نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حیف از تو رابعه؛ حیف از تو که در پرده خانه بمانی و با زنان و کنیزان زندگی کنی، تو آزاده سروی هستی که خداوند الطافش را در حقت تمام کرده است.
امیر کعب به خوابگاه رابعه آمده بود، و بر بالین دخترش نشسته بود، دختر زیبا همچون فرشته ای بود که به خوابی ناز رفته باشد، در پرتو شمع های یک شمعدانی پنج شاخه که بر بالای تخت قرار داشت، رابعه زیباتر از همیشه به نظر می آمد، شاید هم، چنین نبود، اما روز وداع داشت نزدیک می شد و از این رو به دیدگان پدر، رابعه لطیف تر و ظریف تر از همیشه می آمد.
در قطره اشک بر چشمان امیر بلخ، پرده کشید، بر چشمان آکنده از ستایش او. و بر چشمانش که عشقی پدرانه در آن موج می زد غم نشاند، کعب دیگر بار به سخن درآمد و به آهستگی، مهرش را در کلامش ریخت:
ـ هیچ پدری راضی نمی شود از جگرگوشه هایش دور شود، اما من به این فراق رضایت داده ام، دوریت را به جان می خرم تا تو در گلستان دانش بالنده شوی.
کعب از نگریستن به دخترش سیر نمی شد، دختری که جمالش راه به کمال می برد، دختری که بهار جوانی، خیلی زود در وجودش شکوفا شده بود، موهای بلند رابعه در اطراف سرش پخش شده بود، موهایی به رنگ تاریک ترین شب های زمستان. بر چهره ی رابعه هیچ لک و خالی وجود نداشت، کعب زیر لب به سخنان ستایش آمیزش ادامه داد:
ـ رابعه، تو را مادری نیست، امور حکومتی برایم فرصتی بر جای نمی گذارد تا به تو برسم، تا مهرم را نثارت کنم، جایز نیست که تو روز را با زنانی در حرمخانه به شب آوری که به جز غیبت کردن و به دیگران افترا بستن هنری ندارند غیبت دیگران و بدگویی از آنان کار تو نیست رابعه، تو را به عمید هدیه کرده ام تا سایه ی پدری فهیم بالای سرت باشد و نیز مادری دلسوز؛ من که نمی توانم به تو درس زندگی بدهم، زنان پرده خانه نیز شایستگی این کار را ندارند، اما عمید و همسرش می توانند از تو انسانی بسازند که سرش مملو از اندیشه های بلند است و دلش لبالب از عشق به مردم. باور کن رابعه، دستان ظریفت، انگشتان باریک و بلندت، برای در پنجه گرفتن قلم ساخته شده است.
و دست نوازشی بر سر رابعه کشید، نوازشی وسواسگرانه، چنان که به اشیاء گران بها و ظریف دست می زنند:
ـ تو را نیازی به هیچ آرایه و پیرایه ای نیست رابعه، گل را چه حاجت به زر و زیور؟ گل را چه ضرورت، که رنگ و لعاب به خود بزند؟
کعب دست از نوازش کشید، از جایش برخاست تا به شبستان خود برود، به نزد همسرانش، چرا که می دانست هر قدر نزد دخترش بماند، مهرش افزون تر می شود، چندان تزاید می یابد که به تصمیمش خلل می رساند.
هنوز یکی دو گام از بستر رابعه دور نشده بود که صدایی در گوشش خزید، صدایی همچون زمزمه ی جویباران:
ـ باز هم با من سخن بگو پدر.
این گفته بر زبان رابعه جاری شده بود، و بر دل کعب نشست، امیر بلخ به کنار تخت بازگشت، دخترش را دید که مهربانی در چشمانش می درخشید و نوش خندی بر لبانش جای گرفته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید