نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت “قسمت۷″

آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. “جمشیدکیست؟”
سوداه با نگرانی پرسید: “خب؟”
آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: “همه چیز مرتب است.”
سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: “خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟”
-چیزی نیست. خوبم.
هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: “ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم.”
دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: “ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟”
او خیلی جدی گفت: “برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟”
آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: “فاقد بیمه نامه بود.”
-آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: “بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم.”
-خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
-نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
-خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: “میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند.”
-پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
-ایران.
اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: “حیف شد… چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟”
-اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
-به اندازه شما پشتکار دارد؟!
آیلین خندید و گفت: “تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد.”
-آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
-بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: “واویلا…”
از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: “به جمشید چیزی نگفتی؟”
صدای گرفته آیلین پاسخ داد: “نه… تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم.”
-اگر بفهمد، غوغا میکند.
-میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
-من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
-چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
سودابه با مهربانی گفت: “میخواهی کریسمس بروی؟”
-نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
-میخواهی یک مدت جایی برویم؟
-نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
-هر جور خودت صلاح میدانی.
سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: “چرا نمی نشینید؟”
-متشکرم . میخواهم بروم.
-به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
-نه متشکرم. باید بروم.
- باز هم می آیید؟
نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: “بازهم بیایم؟”
-نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت.”
تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: “بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید.”
- متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: “جمشید نامزدتان است؟”
آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: “به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ.”
آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.
صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: “من باز میکنم.”
از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند که صدای فریادی از اتاق خواب او راغ از رویا بیرون کشید. لحظه ای از ذهنش گذشت که در را باز نکند؛ اما دلش طاقت نیاورد. چند دقیقه و چند کلمه هم غنیمت بود. در را باز کرد و متین با لبخندی به رویش سلام کرد. دسته گل زیبایی در دستش بود. همانطور جذاب و دوست داشتنی. پالتویی که آن شب بر دوش آیلین انداخته بود، به تن داشت. سلامش را پاسخ گفت. متین با نوعی بیقراری گفت: “حالتان چطور است سودابه خانم؟”
-خوبم، متشکرم. شما چطورید؟
-با دیدن شما بهتر شدم.
منتظر شد تا او کنار برود و وارد خانه شود؛ اما او گویی چنین قصدی نداشت. با دقت نگاهش کرد و تازه متوجه پریشانی هویدا در چهره او گشت. سراسیمه به نظر میرسید. دلش به شور افتاد. پرسید: “حالتان خوب است؟ چیزی شده سودابه خانم؟”
-نه، نه. من خوبم. چیز مهمی هم اتفاق نیفتاده است.
-پس چرا این قدر آشفته هستید؟
-نه، همه چیز مرتب است…
هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای بلند آیلین را از داخل اتاق شنید که به کسی به انگلیسی میگفت: “تمام این حرفها بیهوده است. خواهش میکنم جمشید. این کار تو هیچ کمکی به م نمیکند.”
صدای مردی در جواب او اندکی بالا رفت و شنید که گفت: “به تو شاید کمکی نکند؛ اما به من کمک خواهد کرد. من از اول هم اشتباه کردم. نباید به حرف تو گوش میدادم. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. به خداوندی خدا، اگر میدانستم قرار است اینطور شود، تو را با اولین هواپیما پیش خانواده ات میفرستادم…”
-که چه بشود؟ همه چیز همانطور که تو میخواهی پیش…
سودابه مانع گوش دادن بیشتر او شد و گفت: “آقای تمیمی متاسفم؛ اما بهتر است شما از اینجا بروید.”
با نگرانی پرسید: “این صدای جمشید است، نه؟”
سودابه فقط سر تکان داد و منتظر ماند تا او برود. میخواست تا جمشید از اتاق بیرون نیامده است، او برود. متین دوباره پرسید: “به من راستش را بگویید سودابه خانم. شاید کمکی از دستم بربیاید. اتفاقی افتاده است؟”
این بار صداها از داخل اتاق بلندتر شد وسودابه ملتمسانه گفت: “هنوز نه، اتفاقی نیفتاده است؛ اما اگر شما نروید، بعید نیست که بیفتد. خواهش میکنم آقای تمیمی . باور کنید با رفتنتان به ما کمک میکنید.”
نگاهش را زا داخل خانه به نگاه هراسان او برگرداند و لحظه ای مردد برجایش ماند. میترسید کارشان در آن اتاق به جاهای باریک تر بکشد. در این صورت “او” به تنهایی چه خواهد کرد؟ ولی سودابه که در را گرفته بود، نه تنها مانع ورودش میشد، بلکه از او میخواست همانجا را نیز ترک کند.، به او میفهماند که نباید اصراری برای دخالت بیشتر داشته باشد. دسته گل را به دست سودابه داد و گفت: “باشد، من میروم. آمده بودن حال دوستتان را بپرسم. امیدوارم بهتر شده باشد.”
سودابه با چشمانی که میرفت با اشک بیشتر بدرخشد، گل را از او گرفت و گفت: “اگر جمشید بگذارد، خوب خواهد شد. مرسی از اینکه آمدید. من به آیلین خواهم گفت. خداحافظ.”
متین زیر لب خداحافظی گفت و با نگاه دیگری به داخل خانه، از آنجا دور شد. در حالی کهاز خود میپرسید: “آیا قحطی مرد یا نامزد و شوهر آمده است؟!”
سودابه در را با عجله پشت سر او بست وهمانجا لحظه ای ایستاد و بعد با عجله مثل دفعه پیش پشت پنجر ه دوید و رفتن او را تماشا کرد . ماشین او در خیابان لحظه به لحظه بیشتر از نظر ناپدید میشد و سرانجام کاملا” محو شد . دسته گل او را در اغوشش گرفت . صدای فریاد جمشید لحظه به لحظه داشت بالا و بالاتر میرفت و الی که در تلاش برای پایین نگه داشتن صدایش بود، با او مقابله میکرد . دلش به حال ایلین می سوخت . ای کاش می توانست در اتاق را باز کند و خودش به جای الی یک جواب دندان شکن به جمشید بدهد و بعد او را از خانه بیرون بیندازد ؛اما نمی توانست . الی با حرفها و رفتارش این را به طور غیر مستقیم نشان داده بود که علاقه ای به دخالت کسی در این مسئله ندارد. نیلوفر برخاست و پالتویش را به تن کرد. سودابه پرسید: “کجا میروی؟”
-جایی که مجبور به شنیدن این همه سر و صدا نباشم… کافه ژیلبرت.
-الان؟
-دیروقت نیست. تا نیم ساعت دیگر بر میگردم. اگر تا آن زمان نرفته بود، لطفا او را پرت کن بیرون. حوصله اش را بیشتر از این ندارم.
معلوم بود او هم همان فکری را در سر دارد که در ذهن سودابه داشت جاهن میگرفت و به خاطر فرار از این فکر بیرون میرفت. روزهای پر آرامش سپری شده بود و طوفان اصلی از راه رسیده بود. آنچه که الی را میترساند، بر سرش آمده بود و دیگر کسی از عهده کنترل امور بر نمی آمد. الی تمام سعی اش را برای از سرگذراندن این اوضاع داشت به کار میبرد.
اوضاع یکدفعه به هم ریخته و آرامش قبل از طوفان به سرعت از بین رفته بود. وقتی چند روز پیش آیلین با حمایت آقای گروسی به دانشگاه رفت، فکر نمیکرد که چنین عاقبتی در انتظارش باشد. هنوز آن قدرها حالش خوب نشده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود؛ ولی میتوانست روی پا بایستد. همین قدر برایش کافی بود تا برای جبران این همه دوری از دانشگاه و پیش برد کارهایش پیشنهاد بازگشت به دانشگاه را به دختر ها و آقای گروسی بدهد. سودابه چون اسپند روی آتش جهیده بود که: “نمیمیری اگر چند روز دیگر تحمل کنی و بعد از خوب شدن برگردی. در ضمن تا زمانی که دادگاه و پلیس این ماجرا را تمام نکرده اند، تو در دانشگاه امنیت نداری.”
نیلوفرهم نظر سودابه را تایید کرده بود؛ اما آقای گروسی با لبخندی از این امر استقبال کرده و گفته بود: “اتفاقا برای بعد خیلی خوب است. همین قدر دوستانت تو را ببینند و بدانند که انها چه بلایی سرت آورده اند، باعث تغییر دیدشان نسبت به تو خواهد شد. اما نباید خطر کنی. فقط به اندازه یک سرکشی.”
رفت و نتیجه اش این شد که خبر رفتن او به دانشگاه بین بچه های خارجی و دوستانش پخش شد. وقتی برای احوال پرسی و آرزوی سلامتی به دیدنش آمدند، اوضاع همانطور که آقای گروسی میخوات، برگشت. چند نفری که آقای گروسی قبلا با انها صحبت کرده و حاضر به شکایت نشده بودند، طی دو روز بعد، خودشان پیش آقای گروسی رفتن و اعلام کردند که میخواهند شکایت کنند. آقای گروسی این خبر را با خوشحالی به او داد؛ اما فردای همان وز تایمز،چون شکارچی، این ماجرا را صید کرد و چون میدانست این امر چه وقایعی در پیش خواهد داشت، آن را با تیتر بزرگ چاپ نمود. آیلین باورش نمیشد. وقتی سودابه روزنامه را روی میز گذاشت نفس آیلین در سینه، بند آمد. به آقای گروسی زنگ زد و او با نهایت تاسف اعلام کرد که قضیه شکایت از طریق دوستان دانشگاهی او لو رفته است. همان بچه هایی که تصمیم به شکایت گرفته بودند. سودابه با ناراحتی به او گفت: “از این به بعد بهانه تو هستی.”
آن روز متوجه منظورش نشد؛ اما با گذشت روز ها بیشتر و بهتر معنای ان را درک کرد. دانشجویان خارجی دانشگاه، ایرانی و غیر ایرانی یکدفعه چون آتشفشانی که مدتها در درون گداخته و فعال شده باشد، فوران کردند. شکایت یکنفره او از آزار و اذیت چها نفر ، تبدیل به یک شکایت بیست و یک نفره علیه سی و چهار نفر گردید. که همگی با مدارکی که در دست داشتند میتوانستند صحت ادعای خودشان را ثابت کنند. آقای گروسی پیشنهاد همکاری مایکل هاروی ، یکی از وکلای معروف انگلیسی را برای دفاع از این پرونده پذیرفت و هر دو با هم کار ا پیش بردند. به نظر میرسید همه در این میان به نوعی برنده هستند، جز آیلین که به جای حمایت شدن تحت فشار قرار گرفت. از یک طرف جمشید که هنوز عرق سفر منچستر بر تنش خشک نشده بود، آن روز بر سرش آوار شد و از طرف دیگر اوضاع پیرامونش.
روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: “سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر میرسد. میخواهید منتظرش شوید؟”
-آیلین خانم؟
-او نیست.
-کی می آید؟
نیلوفر با تردید به او که روزنامه ای را زیر بازویش نگه داشته بود، نگاه کرد و گفت: “نمیدانم.”
-یعنی ممکن است امشب اصلا نیاید؟ من میخواهم در صورت امکان ایشان را ببینم.
-متاسفم . من نمیدانم او کی برمیگردد. راستش را بخواهید من و سودی اصلا شک داریم که دوباره برگردد.
متین با تعجب پرسید: “چرا؟”
نیلوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: “جمشید او را با خود برد.”
آه از نهاد متین برآمد. پس اشتباه نکرده بود. آن دعوا این گونه نتیجه داده بود. با ناراحتی و تاسف فقط گفت: “خداحافظ.”
پله ها را پایین آمد و لحظه ای در پیاده رو ایستاد. بی اختیار برگشت و پنجره اتاق خواب آن دو را نگریست. چراغش خاموش بود. متوجه اتومبیلی شد که ان طرف پارک شده بود. مرد و زنی با خیال راحت نشسته و مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده بودند. پایینتر از انها مردی در داخل ماشین داشت چرت میزد. یک استیشن این سمت پارک شده بود که دو مرد در حال حرف زدن با همدیگر نگاهشان به این آپارتمان بود. حتی لازم نبود به خود زحمت فکر کرد بدهد. همه اینها یا روزنامه نگار بودند یا گزارشگر تلویزیون. خودش چند شب پیش گزارش “سالی وست” را از مقابل همین خانه از تلویزیون دیده بود. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. روزنامه را روی صندلی کناری انداخت. لحظه ای به تیتر روزناه نگریست که موعد دادگاه نهایی آیلین را برای دو هفته دیگر اعلام کرده بود. آیلین ساجدی تیتر روزنامه ها بود. چیزی که آن دختر به شدت از آن فرا میکرد. متین حالا میتوانست بفهمد چرا او آن قدر از علنی شدن ماجرا میترسید. او پیش بینی همه چیز را کرده بود. به خصوص عکس العمل جمشید. او همه چیز را در نظر گرفته و حرف زده بود.
__________________


پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید