نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت “قسمت چهارم”

آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متین از نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: “حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد.”
ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. “
اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: “خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است.”
یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک “اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟”
-بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: “ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است.”
او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: “الی؟ چه با خودت کردی؟”
همین جمله کافی بود تا اشکش را با وحشت رها کند. متین که وضعیت را چنان دید، با تشری به سودابه گفت: “سودابه خانم، چرا اینطوری میکنید؟ چیز نشده که این قدر شلوغش میکنید. حالا آیلین خانم فکر میکنند چه بلایی سرشان آمده است. یک کم کبودی که این حرفها را ندارد.”
سودابه از اخم و تشر او، خود را جمع و جور کرد و اغوش به روی او گشود. با خوشحالی در میان گریه او را به خود فشرد:
-الی عزیزم… خایا شکرت. باور نمیکردم دیگر تورا زنده ببینم؟ تو که من را کشتی؟ خودت اینجا خوابیدی و برای خودت خانمی میکنی، من بدبخت را خون دل میدهی؟ فکر کردم مردی. فکر کردم کشتنت. الهی بگویم خدا چه کارت بکند. نمیگویی من دق میکنم؟ نمیگویی یک خبر به من ندادی، دلم هزار راه میرود؟ دیوانه شدم تا از تو خبری بگیرم. به هر دری زدم و به هر کسی رو انداختم. به خدا یک بار دیگر بیخبر از جایت تکان بخوری، خودم میکشمت.
مثل همیشه اشکهایش به شدت سرازیر شده بود. آیلین نالید: “باشد، سودی دفعه بعد این کار را بکن. الان آرام باش. تو را به خدا آرامتر . تمام تنم درد میکند.”
سودابه ناگهان او را رها کرد و گفت: “خاک برسرم. به خدا حواسم نبود.”
-عیبی ندارد.
سودابه دستش را گرفت و ان را بوسه باران کرد. متین از این همه محبت سودابه غرق لذت شد و آندو را تنها گذاشت. حالا آیلین هم به گریه افتاده بود. پرسید: “سودی خیلی داغون شدم؟”
سودابه در تقلا برای نگاه نکردن در چشم او گفت : ” نه ، باورکن . من جا خوردم . نه اینکه عادت داشتم تو را یک جور دیگر ببینم …”
گریه ایلین بیشتر شد وگفت: ” دیگر نمی خواهد دلیل تراشی کنی.فهمیدم”.
سودابه با ناراحتی دوباره بوسه ای به دستش زد و گفت:”خدا را شکر زنده ای.الی به خدا هزار بار مردم و زنده شدم. نمی دانی چه کشیدم. صد دفعه گفتم که بی خبر جایی نمان نه جرئت می کردم به پلیس خبر بدهم و نه دلش را داشتم به جمشید بگویم….
نگفتی من بدبخت اگر بلایی سرت بیاید” چه باید بکنم؟ از همان پریروز که از خانه بیرون رفتی، دلم شور می زد . می دانستم بی خود نیست. مطمئن بودم که یک بلایی سرت اورده اند. به خدا هر لحظه منتظر بودم پلیس برای شناسایی جنازه ات دنبالم بیاید، نیلوفر را بیچاره کرده ام . امروز اصلا دانشگا ه نرفته است . به نیلو فر هم گفته بودم، اگر تا ظهر خبری از تو نمی رسید، حتما می رفتم و به پلیس خبر می دادم . بعد هم پدر تک تک ان پدر سو خته ها را در می اوردم . بیشعور اخر من چقدر گفتم برو به پلیس این اشغالها را نشان بده تا کار به اینجا نکشد . کی به حرف من گوش کردی که این بار دوم باشد؟ نمی گویی پدر و مادر بیچاره ات انجا منتظرت هستند؟ خیر سرشان بچه فرستادند اینجا که درس بخواند . اخر به تو چه مربوط؟ بگذار به گور بابای این بدبختهای ترسو بخندند . بگذار هر غلطی که می خواهند بکنند . به تو چه مربوط که هر جا دعواست ،خودت را شاخ می کنی؟ چرا همیشه کاسه داغ تر از اش می شوی؟ حا لا یک سمینار کوفتی به راه نیندازی ، روزت شب نمی شود ؟ اسمت را از لیست ایرانی ها پاک می کنند؟ به تو چه مربوط که می خوا هند کوفت شناسی راه بیندازد؟ چرا خود استاد پدرسوخته اش ،جلو نمی افتد وکارهایش را انجام نمیدهد؟ بس که خری به خدا . بس که دوست داری خر حمالی کنی…. دفعه پیش مگر ندیدی ان جمشید دیوانه چه گفت؟ می دانی اگر تو رابه این حال و روز ببیند، چه می کند؟ به خدا سقف را روی سر تو و من خراب می کند اگر چیزی می شد ،جمشید من را می کشت …..”
با شرمندگی وسط حرف او پرید و گفت: “سودی بس کن . چقدر جوش میزنی ؟ جمشید هیچ غلطی نمی تواند بکند . به او چه مربوط است که من دارم چه می کنم ؟ عزیزم من غلط کردم . باور کن شرمنده ام . هر جور که بگویی جبران می کنم. این قدر خودت را اذیت نکن . وضعی است که پیش امده واین هم اصلا ربطی به دعوا های قبلی نداشت.انها به خاطر اخراجشان از دانشگاه ترسیده بودند واز ترسشان اینطوری من را تنبیه کردند. ارام باش عزیزم . تو که حالت از من خراب تر است.”
سودابه سعی کرد ارام باشد ؛ اما هر بار که سر بلند می کرد و چشمش به قیافه ایلین می افتاد ،کنترل خود را از دست می داد و به گریه می افتاد . این حال او روحیه ایلین را کاملا از بین برد.
متین وقتی دوباره امد، از دیدن چهره ایلین لبخندی زد و اصلا به روی خود نیاورد که نیم ساعت پیش او به چه حالی بود. سینی حاوی کاسه سوپ و چای را روی پاتختی گذاشت وبه سودابه گفت:”دست شما درد نکند اقای تمیمی. ما واقعا شرمنده شما هستیم. نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم . به ایلین هم گفتم که دیگر امیدی به زنده دیدن او نداشتم. میدانم که باعث زحمت شما شدیم. لطفتان را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
فقط با لبخند،سرش را تکان داد و گفت:”خواهش میکنم . اصلا”حرفش را نزنید. نگاهی گذرا به ایلین انداخت که سر به زیر داشت و فقط به روتختی چشم داشت. گویی هنوز خجالت می کشید که سرش را بالا بگیرد.
انها را راحت گذاشت تا بر اوضاع مسلط شوند. سودابه سینی را روی پای خود گذاشت و ان را بویید.
-وای چه بوی خوبی دارد.
بعد قاشق را داخل ان کرد و خود قاشقی از ان را خورد.
-به به ،چه خوش طعم. الی کوفتت بشود. بیابخور!
سوپش را در سکوت خورد. سودابه با کلافگی موهای او را از روی صورتش کنار زد و گفت: “کش موهایت کجاست؟ این موها که روی صورتت می افتد، من احساس خفگی می کنم .”
-نه، بگذار همین طور رها باشند. درد می کنند.
سودابه اهی کشید و صدای خود را در گلو خفه کرد تا باز نفرین نکند. اما در دل که ازاد بود هر چه می خواهد بگوید ؛ گفت: “نمی خواهی برایم تعریف کنی که چه شده است؟هیچ کدامتان درست به من نگفته اید که چه بلایی سرت امده است.”
- می خواهی چه شود؟ همین که داری می بینی.
- اخر نمی فهمم چرا یک دفعه خروس جنگی شدند.
- خروس جنگی دیگر چیست؟
با حرص گفت: “نمی خواهد حالا این وسط فارسی تمرین کنی.جواب من را بده. چه اتفاقی افتاد؟
ماجرای ان شب را تا انجا که به یاد داشت برایش تعریف کرد. سودابه مثل اتشفشان می غرید و نفرین می کرد و ناسزا می گفت. بالاخره ان قدر حرف زد که دیگر زبان به دهان گرفت. کمی بعد دوباره پرسید:”یادم رفت بپرسم دکتر رفتی یا نه؟
سرش را تکان داد وگفت: “متین خودش دکتر است. در ضمن همان شب هم من را به بیمارستان برده است.”
- متین کیه؟
- همین صاحبخانه.
- او را می شناسی؟
- نه چشم باز کردم دیدم بالای سرم است.
- نمی توانستی حرف بزنی؟
- چطور؟
-اخرتو سه روز است که رفته ای و تازه امروز او به من خبر داده است
- تا امروز صبح که اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. صبح تازه دانستم کجا هستم.
-واقعا ادم مهربان و عجیبی است. دیگر از این طور ادمها نمی شود پیدا کرد. چرا در بیمارستان بستری ات نکرد؟
-نمیدانم. چیزی نگفته است؛ اما حدس میزنم به خاطر اینکه دست پلیس نیفتم. اخر فکر می کرده که دزدم.سودابه با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: چرا دزد ؟ صبح هم که به من گفت، جا خوردم.
-کار ان دیوانه هاست . انها اینطور گفته بودند. صبح به تو چه گفت؟
او اهی کشید و فنجان چایش را برداشت و اندکی از ان نوشید . گفت: “امروز فروشگاه خیلی شلوغ بود. وقت سر خاراندن نداشتیم. حراج هفتگی بود.دلشوره تو را داشتم. رفتم پیش هاپسن تا مرخصی بگیرم و دنبال تو بگردم؛ اما خیلی راحت گفت اگربروم، بهتر است دیگر برنگردم. نیلوفر طفلک گفت درس زیاد مهمی ندارد و به جای من در دانشگاه سراغت را از دوستانت میگیرد.من گوش به زنگ تلفن او در فروشگاه بودم که نزدیک ظهر جک گفت تلفن من را میخواهد. فکر میکردم که نیلوفر است؛ اما این بود. خودش را تمیمی معرفی کرد و پرسید کسی را با نام و نشانتو میشناسم؟ ترسیدم. گفتم پلیس است و برای جنازه ات پرس و جو میکند. گفتم آره و او گفت که تو را دو شب پیش جلوی خانه اش پیدا کرده است.چند نفر برسر دزدی کتک زده اند. تا گفت کتک شستم خبردار شد که کار، کار این نخاله های بچه مدرسه ای است. ماجرا را گفتم که اشتباه میکند و اصل قضیه چیز دیگری است. یک بند حرف زدم و تا به خودم آمدم دیدم تلفن را قطع کرده است. حالا ترس من را برداشت که حتما یکی از دوستان این بچه ها بوده است. اما یادم افتاد که فارسی حرف میزد و من اصلا حواسم به این نبوده است. بعد یکدفعه فکرم جای دیگری رفت و دلم ریخت. ترسیدم دروغ گفته باشد و خودش بلایی سرت آورده باشد. خلاصه بگویم که تاعصر که دوباره به فروشگاه زنگ زد، هزار جور فکر و خیال کردم. نیلوفر ظهری به فروشگاه آمد. دلم نیامد او را هم مثل خودم نگران کنم. به او خیلی سربسته گفتم که پیدا شده ای و وادارش کردم بعداز ظهر به دانشگاه خودش برگردد. این زنگ زد و گفت که به پلیس خبر داده است. آدرس را گرفتم و وبه محض اینکه توانستم از دست هاپسن لعنتی راحت شوم خودم را به اینجا رساندم.”
آیلین در سکوت به این می اندیشید که وقتی یک روز چشم باز کردن و خود را به این وضع دیدن، او را به جهنم راضی کرده است،پس وای به حال سودابه که سه روز بیخبری را تحمل کرده است. آهش را با دردی بیرون داد و گفت: “کاش برایم لباس می آوردی.”
سودابه تازه متوجه بلوز مردانه تن او شد. با خنده صدایش را پایین آورد و گفت: “این لباس کیه پوشیدی؟”
- متین. نمیدانم چه بلایی سر لباسهای خودم آمده بود.او با شیطنت گفت: “خوبی این دعوا و کتک کاری این بود که مانع این همه احتیاط تو درباره نشان دادن تن و بدنت شده است!”
-به قول خودت، به کوری چشم تو، لباس را در بیمارستان یک زن تنم کرده است.
-آه چه حیف. اگر تمیمی بداند چه از دست داده است!
بالاخره بعد از آن همه اخم و گریه لبخندی روی لبهای آیلین نشست و گفت: “میخواهم به خانه برگردم.”
-اصلا حرفش را هم نزن.
با تعجب پرسید : “چرا؟”
-تمیمی از من قول گرفته است فکر بردن تو را از سرم بیرون کنم. تاقول ندادم. آدرس را نگفت.
-آخر چرا؟ من نمیخواهم اینجا باشم.
-چه میدانم. گفت نباید جا به جا شوی. برایت خوب نیست.
آیلین با ناراحتی گفت: “برای خودش گفته است. من اینجا نمیمانم. تو به او قول دادی، من که چنین تعهدی ندادم. من امشب میخواهم به خانه خود برگردم.
سودابه با سوءظن پرسید: “الی! ببینم، نکند، اذیتت کرده است؟”
آیلین سر بلند کرد و نگرانی را در چشم های سودابه دید. چقدر او را دوست داشت. سودابه خواهرش، مادرش و دوستش بود. بدون او مطمئنا قادر نبود تا اینجا پیش بیاید. بدون پشتگرمی او، چطور میتوانست خود را از آن جهنم بیرون بکشد و برای خودش آزاد باشد. مثل یک کوه، پشتیبان و حامی اش بود. حتی حس کرده بودکه جمشید هم به نوعی از او میترسید. به اعتبار او بود که جمشید دست از لجاجت کشید و او را به حال خود رها کرده بود. اگر او را نداشت… لبخندی به رویش زد و گفت: “این چه حرفی است. بیچاره چه اذیتی میواند به من بکند؟”
-پس چرا اینهمه اصرار داری به خانه برگردی؟ ممکن است حق با او باشد و این جا به جایی حالت را بدتر کند. چرا نمیمانی تا کاملا خوب شوی و بعد بیایی؟ این طوری از شر جمشید هم در امانی.
-چه میگویی سودی. میدانی اگر باد به گوش جمشید برساند که من در خانه یک غریبه بستری شده ام، زندگی این بیچاره را به باد میدهد. ازآن گذشته، اگر لازم شد که او از قضیه باخبر شود، بهتر است من را در خانه خودمان ببیند و اصلا نفهمد شخصی به اسم تمیمی در نجات من دخالت داشته است. من اینجا راحت نیستم.این بیچاره از تمام کار و زندگی اش افتاده است. همین دردسر بیمارستان رساندنم، میدانی اگر لو برود، پلیس با او چه میکند؟ باید به کار خودش برسد. امروز بخاطر اینکه بتواند به بیمارستان برود، پرستار گرفت. فکر حرج بیمارستان و این پرستار گرفتنها را کرده ای؟ خرج و مخارج یک طرف، خستگی خودش هم طرف دیگر. مجبور اس وقتی هم که خانه می آید مراقب من باشد و برایم آشپزی کند. من نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم. نمیخواهم سربار کسی باشم. بدتر از همه اینکه در این خانه من یک دردسر بزرگ دارم… من نمیتوانم به دستشویی بروم.”
سودابه ناگهان بر سر خود زد.
-وای خاک بر سرم. الهی بمیرم. چه کشیده ای در این سه روز. الا فکر اینجا را نکرده بودم. حتما با او خیلی اذیت شدی ، نه؟
آیلین با حرص گفت: “سودی تو من را اینطور شناخته ای که با یک مرد غریبه بلند شوم و به دستشویی بروم؟”
سودابه یک دفعه فهمید چه گفته است. از فکر خود، خنده اش گرفت و گفت: “معذرت میخواهم، حواسم نبود. باشد یکجوری باید تو را از اینجا ببریم.”
-خدا را شکر… حالا کمکم کن تا او نیامده خودم را به دستشویی برسانم. نباید بفهمد از جایم بلن شده ام.
-نمیتوانی ت خانه صبر کنی؟
-نه، اصلا حرفش را هم نزن. از صبح تا حالا فکر میکنی چرا گرسنگی و تشنگی کشیده ام؟!
-سودابه با خنده ای در گلو لحاف را کنار زد و گفت: “الی میگویم شاید این بیچاره یک چیزی میداند که اصرار دارد از جایت بلند نشوی.”
- من خودم هم میدانم که بلند شدن برایم ضرر دارد؛ اما میگوییچه کنم/ بنشینم تا لگن برایم بیاورد یا بیاید و بغلم کند و به دستشویی ببرد؟
-به جهنم؛ اگر حالت بد شد…
-میگویم خودم خواستم. این قدر نترس. بیا زیر بغلم را بگیر؛ ولی تو را به خدا مواظب باش دستت را کجا میگذاری. تمام تنم درد میکند.
-بدنت هم زخمی و کبود شده است؟
-نمیدانم. فقط این را میدانم که درد میکند.
-بگذار ببینم.
با حرص گفت: “سودی چرا امشب این طوری شدی؟ من میگویم عجله کن تا او نیامده من را به دستشویی برسان، تو میخواهی کبودیهای بدن من را ببینی؟”
-آه ببخشید. بیا برویم. بگو کجا دستم را بگذارم تا من بگیرمت.
با اینکه تلاش کرد صدایش در نیاید؛ اما نمیتوانست تاله اش را پنهان کند. خدا را شکر میکرد که تلویزیون روشن است. رفتن و برگشتنش ده دقیقه طول کشید.آه و ناله اش را با گزیدن لبهایش میخواست خفه کند که صدای پاهای او را که به سوی اتاق می آمد، شنید. سراسیمه پایش را که از ضربه لگدی درد میکرد بالا آورد و زیر لحاف کرد.
-سودی بدو دارد می آید. بالش را مرتب کن.
سودابه هم با دستپاچگی جایش را درست کرد و او را بالاتر کشید. به مح اینکه متین پایش را داخل اتاق گذاشت، کار آن دو هم تما شد. آیلین از دیدن او آنقدر هول شد که بی اختیار سلام کرد. سودابه از این خرابکاری او، روی صندلی ولو شد و نتوانست چیزی بگوید. متین با تعجب از سلام بی موقع او، نگاهش کرد و تازه متوجه هیجان او شد. حدس زد در هر حال انجام کار غیر عادی بودند که ان طور هول شده است. با خنده ای هویدا در چشمانش، سر به زیر انداخت و از نگاه کردن به چهره ترسیده ان دو، پرهیز نمود تا بتواند خنده اش را کنترل کند.در همان حال جواب دادسلام او را داد و سراغ سینی رفت. با دیدن ظرف خالی، گفت: “حالا که دختر خوبی بودید، من هم خبر خوی را میدهم. آقای گروسی پیش پای سودابه خانم تماس گرفتند و خبردادند که دوتا از پسرها و یکی از دختر ها را گرفته اند.”
آیلین پرسیدک “پس آن یکی؟”
-نمیدانم کدام است. شاید ترسیده که شما کشته شده باشید و خودش را جایی پنهان کرده است. مطئنا مدت زیادی نمیتواند فرار کند. گرفتار میشود.
-چه گفته اند؟
-اگر منظورتان اعتراف و اظهار ندامت کرده اند، باید بگویم که زیاد امیدوار نباشید. باید منتظر چند جلسه سوالو جواب و بازجویی باشید تا اینها انکار کنند و پلیسها سوال کنند.
آیلین متوجه شد کع آنها همه چیز را انکار کرده اند. با خشم دندانهایش را به هم فشار داد؛ انا درد فکش باز وادارش کرد اخمهایش را در هم بکشد و به خودش فشار نیاورد. سودابه که جال او را میفهمید ، دست او را با مهربانی گرفت و گفت: “خورشید هیچ وقت پشت ابر نمیماند. بگذار آنقدر انکار کنند که جانشان با نه گفتن در بیاید. ما حرف خودمان را میزنیم.”
متیم نیز حرف او را تایید کرد و گفت: “حق با سودابه خانم است. جای پای شما محکم است.”آیلین لحظه ای سر بلند کرد و نگاهی به او کرد. سپس گفتک “اگر موفق نشویم…”
-آقای گروسی وکیل خبره ای است.من صبح قبل از تماس با پلیس با او صحبت کردم و ماجرا را براساس آنچه که خودم حدس میزدم، به او گفتم.با اینکه چیزی نگفت؛ اما من مطمئن شدم کار شدنی است. او از همان اول پرونده ایی که تله دارد و امکان موفقیت در آن نیست، به راحتی رد میکند. همین که قبولش کرد، نشان میدهد که به آن امیدوار است.از آن گذشته بعد از صحبت های شما، به من گفت که حاضر است پرونده را قبول کند و کار را دنبال کند. او ریسک نمیکند. به او اعتماد کنید.
آیلین باز به فکر فرو رفت و گفت: گاما من میترسم که کارم اشتباه باشد.”
سودابه گفت: اتفاقا به نظرم درست ترین کار را داری انجام میدهی. این کار را باید با همان نامه اول و تهدید اولیه انجام میدادی. همان موقع که به تهمت های مختلف، دانشگاه رفتن را برای تو و بقیه سخت کردند. پروژه هایتانت را دزدیدند و کارهایتان را به هم ریهتند. کیف و مدارک بچه ها را دزدیدند و برایشان پاپوش درست کردند.اشتباه زا با این فکر ها داری میکنی. اگر آقای تمیمی میگویند که این امکان دارد، چرا پس بزنی؟”
-به تنهایی نمیتوانم با انها مقابله کنم. اگر توانستند جلوی چشم یک نفر با تهمت دزدی من را تا سر حد مرگ بزنند، پس میتوانند این بار هم فار کنند.
-چرا تنها؟ تو آدمهای زیادی را میشناسی که از انها و دسته هایشان آزار دیده اند. از انها میخواهیم کهئ جلو بیایند.
-اگر انها این قدر جرات داشتند، از همان اول این کا را میکردندو اذیت نمیشدند.
-ما خبرمیدهیم.شاید حاضر به همکاری شدند.
-اگر نشدند؟
این بار متین به جای سودابه گفت: “اگر شدند؟”
آیلین نگاهش کرد. فکر کرد شاید حق با اندو باشد. اگر شدند چه؟ باید میپرسید و بعد نا امید میشد. چرا حالا که این فرصت به وجود آمده بود تا حق آنها را کف دستشان بگذارد، به این راحتی عقب بکشد. بهتر بود امتحان کند… اما باز مشکلات دیگری در پیش بود. گفت: “شکایت ما کم چیزی نیست. ما آنها را متهم به نوعی نژاد پرستی میکنیم. اگر این قضیه به رسانه ها درز پیدا کند، انها همه جا جار میزنند. قضیه نئونازی های آلمانی هنوز هم تمام نشده است.”
متین گفت: “خوب چه عیبی دارد؟ شما نگران چه هستید؟ گروسی بهتر از من و شما میداند ک این اتهام و ادعا یعنی چه؟ وقتی میگوید شدند است، آنها باید بترسند نه شما؟”
با کلافگی گفت: “آقا متین موضوع ترس از اتهام نیست. منظور من چیزهای دیگری است… چیزهایی که به زندگی شخصی من مربوط است. سودی این را میداند. نه، سودی؟”
سودابه با ناراحتی متوجه منظور او شد و سرش را تکان داد و گفت: “بله میدانم؛ اما الی بهتر نیست درباره آنها بعدا فکر کنیم و نگران نباشیم؟ اول باید ببینیم که آیا میشود روی بچه ها حساب باز کرد یا نه؟ شاید بتوان قضیه را درز گرفت و تا حد ممکن پنهانی و بی سرو صدا کارها را پیش برد.”
آیلین کمی فکر کرد و گفت: “بله حق با توست. خودم هم به این فکر کردم. اما اگر لو برود…”
بقیه حرفش را خورد. متین از حرفهایی که بین آندو رد و بدل میشد چیزی نمیفهمید؛ بنا به گفته خود او یک مسئله خصوصی در میان بود که دست وپای او را اینطور می بست. با این همه گفت: “چرا شما فقط به جنبه منفی کار فکر میکنید؟ این فرصت خوبی است. آن را به این راحتی از دست ندهید. من فکر میکنم اگر تا به حال دوستانتان کاری نکرده اند، به خاطر عدم چنین فرصتی بود. ما شرقیها به خوص ما ایرانیها همیشه ساکت هستیم و منتظریم یک نفر جان به لب شود و از جایش بلند شود تا ترسمان را کنار بگذریم و دنباله روی او بشویم. شاید این بار قرار است شما رهبر باشید!”
سودابه گفت: “این دختر همیشه رهبر است!”
آیلین گفت: “و شاید هم یک قربانی این شکایت! شما آدم خوش بینی هستید آقا متین. من باید مشکلات زیادی را برای این شکایت به جان بخرم و من آنها را نمیخواهم. محتمل ترین آنها این است که من توسط رسانه ها و مطبوعات معرفی و شناخته شوم. نه تنها در ایران، بلکه در خود این شهر. خودتان گفتید که موش دوان در زندگی زیاد است. من کسانی را دارم که کار این موش دوانها هم در جیبشان میگذارند… حالا اگر این امر شدنی باشد، باید به این فکر کنم که من هم یک دانشجو هستم که در یک کتابفروشی هم کار میکنم. من هزینه لازم برای داشتن وکیلی به خوبی آقای گروسی را ندارم. آنهم به این خاطر است که نمیخواهم کسی از خانواده و اقوامم از این ماجرا با خبر شود.”
هرسه ساکت شدند. متین به دیوار تکیه زد و کمی فکر کرد.بالاخره گفت: “راستش نمیدانم چه بگویم. شاید شما چیزهایی بیشتر از من میدانید که برایتان این کار شدنی نیست. در زمینه مالی هم من نمیدانم که دستمزد آقای گروسی چقدر است؛ اما این فکر به ذهنم میرسد که اگر دوستان دیگرتان هم حاضر شوند در این شکایت همراه شما باشند، میتوان هزینه را پیک کرد و هرکس قسمتی را متقبل شود.”
سینی را برداشت و رفت. سودابه مدتی سکوت کرد تا شاید آیلین چیزی بگوید؛ اما او در فکر بود و اصلا متوجه انتظار سودابه نشد.
متین با ضربه ای به در اتاق سکوت را شکست. کاپشنش را روی دست انداخته بود و گویا قصد خروج از خانه را داشت. پرسید: “سودابه خانم میروم شام بگیرم. آیلین خانم که از لیست شام خورها حذف شده است، شما چه میخورید بگیرم؟”
- شام؟ نه مرسی آقای تمیمی. برای شام باید به خانه برگردم. نیلوفر حتما منتظر است.
- تعارف میکنید؟
- نه مرسی. جدی میگویم.
آیلین گفت: “نیلوفر تا الان غذایش را پخته و منتظر است. به اندازه کافی برای شما دردسر درست کرده ایم. بهتر است برویم.”
متین با تعجب نگاهش کرد.
- چرا صیغه ها را با هم جمع میبندید؟! سودابه خانم یک نفر است.
- میدانم؛ اما با من دونفر میشویم.
- شما؟ شما کجا تشریف میبرید؟
- خانه خودمان.
- اینجا هم خانه خودتان است. چه فرقی میکند؟
لبخندی زد و گفت: “متشکرم اقا متین؛ ولی میخواهم پیش بچه ها برگردم.”
متین با اخمی به سوی سودابه برگشت و گفت: “من و شما با هم قرار مان را گذاشته بودیم، نه؟ گفته بودم که ایشان نباید جا به جا شوند؟”
- آقای تمیمی من هم از خدایم است که یک شب از شر این دختر راحت شوم؛ ولی باور بفرمایید خودش اینطور میخواهد.
- چرا آیلین خانم؟ اینجا اذیت شدید؟
با دستپاچگی گفت: “نه نه، این چه حرفی است آقا متین؟ نمیخواهم بیش از این مزاحم شما باشم.”
متین دست به کمر زد و گفت: “سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید.”
- شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
__________________


پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید