چون دور بودن از تو بیشتر منو عذاب میدهد. رامین با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : راست می گی افسون. اگه اینطورباشه همین امروز تو را به خانه خودم می برم. به خنده افتادم . گفتم : چقدر عجلهداری. در همان لحظه آقای شریفی داخل اتاق شد و گفت : پسرم کی را می خواهی بهخانه خودت ببری.
رامین با خوشحالی گفت : پدر جان افسون راضی شده که به خانه امبیاید و عروسی بگیریم. سرم را پایین انداختم .
آقای شریفی با خوشحالی گفت : پس این هفته جشن عروسی بزرگی برایتان برگزار می کنم. رو به رامین کرده و گفتم : اگه ناراحت نمی شوی بعد از چهلم پدربزرگ این کار را بکنیم. دوما نمی خواهم جشنبگیریم. فقط چند نفر مثل عموها و دایی و خاله ها را می گوییم تا شاهد این باشند کهمن به خانه تو آمده ام. آقای شریفی به طرفم آمد . سرم را بوسید و گفت : هر طورکه مایلی عزیزم. چقدر خوشحالم که تو راضی شدی که به خانه شوهر بیایی. سرم تمامشد و همه به خانه برگشتیم. به خانه خودمان رفتیم. مینا خانم هم آنجا بود. آقایشریفی به همه گفت که بعد از چهلم پدربزرگ عروسی سر می گیره. مینا خانم در حالیکه ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت : پس توی این چند روزه باید به دنبالخانه برای آنها بچرخیم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت . می دانستمکه خود رامین هم مانند من دوست دارد که کنار پدر و مادرش باشد. رو به آقای شریفیکرده و گفتم : اگه شما اجازه بدهید ما با شما زندگی می کنیم. دوست ندارم شما راتنها بگذارم. آنطور خودمان هم تنها می مانیم. آقا رامین که روزها به شرکت می رود ومن در خانه تنها می مانم و شما هم تنها هستید.مینا خانم با صدایی شبیه فریاد باخوشحالی گفت : افسون جان جدی میگی. یعنی تو راضی هستی که با ما زندگی کنی.
لبخندی زده و گفتم : اگه اجازه بدهید حاضرم در کنارتان خوشبخت باشم. آقایشریفی با خوشحالی گفت : قدمتان روی چشمهای ما . خانه متعلق به خودتان است و بعدمینا خانم به طرفم آمد و صورتم را بوسید. رامین با حسادت گفت : خوبه دیگه حالاعروس دار شده ای و دیگه توجهی به من ندارید و مدام قربان صدقه اش می روید. همهبه خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم تو دیگه زن داری و مرد شده ای ونباید برای ما ناز کنی . این وظیفه افسون جان است که تو را لوس کند. با این حرفآقای شریفی رامین تا بنا گوش سرخ شد و آرام بلند شد و به اتاقم رفت. بهآشپزخانه رفتم و برای آقای شریفی و خانم شریفی چای ریختم و برایشان آوردم و کنارآقای شریفی نشستم. شیما اشاره کرد که پیشش بروم. به اتاقش رفتم . شیما گفت : پسآقا رامین کجا رفت. گفتم : رفته تو اتاق من.
شیما چشم غره ای به من رفت وگفت : پس تو چرا نرفتی. گفتم : آخه خوب نیست آقای شریفی درست رو به روی دراتاقم نشسته است. خجالت می کشم که به اتاقم بروم. شیما گفت : تو باید بهتر ازمن اخلاق شوهرت را بدانی . او ناراحت می شود که به او بی توجه باشی. لبخندی زدهوگفتم : اینقدر که این مرد بدجنس است همه اخلاقش را می دانند. شیما لبخندی زد وگفت : من سر آقای شریفی را گرم می کنم تو برو تو اتاق. گفتم : لازم نیست . بالاخره او متوجه غیبتم می شود و من خجالت می کشم. و رفتم دوباره کنار آقای شریفینشستم.
نیم ساعت شد و رامین از اتاقم بیرون نیامد . دلم شور افتاد که نکنهدوباره حالش بد شده باشه. شیما از آقای شریفی خواست که پیچ چرخ خیاطی او را سفت کندو او هم به اتاق شیما رفت و من هم به اتاقم رفتم. رامین جلوی پنجره ایستاده بودتا مرا دید با عصبانیت گفت : چقدر دیر کردی . مگه نمی دانی که وقتی من به اتاقت میآیم یعنی اینکه با تو کار دارم . اصلا توجهی به من نداری.
به طرفش رفتم . لبخندی زده و گفتم : خوب عزیزم منو صدا می زدی. رامین با اخم گفت : ولی نمیتوانم جلوی پدرم تو را صدا بزنم . تو که اینو بهتر می دونی. لبخند زنان دستش راگفتم و گفتم : من هم نمی تونم جلوی پدر شوهرم به اتاقی بیایم که پسرش در آنجا بیصبرانه منتظر من است.
رامین لبه تخت نشست و گفت : تو واقعا می خواهی با پدر ومادرم زندگی کنی. کنارش نشستم و با لبخند گفتم : عزیزم می خواهم با تو زندگیکنم . رامین با عصبانیت گفت : دوست دارم جدی صحبت کنی.
جا خوردم. خودم راجمعو جور کردم و گفتم : آره. می خواهم با آنها و تو زندگی کنم. رامین دستم راگرفت و گفت : تو می دانی که زندگی با یک پیرمرد و پیرزن برایت مشکل نیست که قبولکردی. گفتم : بالاخره ما هم یک روز پیر می شویم و اینکه پدر و مادر تو مانندپدر و مادر خودم می مانند و احترامشان برای من و تو واجب است.
رامین لبخندی زدو گفت : تو با این زبانت دل آن دو پیرزن و پیرمرد را بردهای. لبخندی زدم و درحالی که آؤام نزدیکش می شدم گفتم : دل تو را چطور. رامین با شیطنت نگاهم می کردو گفت : عزیزم مال من چند ساله که رفته. خوشحالم که داری کم کم روش شوهر داری رایاد می گیری. و با خنده مرا به طرف خودش کشید. بعد از چهلم پدربزرگ به خانهشوهر رفتم.
رامین به من و زندگی عشق می ورزید. هر روز برای ناهار به خانه میآمد. هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز قبل از اینکه رامین سر کاربرود ، حالم به هم خورد و بی رمق و بی حال روی مبل افتادم. رامین مرا سریع بهبیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : چیزی نیست که شما ترسیده اید . خانم شما باردار است. رامین با شنیدن این حرف با خوشحالی به طرفم آمد و دستیبه موهایم کشید و گفت : وای خدا چقدر خوشحالم. لبخندی ده و گفتم : خیلی زود بچهدار شدیم. رامین با خوشحالی گفت : این آخه لطف خدا بود. خدا ما را دوست داره کهما را چشم انتظار یک بچه نگذاشت. گفتم: انگار خیلی خوشحالی . رامین گفت : آره. انگار دنیا را به من داده اند.
سوار ماشین شدیم. در بین راه رامین شیرینیخرید و به خانه رفتیم. طفلک خانم و آقای شریفی نگرانم بودند. رامین در حالی که سرخشده بود موضوع بارداری مرا به آنها گفت. آقای شریفی از خوشحالی گریه می کرد ومدام دور سرم می چرخیذد .آنروز رامین سر کار نرفت و کنارم بود. می گفت افسون بهخدای بزرگ باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه بابا می شوم. الهی بچه ما دختر و سالمباشه تا این خوشبختی ما کامل بشه. گفتم : اتفاقا باید پسر باشه. دوست دارم پسرممانند پدرش با جذبه و دوست داشتنی باشه.
شب موقع خواب به طبقه پایین که فقطبرای خوابمان بود رفتیم. روی لبه تخت نشستم و رو کردم به رامین و گفتم : وقتی قیافهات را مجسم می کنم که بچه در بغل داری خنده ام می گیره. رامین کنارم نشست و گفت : چطوری می شوم . بابا شدن به من می آید. دستش را گرفتم و گفتم : خیلی زیبا میشوی. همینجور که شوهر شدن بهت می آید بابا شدن خیلی بیشتر به تو می آید و ادامهدادم : دوست داری بچه چی باشه ؟ راستشو بگو.
رامین لبخندی زد و گفت : هر چی خداداد. گفتم : درسته که هر چی خدا داد. می خواهم از ته دلت بدانم که چه دوست داری . دختر یا پسر. رامین دوباره تکرار کرد هر چی پیش آمد خوش آمد. قدمش رویچشممان. بلند شدم و رفتم جلوی شومینه نشستم . رامین هم کنارم نشست و دستم راگرفت.
گفتم : اگه دختر باشه دوست داری اسمش را چی بگذاریم. رامین دستم رافشرد و گفت : هر چی تو دوست داشته باشی. سکوت کردم و سرم را روی زانویم گذاشتمو از ته دل آهی کشیدم. رامین دستی به موهایم کشید و گفت : چیه عزیزم از چیزیناراحت هستی. لبخندی زده و گفتم : نه . چیز مهمی نیست.
رامین سرم را رویسینه اش گذاشت و گفت : تو دوست داری اسم دختر کوچولومون چی باشه؟لبخندی غمگینزده و گفتم : اگه بگم ناراحت نمی شوی.
رامین بوسه ای به موهایم زد و گفت : نهعزیزم . برای چی ناراحت شوم. اشک آرام از گوشه چشمهایم غلطید. رامین لبخندی زد . اشکم را پاک کرد و گفت : بالاخره نگفتی که اسم این دختر عزیز ما را چی می گذاری.
در چشمان سیاه و جذابش نگاه کردم و گفتم : دوست دارم ... دوست دارم که اسمش راشکوفه بگذاریم. رامین لبخندی زد و گفت : اسم قشنگی است. مادرت هم خوشحال می شودو بعد رامین پرسید : خوب اگه پسر شد اسمش را چی بگذاریم. سکوت کردم و چیزینگفتم.
رامین دستم را گرفت و مرا به طرف تخت برد . روی تخت دراز کشیدم . رامینهم کنارم نشست و آرام گفت : جوابم را ندادی. دوست داری اسم پسر گردن کلفت منو چیبگذاری؟آرام گفتم : هرچی که تو دوست داشته باشی. رامین در حالی که زیر پتومی خزید گفت : دوست دارم اسمش را فرهاد بگذارم. به شرطی که تو موافق باشی.
انتظار این حرف را داشتم . لبخندی به رامین زدم و با آرامش خاطر به خواب رفتم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید