نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت (قسمت۶)

نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.
آپارتمانشان، یک جای هشتاد متری بود که خداوند برایشان از آسمان فرستاده بود. وقتی دوسال پیش نیلوفر گفت که اینجا را دیده است، آیلین باور نمیکرد که چنین جایی با چنین قیمت مناسبی در این شهر وجود خارجی داشته باشد. اما نه تنها وجود داشت، بلکه، یک اتاق خواب و آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی و یک حمام کوچک هم داشت. به اضافه یک اتاق دو در سه که به عنوان اتاق بچه یا انباری در نظر گرفته شده بود. آن را پسندیده و اجاره کردند.در نظر داشتند که هر سه تخت را در اتاق خواب بگذارند و از آن مشترک استفاده کنند؛ اما نیلوفر از همان اول اعلام کرد در صورت رضایت انها میخواد تاق کوچکتر را بردارد. هردو از این پیشنهاد استقبال کردند. اینها چیز هایی بود که سودابه برای متین تعریف میکرد. متین نگاهی به دور تادور هال انداخت. یک خانه معمولی؛ با وسایل ساده و معمولی؛ اما با سلیقه دختران شرقی. روی کاناپه با گبه ای خوش نقش پوشانده بودند. در سه گوشه اتاق نیز سهپایه هایی خاتم با رواندازهای پارچه قرار داشت. روی یکی مجسمه گچی و روی دیگری یک گلدان گل و سومی قاب عکسی که عکس هر سه انها را ر خو داشت. یک تلویزیون چهارده و با یک پخش سونی و زیر آن یک ویدئو روی میزی کنار دیوار بود. روی دیوار نقاشی های بدون قاب با رنگهایی گرم و روشن به سبک کوبیسم زینت بخش اتاق بود. سودابه از آشپزخانه سرکی کشید و گفت: “البته باید این را بگویم که وقتی ما اینجا را گرفتیم، نمیشد نگاهش کرد. خودمان نقاشی اش کردیم!”
متین با خنده ای گفت: “پس آینده تان روشن است. میتوانید در زمان بیکاری نقاش ساختمان شوید.”
متوجه گلدان گل شد و کنار آن ایستاد . برگهایش سبز بودند؛ اما گلی نداشت. نمیدانست چه گیاهی است. به خوبی معلوم بود که به آن رسیدگی میشود و مراقبش هستند. صدای سودابه را از کنار در آشپزخانه شنید که گفت: “یاس آیلین است. خودش کاشته و به اینجا رسانده است… به یاد خانه اش. به جانش بسته و نمیگذارد کسی به ان دست بزند.”
- پس به او نگوییدکه من را در حال نوازش برگهایش دیدید.
سودابه خندید و گفت: “از شما دلگیر نمیشود. شما حق بزرگی به گردن ما دارید.گ
او باز با تکان دادن سرش نگذاشت سودابه شروع به تشکر کند. در عوض پرسید: “چندسال است که به اینجا آمده اید؟”
او با نگاه غمگین گفت: “شش سالی میشود.”
- پس به نوعی تازه وارد هستید. بیخود نیست که هنوز بوی ایران را میدهید.
از حرف او سودابه پیراهنش را بویید و با سرخوشی و شیطنت گفت: “من که متوجه نمیشوم. فقط بوی عطری است که همیشه استفاده میکنم.”
- لباستان شاید بوی عطرتان را بدهد؛ اما وجودتان هنوز بوی ایران را دارد. وقتی آیلین خانم گفت که چهارده سال از اقامتش در اینجا میگذرد، باور نکردم کسی بتواند بعد از اینهمه مدت هنوز فارسی را به یاد داشته باشد و حرف بزند.
- فارسی حرف زدن الی زیاد به من مربوط نیست. او اینجا با ایرانیها نشست و برخاست داشته است و از آن مهمتر، با خانواده یکی از اقوامش زندگی کرده است. برای همین فارسی را هنوز خوب میداند.
متین بی اختیار گفت: “با خانواده جمشید، نه؟”
سودابه با تردید نگاهش کرد و سر تکان داد. فکر کرد: “او جمشید را از کجحا میشناسد؟”
ای آدمی نبود که در همان برخوردهای اولیه به کسی درباره گذشته اش چیزی بگوید. متوجه کنجکاوی بیشتر او شد؛ اما به روی خود نیاورد. حتی اگر بر فرض محال خود الی هم چنین چیزی به او گفته باشد، نمیدانست او چه گفته و تا چه حد درباره خودش حرف زده است. پس بهتر دید که مسیر کلامش را کنترل کند. گفت: “شما خودتان هم خوب فارسی صحبت میکنید. شما هم تازه آمده اید؟”
او با تاسف گفت: “نه. من هم در همان حد آیلین خانم اینجا بودم. منتها برخلاف ایشان از زمان بچگی ام نبوده است.”
سودابه متوجه شد که باز حرف به آیلین دارد کشیده میشود؛ بنابراین دیگر ادامه نداد و پرسید: “چای میخورید یا قهوه؟”
متینبه خود آمد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: “متشکرم. چیزی میل ندارم. ترجیح میدهمدر صورت امکان زودتر آن نامه را بگیرم و به دیدن گروسی بروم. نمیخواهم دیروقت مزاحمش بشوم. اینطوری برلی شما هم که روز پر هیجانی را پشت سر گذاشته اید، بهتر است.
سودابه از رفتن او، دلخور شد. با این و جودگفت: “الان برایتان نامه را می آورم.”
به تاق مشترک خودش و آیلین رفت و نیلوفر را همچنان در کنا او دید. پرسید: “خوابید؟”
نلوفر اهسته گفت: “دارد میخوابد.”
سراغ کمد او رفت و با کمی این طرف و آن طرف کردن وسایل، توانست نامه را پیدا کند. بگشت و آن را به دست متین داد . او با تشکریکاپشنش را برداشت و گفت: “حال دوستتان چطور است؟”
- خوابیده .
- پس من نمیتوانم از ایشان خداحافظی کنم. شما از طرف من این کار را بکنید.
- حتما.
- در ضمن تا یادم نرفته. تا چند روز هیچ غذای سنگینی نخورند. فقط غذای سبک. روده شان ضربه خورده است.
- حواسم به آن هم خواهد بود.
متین لحظه ای او را نگاه کرد. یکی دو سالی بزرگتر از آیلن به نظر می آمد. مثل یک خواهر برای او… گفت: “حالا دیگر فهمیدم چرا دوستتان شنا را این قدر دوست دارد… .”
گونه های سودابه گر گرفت و گفت: “نظر لطف شماست.”
متین دست دراز کرد تا در را باز کند که ناگهان سودابه چیزی به خاطرش رسید. صدا زد: “آقای تمیمی؟”
- بله.
- من فراموش کردم چیزی را بپرسم. الی گفت که او را به بیمارستان هم بردید. میخواستم هزینه بیمارستان را بپرسم.
اخم های متین درهم رفت و در را باز کرد. گفت: “اگر از نظر شما کاری بر ای دوستتان کرده ام؛ پس لطفا با این حرفها کارم را بی ارزش نکنید. ممنون میشوم.”
- اما آخر…
- خداحافظ.
- متشکرم… به خاطر همه چیز. در امان خدا.
او پله ها را پایین رفت و سودابه بی اختیار تا زمانی که می توانست او را با نگاهش بدرقه کرد. زمانی که از دیدش خارج شد، در را بست؛ اما به سوی پنجره رو به خیابان کشیده شد. پرده را اندکی کنار زد و او را تماشا کرد که یقه کاپشنش را بالا زده بود و با عجله به سوی ماشینش دوید . او که رفت، آهی از ته دل کشید و به سوی اتاق آیلین رفت. نیلوفر بر او پیش دستی کرد و از اتاق خارج شد. در را پشت سرش بست و گفت: “خوابیده است. بیا،بگذار بخوابد. بیا برایم درست همه چیز را تعریف کن تا بدانم چه شده است؟ چه کرده اند و این مرد که بود؟”
سودابه همراه او به آشپزخانه رفت.
صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: “الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند.”
باز هول شد. گفت: “صبح به این زودی؟… ممکن است کمکم کنی بنشینم؟”
نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد اتاقش شد.
-سلام خانم ساجدی. حالتان چطور است؟
-سلام. متشکرم. امروز بهترم.
-بهتر هم خواهید شد. ایشان خانم دکتر نورث هستند. متین ایشان را معرفی کردند تا پرونده پزشکی ات را تایید کنند.
شادی در وجودش دوید. باز از متین متشکر شد. گویا او دل رحمتر از سودابه بوده و نخواسته است با یک پزشک مرد ، او را آزار دهد. به دکتر سلام کرد و او با خوش اخلاقی پاسخش را داد. آقای گروسی گفت: “بهتر است خانم دکتر کارشان را زودتر بکنند. باید به بیمارستان برگردند. ما بعد از رفتن ایشان با هم حرف خواهیم زد.”
-باشد.
-من بیرون منتظر میشوم.
او رفت و دکتر نورث کارش را زود شروع کرد. از همان سر شروع کرد و بعد با احتیاط لباسهایش را کند و او را از نظر ضربه هاو صدمات داخلی معاینه کرد. خودش هم تازه متوجه کبودیهای روی پاها و بدنش شده بود. با دیدن انها گویی دردش بیشتر شده است، رنج میکشید و به زحمت تحمل میکرد تا کار دکتر تمام شود. هر بار که زخمها و صدمات را میدید، بیشتر مصمم میشد که کاری برای اتقام گرفتن از آن دیوانه ها بکند. دکتر کارش را تمام کرد کمکش کرد تا لباسهایش را بپوشد، بعد برخاست و سراغ آقای گروسی رفت. شنید که کنار در به او میگوید: “حق با دکتر بود. من او را بعد از چهار روز معاینه کردهام و به نظرم حتی اگر همان زمان ایشان را میدیدم، این صدمات را بیشتر و شدیدتر تشخیص میدادم. علایم خونریزی داخلی ضعیف هم در او دیده میشود. البته مسئله ای ایجاد نخواهد کرد؛ اما اگر بخواهید میتوانیم نمونه برداری کنیم و این را هم ضمیمه کنیم.”
-فکر میکنم اگر از این بابت هم مطمئن شویم بهتر است.
-باشد من ترتیبش را میدهم.
آقای گروسی بعد از راه انداختن دکتر نورث، سراغ او آمد. برای خودش صندلی گذاشت و گفت: “میخواهم قبل از اینکه صحبتهایمان را شروع کنیم، مسئله ای را مطرح کنم. من درباره دستمزدم با شما صحبتی نکردم. به این خاطر که آشنایی من با شما از طریق متین بوده و از طرف دیگر وقتی برای این کار نبوده است.”
چیزی از درون به او میگفت که علت اینکه او حالا این مطلب را میگوید، دخالت متین در این زمینه است. خودش به او درباره مشکل مالی که احتمالا پیش می آمد، گفته بود. حدسش وقتی درست از آب در آمد که گفت: “متین به من گفت که شما تمایلی ندارید پرونده را جنجالی کنید. به همین دلیل حتی نمیخواهید خانواده تان هم چیزی از این طلب بداند. من این پروژه را نه به خاطر دستمزدم، بلکه بیشتر به خاطر مشکلی که شما به عنوان یک ایرانی با آن رو به رو شده اید، پذیرفتم. شاید به این وسیله بتوانیم شر یک عده مردم آزار بیمار را که مزاحم امثال ما غیر انگلیسیها میشوند، کم کنیم. خانم ساجدی من هم در این کشور دانشجو بوده ام و مشکلات آن ر تحمل کرده ام. بنابراین میدانم شما درگیر چه وضعی شده اید. شما دیروز به پلیس اظهار کردید شاکیان دیگری هم میتوان علیه این دسته پیدا کرد. خوب من و شما قرار میگذاریم اگر چنین شد، مثل همیشه دستمزد من بین آن افراد تقسیم شود؛ بدون اینکه تغییری در آن به خاطر افزایش حجم کار پیش بیاید. در غیر آن، یعنی اگر تنها باشید،این هزینه را در توان یک دانشجو در نظر میگیریم. خوب چه میگویید؟”
این بهترین پیشنهاد بود. چه میتوانست بگوید؟ با او موافقت کرد و او نیز با لبخندی، پوشه ای باز کرد و سئوالاتش را شروع کرد. از همان اولین مزاحمتها تا روزی که از دست انها کتک خورد.

دو روز بعد، داشت روی آخرین یادداشتهایش کار میکرد که سودابه ضربه ای به در زد و گفت: “الی، مهمان داریم.”
با تعجب سرش را بلند کرد. یک لحظه دلش فرو ریخت. پرسید: “جمشید؟”
او با شادی گفت: “جمشید کیه؟ آقای تمیمی است.”
اخم هایش باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. اهسته پرسید: “کی آمد که من متوجه نشدم؟”
-همین الان. بس که سرت را در آن کتابها میکنی نمیفهمی دور و برت چه خبر است. سراغت را گرفت. بگویم اینجا بیاید؟
-نه. باید لباسم را عوض کنم.
-صبر کن برایت لباس بیاورم.
پیراهن ابی پشمی را به دستش داد و پرسید: “میخواهی کمکت کنم؟”
-نه، بگذار خودم ببینم میتوانم، یا نه؟
-پس اگر لازم شد، صدایم کن.
روز گذشته با اصرار زیاد، حمام رفته بود. سودابه کمکش کرده و موهایش را شسته بود. لذتی را که از نشستن درون وان برد، گویی اولین بار بود که تجربه میکرد. گرچه برایش دور نگه داشتن زخم های شانه و صورت و سرش، کار سختی بود. لباس را با تقلای زیاد عوض کرد. حالا کم کم داشت یاد میگرفت که خودش کار هایش را بکند و باعث زحمت بچه ها نشود. تا اینجا را خدا با او یار بود و همه چیز مطابق خواسته اش داشت پیش میرفت. در آیینه نگاهی به خود انداخت. موهایش همچنان پریشان بود؛ اما نمیتوانست انها را ببندد. در همان لحظه دوباره صدای در زدن سودابه بلند شد که خیلی سنگین و مودب گفت: “الی؟”
موهایش را رها کرد و گفت: “بیا تو سودی.”
در باز شد و سودابه نمایان گشت. به او نگاه کرد که روی تخت با کلافگی نشسته است. پرسید: “چی شد؟”
-بیا موهایم را برایم جمع کن.
سودابه موهایش را با یکی از حریر هایش بست. هنوز هم نمی توانست از کش و گیره برای نگه داشتن موهایش استفاده کند. سرش با کوچکترین فشاری در میگرفت. سودابه کتابهایی را که او روی تخت و میز کنار دستش ریخته بود، جمع کرد و پرسید: “تمام شد. بگویم بیاید؟”
-نه. بیا کمکم کن خودم بیایم.
او با حرص گفت : “کجا؟”
-میخواهم بیایم هال.
-بیخود…
صدای متین کلام او را قطع کرد که گفت: “خانمهای عزیز لطفا دعوا نکنید… اجازه هست؟”
با تعجب و دستپاچگی به سوی در اتاق برگشت و تزه متوجه شد که در نیمه باز است. متین به در ضربه ای زد و دوباره گفت: “اجازه هست؟”
-بفرمایید.
متین با لبخندی در آستانه در ظاهر شد.
-سلام.
او نیز لبخندی به رویش زد گفت: “سلام. بفرمایید.”
شلوار جین سورمه ای با پلیوری همرنگ آن به تن داشت. موهای واکس خورده اش میدرخشید و چند تار مو در کنار شقیقه هایش پایین افتاده بود. مثل دفعه پیش برازنده و متب به نظر میرسید. با همان لبخند که به چهه اش جذابیتی دوست داشتنی بخشیده بود. پیش آمد و روی تخت سودابه نشست. پرسید: “حالتان چطور است؟ به نظر بهتر میرسید.”
-بله به لطف شما و بچه ها، خوبم.
-حق با شماست. پرستاری دوستانتان خیلی خوب است. خوب رو به راهتان کرده اند.
سوابه خندید و تشکر کرد. رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد. آیلین باز متوجه تغییر حال سودابه شد. حالادیگر مطمئن بود چیزی دارد اتفاق می افتد. نگاهش را از در به سوی متین برگداند و ناگهان مچ او ر در هنگام تماشای خود گرفت. اما متین خود را نباخت. با خونسردی نگاهش ر از چهره او به سوی میز کنار دستش برگرداند. آیلین گفت: “ببخشید که اینجا کمی به هم ریخته است. داشتم مطالعه میکردم. به همین دلیل دور و بر خودم را شلوغ کرده ام.”
-اتاق دانشجویی است. عیبی ندارد. اما بگویید ببینم آندر حالتانخوب شده که بخواهید به خودتان سختی بدهید؟
-سختی در کار نیست. زیاد از خوم کار نمیکشم. گرچه این وضعیت، تمام کارها و برنامه های من را به هم ریخت. یک هفته است که از کار و زندگی افتاده ام. کارهای دانشگاهم را سندی و جک گردن گرفته اند و پیتر هم در مغازه دست تنها مانده و غرغرش به هوا رفته است.
متین از جایش برخاست و به سوی او آمد. گفت: “به نظر میرسد شما خودتان بیشتر از اها غر میزنید! بهتر است تحمل کنید. باز خوب میشوی و کارهایتان را دنبال میکنید. میتوانم نگاهی به صورتتان بیندازم؟”
-آه بله، حتما. متشکر هم میشوم.
با کمک میز صاف نشست و متین با دقت، چشمش را معاینه کرد. گفت: “چرا پانسمان پیشانی تان را برداشته اید.”
-دیشب به خاطرشستن موهایم مجبور شدم آن را بردارم.
-به آب که نزدید؟
-نه. مراقب بودم.
-بهتر است فعلا چند روز دیگر پانسمانش را نگه دارید. این طوری بهتر است.
سرش را تکان دادو گفت: “شانهتان را چه کار کردید؟ هنوز بخیه اش را دارد؟”
آیلین خندید و گفت: “به قولم وفاداربودم.”
او نیز لبخندی زد وبرخاست و دوباره سرجایش برگشت. به نظر آیلین رسید او کمی هیجان زده است. گفت: “به خاطر فرستادن دکتر نورث هم باید از شما تشکر کنم. همین طور به خاطر اینکه با آقای گروسی درباره مشکلم صحبت کرده بودید. شما مشکا گشای من شدید. مرسی”
-خواهش میکنم. کار مهمی نبود. مثل اینکه اوضاع شکایتتان هم خوب پیش میرود. از گروسی شنیدم که نفر چهارم هم دستگیر شده است و با چند نفر از کسانی که از انها شاکی بودند، صحبت کرده است. امیدوار است بتواند رضایت یکی برای شکایت به دست بیاورد.
-بله و شما درست میگفتید، آقای گروسی وکیل ماهری هستند. ایشان خوب کارها را پیش میبرند. شما ایشان را از نزدیک میشناسید؟
-بله مدتی است که به عنوان پزشک خانوادگی برایشان کار میکنم.
-او توانسته تا اینجا، کارها را بی سر و صدا پیش ببرد. من امیدوارم بقیه کارها هم آرامپیش برود.
سودابه ه واد اتاق شده بود، سینی چای و بیسکویت را روی میز گذاشت و گفت: “همه چیز درست خواهد شد. کم به این مسئله فکر کن. باور کن اینقدر که تو نگران این مسئله هستی ، ان وحشیها نیستند.”
-انها هم اگر هزار جور مدل بازجو داشتند، حتما نگرانمیشدند و حتی میترسیدند.
-توخودت اوضاع را سخت میگیری. هیچ کس نمیتواند تو را بازجویی کند.
-سودابه تو هم؟ تو دیگر چرا؟ تو که میدانی وضع من چطور است.
-بله میدانم؛ اما این را هنوز هم میگویم که اگر بخواهی، میتوانی اوضاع را عوض کنی.
-بله؛ ولی من هم قبلا به تو گفتم که نمیخواهم پشت پا به همه چیز بزنم. بد یا خوب من به انها مدیون هستم.
-چه دینی؟ دین را تا کی میخواهی ادا کنی؟ چند بر میخواهی ادا کنی؟ مگر همین که خودت را کنار کشیده ای، به نوعی ادای دین نیست؟
-چرا؛ اما اگر این ماجرای شکایت جدی شود، لطمه بزرگی به او میخورد.
-قرار نیست که از آسمان هفتم سقوط کند. برای او خیلی هم خوب خواهد شد که از این پیله مزخرف خودش را نجا بدهد. او با اینهمه سخت گیری، زندگی را برای خودش و تو جهنم کرده است.
-به خاطر خودم بود. او خودش را در قبال آقا جون مسوول میداند.
-خوب بداند. مگر من میگویم نداند. اتفاقا خوب است که احساس مسئولیت در قبال تو بکند؛ اما اینطور تو را آزار ندهد.
آهی کشید و گفت: “درست میشود.فقط باید این ماجرا به نحوی بیصدا فیصله پیدا کند. آن طور راحت نر کارها پیش خواهد رفت. من بهتر میتوانم جوابش را بدهم.”
-الان هم اگر پایش بیفتد جوابش را میتوانی بدهی.
-بله میتوانم؛ اما نمیخواهم…
سودابه با حرص خودش را روی تخت او کوبید و گفت: “به جهنم، نخواه! حقت است که بکشی. از پس تو همان جمشید برمی آ؟ید و از پس او خودت!”
آیلین خندید و گفت: گبه جای حرص خوردن برایم دعا کن… بلند شو تلفن را جواب بده.”
او برخاست و گفت: “دعا خواهم کرد؛اما برای عاقل شدن تو!”
او رفت و آیلین باز خندید. صدای متین او را به خود آورد. وجود او را فراموش کرده بود. متین گفت: “به نظر نمیرسید سودابه خانم اینقدر زود عصبانی شود.”
-اتفاقا از ان نوع ادمهایی است که زود هیجانزده میشود… با اینهمه دوستش دارم.
متینبا احتیاط پرسید: “میتوانم بپرسم چرا این قدر از بزرگ شدن این قضیه گریزان هستید؟”
با تاسف سرش را تکان داد و سکوت کرد. اما بعد زمزمه کرد: “داستانش طولانی است. خواهد گذشت.”
دوباره ساکت شد. سکوتش زیاد طول نکشید. سودابه با پریشانی برگشت و گفت: “الی قسم میخورم جمشید جن است. تا اسمش را می آوری، پیدایش میشود.”
متین به خوبی دید که رنگ از روی دختر جوان پرید و چطور جا خورد. آیلین پرسید: “جمشید؟”
سودابه سرش را تکان داد و گفت: “پشت تلفن منتظرت است.”
-تلفن؟
دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: “حالتان خوب است آیلین خانم؟”
آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: “بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم میکند.”
سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا…
متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: “آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟”
-یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
-برای او کار میکند؟
-بله. سالهاست که با او کار میکند.
-خانواده اش او را حمایت میکنند؟
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: “بله؛ چطور مگر؟”
-هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
سودابه خندید و گفت: “زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند.”
-روحیه خاصی دارند.
سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: “او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم.”
متین خنید و گفت: “بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد.”
-نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
متین با تعجب گفت: “از پیروان توماس مور هستید؟”
سودابه متعجب پرسید: “کی؟”
-مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
سودابه پوزخندی زد و گفت: “آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند.”
متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ۵فت: “بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم.”
سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: “شما دانشگاه را تمام کردید؟”
سودابه با خجالت خندید و گفت: “دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم.”
-جدا؟ چرا؟
او شانه بالا انداخت و گفت: “از سشر بچگی!”
-چرا الان نمی خوانید؟
-نمیدانم . شاید این کار را کردم…
لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: “نمیدانم.”
سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: “چرا ایران را رتک کردید؟”
باز پوزخندی زد و گفت: “باز هم بچگی!”
متین با خنده ای گفت: “حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟”
سودابه هم با او خندد و گفت: “راستش را بخواهید بله!”
-پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
سودابه سر تکان داد و گفت: “متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم.”
-خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!… برای اقامت مشکلی ندارید؟
-خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: “خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود.”
سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
__________________


پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید