نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(17)

به كويه رفتيم. ملا مصطفي در روستاي «توپزاوا» نزديك شهر منزل گرفت. به كنار رود «حماموك» مي‌رفت، اگر كاري داشت به خانه‌ي «كاك زياد» در شهر مي‌آمد. يك روز غروب ديدم ملامصطفي به آرامي از يك كوه بلند در غرب «حماموك»، بالا مي‌رود. من هم آرام حركت كردم و به او رسيدم. گفت: «خدا را شكر مثل اينكه تو از وهاب آقا بهتري و مي­تواني با ما سركني».
دعوت شدگان هر يك به خانه‌ي يكي از اهالي شهر رفتند. ذبيحي و من نيز به خانه‌ي «مام قادر» باغبان رفتيم كه در مهاباد به نام «سيدحه‌مه‌قاله» او را مي‌شناختند. او پس از تحمل محكوميت طولاني مدت، اكنون در كويه، باغبان كاك زياد بود. «طاهر يحيي» نخست وزير و جماعتي از بزرگان بعث براي گفتگو به «خلكان» آمدند. گفتگوها آغاز شد. پيش از هر صحبتي بعثي‌ها گفتند: «عيد نوروز را به هنوان يك عيد رسمي به تصويب خواهيم رساند... دست از خودمختاري برداريد، موضوع لامركزيت را برايتان به تصويب خواهيم كرد و...» گفتگوها به انجام رسيد و حزب ضمن پذيرش پيشنهادها مقرر كرد آن را در مجمع عمومي پيشنهاد و آنها را تصويب كند. به «رانیه» آمديم، نمي‌دانم چند روز آنجا ماندم. كفش‌هاي لاستيكی من را هم دزديده بودند. سپس از «رانیه» به «كويه» بازگشتيم...
در مهاباد هم كه به عنوان شاعر ملي شناخته مي‌شدم از مجامع سياسي پرهيز مي‌كردم. اعيان و اشراف كويه در وعده‌هاي مختلف غذا مرا به خانه دعوت و مفصل، پذيرايي مي‌كردند.
بسياري از آنها سئوال مي‌كردند: «غذا چه ميل داريد؟»
ـ آش دوغ از آش دوغ خيلي خوشم مي‌آيد.
بسياري از آنها را اين موضوع خوش نمي‌آمد. فصل كنگر و گياه بود. مام قادر گفت:
ـ به بازار مي‌روم. چيزي نمي‌خواهي؟
ـ كنگر بخر تا كنگر و ماست درست كنيم و وسايل پختن آش دوغ هم تهيه كن. يك روز در جاده‌ي كويه «ميراني صالح بگ» از ميران «شقلاوه» صدا كرد:
ـ هه‌ژار بيا جواني آمده و مي‌گويد مهابادي است. متوجه زبان او نمي‌شوم. مرتباً مي‌گويد: «مه‌زورم مه‌زورم» ببين چه مي‌گويد؟
بله نام او «حسن» و برادرزاده‌ي «توفيق» بود و به جستجوي «عمو» به «كويه» آمده بود. مقصود حسن از واژه­ي «مه‌زورم» هم «منظورم» بود. در كويه فوتبال بازي مي‌كرديم. توپي به پشت مسعود بارزاني زدم. يك بارزاني آمد و گفت:
ـ چطور به خودت اجازه مي‌دهي توپ به پشت بارزاني بزني؟
ـ آخر اين عقل است كه تو داري، بازي كه آقا و غير آقا و بزرگ و كوچك نمي‌شناسد؟
به نظرش خيلي عجيب مي‌آمد.
در روزهاي پس از كودتا، يك روز ذبيحي تعريف مي‌كرد: «روز كودتاي بعثي‌ها، از پادگان كركوك خبر دادند كه با تمام قوا به ياري قيام خواهند آمد و سلطه‌ي بعثي‌ها را نخواهند پذيرفت». اما حزب نپذيرفته و گفته است: «ما به قرار و مداري كه با بعثي‌ها در زندان داشته‌ايم پابنديم و به جنگ يكديگر نخواهيم رفت». جواب سئوال خود را از مام جلال گرفته بودم...
با «بارزاني» و «ابراهيم احمد» در رفت و آمد بودم. يك روز شخصي نزد «ابراهيم» آمد و گفت: «مردي در «هه‌ردك لاقان»، سوار بر الاغ خود به اصطلاح دوره‌گردي مي‌كند و خبرهايي بسيار مهم براي ما مي‌آورد». چند روز پيش گفت: «دولت گفته است بايد دست از همكاري با حزب پارتي بردارم و گرنه اجازه‌ي كار كردن را از من خواهند گرفت. چه بنويسم كه پارتي نيستم؟» ابراهيم گفت:
ـ نظر شما چيست؟
ـ خيلي خوب است كه حاشا كند. فوايد بسياري دارد.
با انگشت اشاره و به شوخي گفتم:
ـ باید اين پدرسگ را اعدام كنيد.
ـ چطور؟
ـ براي مصلحت هم كه شده نبايد در برابر دشمن سرتعظيم فرود آورد.
يكبار دو به دو با هم حرف مي‌زديم. گفتم: «به خدا حيف است دل بارزاني را مي‌رنجانيد. قدرت و جذبه و محبوبيت او را نبايد از دست دهيد».
ـ مثلاً ؟
ـ مثلاً شما پنهاني به «عبدالواحد جاني ملو»، پول داده‌ايد كه دست از بارزاني بردارد. قمارباز بزرگ «كويه» هم همان شب پول‌ها را در قمارخانه باخته و موضوع را آشكار مي‌كند. يا پانصد دينار پول به «كه‌كوي بارزاني» كه مريد جان فداي بارزاني است مي‌دهيد كه دست از محبوب خود بردارد. او هم پول را نزد بارزاني برده مي‌گويد: «اين پول را به من داده‌اند كه شما را تنها بگذارم. پول‌ها را نشمرده‌ام. بفرماييد...» و بارزاني هم مي‌گويد: «پول‌ها را بردار مال خودت». بدتر از اينها نيروهاي تحت امر شما مي‌گويند يك پسربچه‌ي ده دوازده ساله‌ي جامانه‌ي سرخ عقراوي را به خاطر آنكه به بارزاني شباهت دارد به حمام برده‌اند و... «ابراهيم انكار كرد و گفت: بارزاني خار چشم حزب شده است. بايد اين خار را برداشت. هر چند مي‌دانيم با برداشتن اين خار، چشم حزب هم كور مي‌شود».
ـ كاك ابراهيم، آنچه گفتم نقل تمامي محافل است. حال اگر مي‌دانيد چشم حزب كور مي‌شود مراقب باشيد بهتر است...
يك روز به همراه ذبيحي به «حماموك»، نزد ملامصطفي رفتيم. سخنان مجلس را به ياد نمي‌آورم اما هر چه بود سخن از اختلاف فكري بزرگان حزب پارتي و بارزاني بود. «ذبيحي» گفت: «اگر هيچكس در اطراف بارزاني باقي نماند من تنها كسي هستم كه او را تنها نخواهم گذاشت چون مي‌دانم او بر حق است».
يك روز ديگر «عبدالحسين فيلي» و «يدالله فيلي» كه عضو كميته‌ي مركزي بودند در «حماموك» به ملامصطفي گفتند: اينها (يعني ابراهيم و دارودسته‌اش) به آرمان‌هاي ملت كرد خيانت مي‌كنند. تو بايد آنها را محاكمه و مجازات كني و از ما گواهي بخواهي. اگر گناهكار از آب درآمدند آنها را تيرباران كن. ما مطمئن هستيم كه گناهكار نيز هستند».
من هم كه نه عضو پارتي و نه رسميتي داشتم گفتم:
ـ شايد اينگونه اتهامات متقابل درست نباشد. اگر آنها خيانت نكرده‌اند طرح موضوع جفاي بزرگی است اما اگر خيانت كرده‌اند و شاهدي وجود دارد بهتر است هر چه سريعتر مسأله‌ي حزب حل شود. چون هيچ حزبي جز روي زمين سخت نمي‌تواند راه برود.
بارزاني گفت: «به سخنان هيچ يك گوش نخواهم داد. اگر آنها را گلوله باران كنم شهيدان راه آزادي شده و چون قهرمانان بزرگ از آنها ياد خواهد شد اما برايم روشن است كه خودشان، آبروي خودشان را خواهند برد».
يادم مي‌آيد يك شب «عمردبابه»، آمد. چمدان سياهي همراه داشت كه آن را به ملامصطفي داد. دو روز بعد گفته شد دوازده تفنگ برنو با خود آورده است. اما من چه شنيدم؟ حزب پارتي بدون مشورت با ملامصطفي، با ايران وارد مذاكره شده و «عيسا پژمان»، افسر ساواك رژيم شاه پس از مذاكره، قول همكاري با بارزاني و وعده‌ي ارسال كمك داده است، مشروط به آنكه بارزاني دشمن شاه و دوست مسكو را از حزب كنار بگذارند. مقداري پول و اسلحه دريافت كرده‌اند اما بارزاني از موضوع باخبر شده است و رفقا براي راضي نگهداشتن او، مقداري پول و اسلحه به عنوان هديه براي بارزاني فرستاده و گفته‌اند اين حقه‌اي است كه به ايراني‌ها زده و تمام حزب پارتي، مطيع ملامصطفي است. هنگامي كه بارزاني سئوال مي‌كند: «اسلحه‌ها را چكار كرديد؟» در پاسخ، اين دوازده برنو را براي او ارسال مي‌كنند.
گويا ايراني‌ها از اعتقادات كمونيستي پارتي راضي بودند اما از بارزاني مي‌ترسيدند چون پارتي ابراهيم، در برنامه‌ي حزبي خودضمن اعلام اعتقاد به سيستم ماركسيسم، عرب را برادر و مسكو را قبله‌ي خود مي‌دانست و آن همه اسلحه‌ي روسي كه از ارتش قاسم به غنيمت گرفته بودند هيچ خللي در ايمان آنها به ماركسيسم و روسيه ايجاد نكرده بود.
گفته شد همايش عظيمي به مناسبت فرا رسيدن عيد نوروز برگزار مي‌شود. شعري به نام «كاوه‌ي كبير» نوشتم كه در ديوانم به چاپ رسيده است. شعر را در «حماموك» براي بارزاني خواندم. با عصبانيت گفت: «نمي‌خواهم كسي از من تعريف كند. پاره‌اش كن».
گفتم: «باشد اما گوش بده. پاره‌اش هم كنم شعر را از بر كرده‌ام. اجازه ندهي در مراسم بخوانم روز جمعه به مسجد رفته و از ميكروفون، ‌شعرم را فرياد مي‌زنم. پس از آن اگر خواستي اخراجم كن، اعدام كن يا هر كار ديگري خواستي انجام بده، مهم نيست».
هر چه اصرار كرد جواب ندادم. همايش برگزار شد. ملامصطفي نيامده بود اما تمامي ميهمانان و اهالي شهر كويه و نيروهاي مسلح، در دشت كنار «گيست‌هاوس» (مهمانسرا) جمع شده بودند. مردم در چندين صف به صورت دو نيم دايره نشسته بودند. من هم در «گيست‌هاوس» بودم. يكي از اعضاي هيأت برگزاري آمد و گفت: «مطلبي براي خواندن نداريد؟»
ـ نه متأسفانه
چون مطالب بايد جمع‌آوري و پس از مطالعه توسط هيأت مميزي حزب و تشخيص مطابقت آن با سياست‌هاي حزب تأييد و يا رد مي‌شد. بيانيه‌ي حزب خوانده شد و در ادامه مقالات ديگري هم ارائه شد. هنگامي كه جمعيت سراپاگوش بودند و همه ساكت شده بودند نزد كاك ابراهيم رفتم و گفتم: «اجازه مي‌دهيد قطعه شعري از خودم بخوانم». ابراهيم به تصور آنكه فرصت گفتن شعر جديد نداشته و ديگر زماني هم براي كنترل آن نيست به «كمال محي‌الدين» مجري برنامه اشاره كرد. او هم از طريق ميكروفون با صداي بلند گفت: «اكنون كاك هه‌ژار قطعه شعري از اشعار زيباي خود برايمان خواهند گفت.»
ـ بفرماييد كاك هه‌ژار
ابيات را شروع كردم. با خواندن هربيت فرياد احسنت حضار و جمعیت بلند مي‌شد.
ـ تو را به خدا يكبار ديگر تكرار كن
تا اينكه به بند سوم و اين دو بيت رسيدم:
«عه‌ره‌ب حه‌زياي خواردنمان بوو
داواكاري مردنمان بوو
له‌سه‌ر خاكي كورده‌واري
ره‌ش و پاپه‌تي داباري»
اين دو بيت جن و استادان حاضر در جلسه بسم‌الله بودند. بلافاصله نيمكت‌ها خالي شد و آقايان جلسه را ترك كردند. به آسمان پرواز كردند؟ در زمين فرو رفتند؟ چگونه غيب شدند؟... اما استقبال و فرياد تشويق جمعيت كر كننده بو.د. من از زبان دل آنها، كينه‌ي كرد از عرب و از بمب و هواپيماهاي روسي را فرياد كرده بودم. جمعيت فرياد مي‌زد: دوباره! دوباره شعر را تمام كردم.
«كمال محي‌الدين» كه پيش از قرائت اشعار با عناويني چون «استاد برجسته»، «شاعر بزرگوار» و » مرا به جايگاه دعوت كرده بود پشت ميكروفون آمد و گفت:
ـ دوستان عزيز سخنان هه‌ژار، انديشه و باور حزبي ما نيست. او خود مسوول سخنان خودش است.
مستمعين هم از شعر من لذت بسيار برده و عده‌ي بسياري براي تبريك به خانه‌ي «مام قادر» رفته بودند.
ـ شعر پسرت بسيار عالي بود. تبريك مي‌گوييم.
اين موضوع هم داستاني شده بود.
ـ «هه‌ژار پسر تو است» يعني تو خيلي پير شده‌اي.
از آن روز به بعد، من نقل محافل حزبي شده بودم كه « هه‌ژار» آشوبگر و بي ديسیپلين است و براي مصالح حزبي مشكل آفريني خواهد كرد. بارزاني هم كه ديده بود با چنين استقبالي مواجه شده‌ام دست از سرزنش كردن كشيد و آرام گرفت. يك شب در «توپزاوه» به ملا گفتم: «مي­خواهم تنها با هم صحبت کنیم». به اتاقي كوچك رفتيم و تنها شديم. گفتم: «برادر عزيز، سالهاست دوست دارم در كنارت زندگي كنم. آدم بدزبان و دهن لقي هم هستم و نمي‌توانم خاموش بمانم. اجازه بده قراري با هم بگذاريم: اگر هرچه گفتم و بدت آمد مي‌تواني دستور دهي دو گلوله در مغزم خالي كنند، اما هرگز اخراجم نكن». قبول كرد از آن پس، تا سال‌ها هربار كه مي‌خواست در حين عصبانيت، مرا از اتاق يا جلسه‌اي بيرون كند مي‌گفتم: «قرار را نبايد شكست». آرام مي‌شد و با خنده مي‌گفت: «آخر تو چرا چنين كاري مي‌كني؟»
روز نشست كنگره فرا رسيد. كنگره در سالن يك مدرسه برگزار شد. رئيس جلسه «جلال طالباني» و ساير اعضاي دفتر سياسي روي سن نشسته بودند. بارزاني هم بود. من به «احمد توفيق» گفته بودم اگر فرصتي دست دهد سخن خواهم گفت. رفته بود و ضبط صوتي با خود آورده بود. مشخص بود كه ما باید به عنوان سياهي لشكر پشت سر آقايان زعما بنشينيم و سخنان ايشان را در موضوعات مختلف استماع كنيم.
سخنان بسياري ردو بدل شد. حزب پارتي كه هرگز دست از خود مختاري بر نمي‌داشت، آن شب نظر خود را تغيير داد. «كاك ابراهيم» زماني طولاني در اين باره سخن گفت كه:
دولت مي‌گويد: «لامركزيت را براي ما به تصويب خواهد رساند. لامركزي و خودمختاري هم در لفظ متفاوت و در معنا يكي هستند» ديگران نيز به تبع، در تلاش براي اثبات بهتر بودن «لامركزيت» از خود مختاري، زبان فرسايي مركردند جلال گفت: «چه كسي موافق است؟» بله تصويب شد. استعلام براي تصويب يا رد موضوعات مورد بحث، ده ثانيه بيشتر طول نمي‌كشيد: «موافق؟ مخالف؟ تصويب شد». يك صحنه سازي به تمام معنا بود. در يك فرصت، ثبت نشده اجازه خواستم سخن بگويم اما جلال گفت: «نام شما به عنوان سخنران ثبت نشده و فرصت هم رو به پايان است».
رو به بارزاني گفتم: «مساله‌ي سرنوشت كرد است و تماماً به من ارتباط دارد. چگونه اجازه نمي‌دهند سخن بگويم؟»
بارزاني گفت: «حرف خودت را بزن». و احمد هم ضبط صوت راروشن كرد. گفتم: «آقايان همه قانون­دان و صاحب سواد و صاحب سبك هستند. تا آنجا كه من مي‌دانم «لامركزي» به اين معناست كه دولت، به استانداران در برخي موارد تفويض اختيار مي‌كند كه مي‌توانند راساً برخي امور را مستقيماً به انجام رسانند. تا اينجا ما در مناطق كردنشين و بصره و موصل استان‌هاي دگر عرب­نشين مانند يكديگر هستيم. اما استان‌هاي كركوك و اربيل و سليمانيه و دياله هم به عنوان چهار لامركزي تعريف مي‌شوند و با اين حساب، ما چهار استان، درچارچوب كردستان، دخلي به هم نداريم. استان سليمانيه با بودجه‌ي خود جاده‌ها را آسفالت مي‌كند، استان كركوك، كارخانه‌ي جوجه‌كشي تأسيس مي‌كند و سرباز و پليس و دادگاه و فلان و فلان را نيز که دولت نظارت مي‌كند».
گفتم: «حالا كه لامركزيت و خودمختاري يكي هستند، خودمختاري بدهند. هم نامش زيباتر است و هم به لحاظ محتوا با لامركزيت يكي است و مشكلي ايجاد نخواهد كرد.
يك سخن ديگر و آن اينكه: آيا ما از زبوني سخن مي‌گوييم يا از موضع قدرت؟ اگر از موضع زبوني است كه حرفي ندارم اما اگر موضع، موضع قدرت است، چرا از آزادي زندانيان سياسي، حق خون شهيدان و بازسازي خانه‌هاي ويران شده از سوي دولت و مكلف نمودن آنها به اين مسايل سخن به ميان نياوريم؟ چرا هنوز محاصره‌ي اقتصادي از سليمانيه و اربيل برداشته نشده است؟ چرا نفت حلبي دو دينار است؟ و چرا هنوز ماست فروش‌هاي ميدان ماست را بازرسي بدني مي‌كنند؟ چرا ما به عنوان حسن نيت، كوه «سه‌ره‌ره‌ش» را ترك مي‌كنيم اما آنها هنوز از محاصره‌ي اقتصادي سليمانيه دست نكشيده‌اند؟ چرا ما حسن نيت داريم و آنها ندارند؟ آن وقت با هزاران هلي‌كوپتر و تانك و توپ، آماده‌ي تهاجم به ما هستند؟ چرا بايد براي تمام مذاكرات به بغداد برويم؟ چرا كركوك يك مركز نشست و گفتگو ندارد و ما بايد نيازهاي خود را در يك مذاكره‌ي سياسي با بي­سيم ارسال كنيم؟ اگر فاقد قدرت در معادله‌ي قدرت هستيم قبول، يا بايد همه‌ي شرايط آنها را بپذيريم و نوكري پيشه كنيم يا كار ديگري انجام دهيم. اجازه دهيد آنها يك قدم به پيش بردارند، ما دو قدم به سوي آنها خواهيم رفت»
مردي به نام «صمد منجلي» كه بازرس اداره‌ي مرغداري در بغداد و مورد علاقه‌ي پارتي بود به ميانه‌ي سخنم آمد و گفت:
ـ هه‌ژار حرف اضافه می­زند. كسي كه سال‌ها در ميدان جنگ بوده است حق اظهارنظر دارد.
ـ كاك صمد چون نمي‌خواهم لاف بزنم و از شجاعت‌هاي خود در راه كردستان ياد كنم سكوت مي‌كنم وگرنه با سخنانم، شرمنده‌ات مي‌كردم
مجري گفت: «وقت تمام است. دسته‌ي مذاكره كننده به بغداد مي‌روند».
بارزاني در اين ميان، نه با انكار و نه با قبول، واكنشي نشان نداد. جلسه به پايان رسيد. شب كه دير وقت به خانه رسيديم گفت: «بعثي‌ها ديروز غروب صمد را با هواپيما به كركوك و از آنجا به سرعت به جلسه­ی اربيل فرستاده‌اند كه نكند پارتي از «لامركزيت» بگذرد. پول خوبي هم به او داده‌اند. همه را خبر دارم»
«احمد توفيق» خيلي خسته بود. بيشترين كارها از جمله خريد اسلحه، استقرار تجهيزات وآموزش نيروهاي مسلح را بر عهده داشت. فرصت سرخاراندن هم نداشت. علاوه بر آن، اعضاي حزب نيز از ايران مي‌آمدند و مجبور بود اوقاتي را هم با آنها بگذراند. براي نخستين بار ، يك شب «صلاح مهتدي» براي آزمودن من، شروع به بدگويي از «احمد» كرد. يكي از گلايه­هایش اين بود: «ما از ايران، پول، جوراب، دستكش و وسايل ديگر براي پيشمرگه آورده‌ايم. نمي‌دانيم «احمد» آنها را چكار مي‌كند. جوراب‌ها را به «عباس آقا» داده است»
گفتم: «من با نظر شما موافق نيستم. اين موضوع را نه با احمد و نه با بارزاني در ميان نخواهم گذاشت. اما مرا ببخش به نظر من، تو و چند نفر ديگر انسانهاي دبنگي هستيد و آماده‌ايد سهم چند پيشمرگ را بخوريد. اگر در همان ايران مي‌ماندي و حتي به عنوان كارمند دولت، چند مدرسه براي دهاتي‌ها درست مي‌كردي بسيار شرافتمندانه‌تر بود».
اسلحه‌خانه‌اي هم در يكي از دهات نزديك «كويه» بود كه آنها نيز گلايه‌ مي‌كردند «احمد»، كمتر به آنها مي‌رسد. هرچند در اين كارها دخالت نمي‌كردم اما يكبار موضوع را خصوصي به احمد گفتم:
ـ اسلحه‌خانه گله‌مند است.
ـ به گمانم اين اسلحه‌‌ها مربوط ومتعلق به ساواك است. اما هرچه تو بگويي قبول. آن كسي را كه معرفي كرده‌اي به عنوان نماينده انتخاب خواهم كرد.
گفتم: «همه راضي هستند». و قبول كرد اما گفت:
ـ با اين وجود مي‌ترسم آمده باشد كارها را به هم بريزد
اين را هم فراموش نكنم:
در «چوارقورنه» بوديم. «ماموستا صالح يوسفي» كه از طرف پارتي در راديو حزب بعث تبريك گفته بود نزد بارزاني رفت. مي‌دانستيم بارزاني بسيار عصباني است حتي اجازه نداده بود به اتاقش برود. در اين هنگام «حمزه حسن آقا منگور» از اتاق بيرون آمد.
ـ خب حمزه آقا چه خبر؟
ـ والله به سر مبارك قسم! ملا مصطفي «حه‌جه‌مه» را در اتاق حبس كرده بود. او هم در حالي كه آب دهن قورت مي‌داد مي‌گفت: «پولم يوخ»
او هم چون تمام كت و شلوارپوش‌ها راعجم تصور مي‌كرد و كرمانجي هم نمي‌دانست تصور مي‌كرد تركي سخن مي‌گويند و تركي هم نمي‌دانست. در كويه بوديم كه يك خبرنگار فرانسوي به نام «فرانسوا» بيست و دو ساله و مسلط به زبان انگليسي براي گرفتن عكس و تهيه‌ي خبر و رپرتاژ به منطقه آمد. مترجم همراه او پسري به نام «انور ميرزا» بود كه مي‌گفت در سد كرج كار كرده است. از من خواست كرمانجي بوتاني به او ياد بدهم. در همان سه روز اول، مي‌توانست روان صحبت كند. انساني به اين هوش و ذكاوت نديده بودم.
دسته‌ي مذاكره كننده به رياست «صالح يوسفي» و «جلال طالباني» به بغداد رفتند. ما هم پس از يك ماه از كويه رفتيم و از راه «جلي» به سوي «خوشناوه‌تي» و از آنجا به سوي «هه‌رويتان» رفتيم. نكاتي هست كه بايد در مورد آنها به ذكر مطلب بپردازم: گروه احمد توفيق كه در زمان قاسم به اين سوي مرز عراق آمده بودند در مرز بانه مستقر شده بودند تا از حدود ايران دور نشوند. پارتي هم براي تداوم روابط حزب و ايران، آنها را از نزديك شدن به مرزهاي ايران برحذر داشته و و چند نفر را براي تحويل به ايران بازداشت كرده بودند.
بارزاني از «بادينان» دور بود. با هر مشكلي که بود خبر را به بارزاني رسانده و او هم فرمان آزادي آنها را صادر كرده بود. احمد نيز ميانه‌اش را با آنها برهم زده و نشريه‌اي به نام «ديسان بارزاني» چاپ كرده بود. يكبار پسري سنندجي به نام «عمر نگلي» را با خبرنامه‌ها بازداشت كرده و پس از كتك‌كاري بسيار، او را آزاد كرده بودند. خلاصه پارتي از موضوع «ديسان بارزاني» بسيار عصباني بود. نشريات به بغداد هم رسيدند. در بغداد به احمد گفتم: «كمترين هزينه در اين مقطع بيشترين زيان براي ماست». او هم در پاسخ گفت: «تو هم اگر مانند من در دل فعاليت‌ها بودي همين كار را مي‌كردي».
احمد و پارتي نزد بارزاني نيز به اختلافات خود ادامه دادند. پارتي احمد را بهتانچي و متهم به تحريك مي كردو اما از حق نبايد گذشت كه در بسياري از موارد حق با احمد بود. من و فرانسوا نيز با همان كاروان احمد به راه افتاديم.
بارزاني سالها پيش از آنكه به روسيه هم برود، شب‌ها نمي‌خوابيد و پس از روشن شدن هوا استراحت مي‌كرد. به استثناي خودو محافظانش هم، هيچكس نمي‌دانست به طرف كدام روستا حركت مي‌كند. از هر سكنه‌ي روستايي هم كه مي‌پرسيدي بارزاني كجاست قاطعانه پاسخ مي‌داد: «نمي‌دانم».
نيروهاي مسلح شب رادر روستا به سر برده و آفتاب نزده از دهات خارج و در كوهها موضع مي‌گرفتند. دود كردن در طول روز و سيگار شدن در شب ممنوع بود. وقتي مي‌خواستيم از مسافت يك روستا سئوال كنيم پاسخ داده مي‌شد: نيم ساعت مانده است. اما اين به معناي هفت ساعت پياده‌روي بود و به همين ترتيب ، زمان‌ها تغيير مي‌كردند. احمد ناسزا مي‌گفت:
ـ به خدا «خوشناو» بي‌عقل هستند. نمي‌دانند مسافت‌ها را تشخيص دهند.
ـ نه، ما بي‌عقل هستيم، چون زبان آنها رانفهميده‌ايم. يك ساعت، براي آنها يك روز است.
روزها راه مي‌رفتيم و شب‌ها استراحت مي‌كرديم. هنگام جنگ نيز شبانه عمليات مي‌كرديم و روزها به كمين مي‌نشستيم. يك روز در روستاي «سكتان» می­بايست از كوه «هه‌وري» بالا مي‌رفتيم. من و «حمزه حسن آقا منگور» از كاروان به جاي مانده بوديم خيلي بالا نرفته بوديم كه مردي را با شش الاغ ديديم كه از كوه بالا مي‌رفت. حمزه آقا گفت: «به خاطر خدا سوارم كن». گفت: «چرا التماس مي‌كني؟ سوار شو؟» نزديك قله رسيديم. مرد گفت: «من مي‌خواهم به «دارستان» بروم». پياده شديم و تشكر كرديم. حمزه آقا گفت:
ـ كاك هه‌ژار به نمك شيخ برهان قسم، اين الاغ‌ها «خضر زنده‌» بودند چون به داد ما رسيدند. تو چه فكر مي‌كني؟
ـ نمي‌دانم. تو به نمك «شيخ برهان» سوگند مي‌خوري و آنگاه به خرها مي‌گويي «خضر زنده؟»
به «چيوه» رسيديم. پلنگي كه تازه شكار شده بود بر ايوان خانه‌ي كدخدا سعيد آويزان و كاه اندود شده بود. مردي با تفنگ باروتي قديم كه در كنار در نشسته بود مي‌گفت: «قرمه»ي خودم را با برنو هم عوض نمي‌كنم». يك روز چوپاني در كنار سنگ‌ها يك پلنگ مي‌بيند و به مرد شكارچي مي‌گويد:
ـ برو و آن بچه‌ها را كه براي جمع‌آوري گياه به دشت رفته‌اند دور كن. آنجا پلنگ هست.
ـ پلنگ كجاست ؟
ـ آنجا پشت سنگ
با تفنگ « قرمه‌» به سراغ پلنگ مي‌رود. پلنگ نيز به او حمله مي‌كند اما در ميان زمين و آسمان، تفنگ را شليك و درست مغز پلنگ را نشانه مي‌رود. واقعاً چه شهامتي داشت؟ «كافي نبوي» كه افسر بود آن را پنج دينار خريد تا روي زين بيندازد. ملا مصطفي گفت: «حيف است كه دليل شجاعت اين شخص را ديگري براي خود بردارد». ده دينار به شكارچي داد و پوست پلنگ را هم دوباره به خودش هديه كرد.
يكي از پيشمرگان، «ملاقادر لاچيني» بود. شب نشسته بوديم. يك سوسك از لباس ملاقادر بالا رفت. ملا جيغي كشيد و بيهوش شد. حمزه آقا گفت: «شگفتي قيام اين است. يكي پلنگ شكار مي‌كند و آن ديگري از سوسك مي‌ترسد». همان ملاقادر را در ايران بازداشت و به «جلديان» بردند. در آنجا هزار نفر را به عنوان اعضا و هوادار حزب دمكرات معرفي كرده بود.
پيش از ظهر در يكي از روستاها نزد ملا مصطفي بودم. به «ياسين» چايچي گفت:
ـ مي‌داني مي‌خواهم چكار كنم؟
ـ نمي دانم.
ـ راه را بر ارواح مي‌بندم. روح سورچي‌ها در حيوانات است. راه كوهستان هم بر آنها بسته مي‌شود.
با من صحبت مي‌كرد. گفتم:
ـ جداي از حكم ذاتي (خودمختاري) مصلحت نيست ادعاي استقلال كنيم.
ـ چرا ؟
ـ براي آنكه ما به درياي آزاد راه نداريم و بسيار هم فقير هستيم.
ـ چه كسي مي‌گويد به درياي آزاد راه نداريم؟
ـ من و همه‌ي دنيا
ـ هه‌ژار تو حتي اگر شرفنامه را هم خوانده باشي مي‌داني كه كردستان از تنگه‌ي هرمز و بندر اسكندرون به درياي آزاد راه دارد. نمي‌داني؟...
مي‌گويند يك والي ترك براي اخاذي از مردم به بغداد آمد. بزي زين كرده و در اتاقي گذاشته بود. دنبال بازرگانان شهر فرستاد و بز را به يك يك آنها نشان داد.
ـ اين چه حيواني است؟
ـ قربان بز است.
ـ ها فكر كرده‌اي خرم؟ زين و لگام آن را نديدي؟ نمي‌داني استر است؟ دويست ليره جريمه‌اش كنيد.
يكي ديگر گفت:
ـ قربان استر است.
ـ ها فكر كرده‌اي خرم؟ ريش و شاخش را نديدي؟ دويست ليره جريمه‌اش كنيد. اوضاع بدين صورت ادامه داشت و «استر» يا «بز» دويست ليره دويست ليره به جيب والي مي‌رفت.
يك نفر يهودي آمد.
ـ ها خواجه! استر است يا بز؟
ـ قربان به سر مبارك قسم نه استر است و نه بز. بلاي سياه است که خدا بر ما نازل كرده است.
در «چيوه»، ملامصطفي گفته بود اسبي براي هه‌ژار خريداري شود. يك اسب سفيد خالدار برايم خريده بودند، بلاي سياه بود. به هر اسب. ماديان استر يا الاغي مي‌رسيد به سراغش مي‌رفت و سوارش مي‌شد. يه همين خاطر ناچار بودم لگام به دست يا حيواني در نزديكي او حركت دهم يا در انتهاي كاروان حركت كنم. در يك مسير پر از لاي و لجن به فرانسوا رسيدم كه پاي پتي راه مي‌پيمود.
ـ بيا سوار شو.
ـ وضع كنترل و رل اسب چطور است؟
ـ فلان فلان شده رل چي و كنترل چي؟ نزديك بود از بلندي پايين بيفتم. رام نمي‌شود. بايد چند دور بدود تا خسته شود و آنگاه مانند اسب مسلمان سرش را پايين بيندازد و راه بيفتد.
بر پشت اسب سوار شد و گفت: «من سوار ماهري نيستم اما ژيمناست خوبي هستم».
يك شب در روستاي «هه­رويتان» ميهمان خانه‌اي بوديم. صاحب خانه «سيد حسام الدين» نام داشت (تكيه كلامش) «مه‌خت عه‌يب نه‌بي» بود. مثلاً: «مه‌خت عه‌يب نه‌بي‌! الاغ را جل پوشاندم». «مه‌خت عه‌يب نه‌بي به قلادزه رفتم». «مه‌خت عه‌يب نه‌بي الاغی خريدم» (مه‌خت عه‌يب نه‌بي را شايد بتوان در زبان فاسي با «بلا نسبت» يا رويم به ديوار معادل كرد.)
ـ جناب تو آخوند هستي؟
ـ نه.
ـ سيدي
ـ نه.
ـ حسام الدين؟
ـ نه.
ـ پس اين نام دور و دراز چيست؟
ـ مه‌خت عه‌يب نه‌بي! پدرم ملاسيد حسام الدين، مه‌خت عه‌يب نه‌بي! را خيلي دوست داشت. مه‌خت عه‌‌يب نه‌بي به عشق او اين نام را بر من گذارد.
«ملامصطفي» از لقب و عنوان بسيار متنفر بود. مي‌گفت: «نام من ملامصطفي است و ديگر هيچ». اين ملا را هم در زمان كودكي به ما قالب كرده اند و گرنه آن را هم قبول نداشتم
يك شب در روستاي «خه‌تي»، روستاي محل زندگي «ملاي خه‌تي»، كه مي‌گويند فتواي او سبب سقوط «ميربزرگ روانداز» شد نزد ملامصطفي بودم. ملايي گفت: «ماموستا». بارزاني عصباني شد. مرد بسيار ترسيد. گفتم: «با من بود».
گفت: تو با كلمه‌ي ماموستا عصباني نمي‌شوي؟
ـ نه دوست دارم بگويند شاهنشاه معظم
«ملارحمان حاجي ملا عزيز كند» دوست دوران طلبگي در «ترغه» كه به «ملاي كوسه» معروف است نزد ما آمد. فكر كنم نامه و پول براي مصطفي و كاوه آورده بود. گفت:
ـ بارزاني را هرگز نديده‌ام. مي‌گويند اجازه‌ي ملاقات هم نيست. خيلي دوست دارم او را ببينم.
ـ بيا امشب برويم.
گفتم: «اين دوست قديمي من است».
بارزاني سر تا پاي او رانگاه كرد:
ـ ملا من تو را كجا ديده‌ام؟
ـ قربان هرگز خدمت نرسيده‌ام.
ـ چرا ! نخستين بار كه به ايران آمدم يك شب در خانه‌ي «كريم آقا قونقه‌لا» تو را ديدم.
ـ بله قربان من آنجا بودم
يك شب در روستاي «بناويه» به همراه برادران كرد ايراني به مسجد رفتيم. هوا گرم بود. آش بلغور هم آورده بودند. صبح هوس چاي ‌كرديم. يك درويش سورچي روي پشت بام خانه­اش نشسته و در وصف «شيخ احمد چاوبه‌له‌كي» شعر مي‌سرود.
ـ شيخ با صداي بلند بخوان. خوش صدايي داري.
ـ برادر! دنيا دو حرف است (ب و ت)
ـ هزار آفرين به ذكاوتت.
ـ چاي خورده‌اي؟
ـ نه به سر مبارك! دوستان نيز نخورده‌اند.
درويش با صبحانه و چاي، حسابي از ما پذيرايي كرد. معلوم بود از پاسخ من به جمله‌ي‌ استفهامي خود بسيار مسرور بود. مقصود او آن بود كه دو دنيا از دو حالت بيشتر نيست: سرآغاز و سرانجام.
جالب آن بود كه همه‌ي اهالی روستا حاجي بودند. بچه ها مو در نياورده دستاري زرد به سر داشتند. نزد ملامصطفي آمدم. گفت:
ـ اين روستا حاجي زياد دارد. اينطور نيست؟
ـ قربان همه حقه‌بازند. دو نفر پيرمرد به حج رفته‌اند و پس از بازگشت تخم حاجي كرده اند و اين جوجه‌ حاجي‌ها سر از تخم بيرون آورده‌اند.
از اسيران كرد كه در زمان جنگ قاسم، اسير شده يا خود را تسليم نيروهاي كردستان كرده بودند، «اسماعيل سرهنگ» و «شوكت ملااسماعيل» از افسران مخابرات بودند كه يكي مسئول شاخه‌ي حزبي دفتر سياسي و آن يكي مسئول بخش مربوط به بارزاني بود. شوكت افسر بي‌سيم بود و تمام رمزها و كدهاي ارتش عراق را باز مي‌كرد و تحركات ارتش عراق را به ملامصطفي گزارش مي‌داد. ارتش عراق گاهي در طول يك هفته ده بار كد و رمز تغيير مي‌داد اما كاك شوكت بود و تبحر در رمزگشايي.
ـ دولت فرمان بمباران و توپ باران فلان منطقه يا روستا را داده است.
ـ فوراً اهالي را خبردار كنيد كه منطقه را تخليه كنند.
يك شب به لشكريان گفته شد بدون سر وصدا از جاده‌ي «خليفان» عبور كنند. آن شب مردي به نام «عمرآقا سورچي» همراه ما بود. در راه گفت: «شكمم درد مي‌كند به خانه‌ بر مي‌گردم». پس از رفتن او ده دقيقه طول نكشيد كه صداي شليك تيري به گوش رسيد و سكوت شب را شكافت.
اين منطقه هم نزديك پادگان بزرگ «خليفان» بود. كسي نفهميد گلوله را چه كسي شليك كرده است اما من و جماعتي ديگر تصور كرديم عمرآقا اين كار را تعمداً انجام داده تا ارتش از تحرك ما آگاه شود.
«عمرآقا» بعدها فرار كرد و يك جاش بزرگ شد.
يادم نمي‌آيد اسب سفيدم را كجا جا گذاشته بودم. پاي پياده مي‌رفتم و دنيا ظلمات بود. خوابم گرفته بود. چشم كه باز كردم كسي را در اطرافم نديدم. از كاروان جا مانده بودم. خدايا به كدام سوي بروم؟ تصميم گرفتم به طرفي حركت كنم كه آنجا خوابم برده بود. حركت كردم. ناگهان سياهي ديدم كه نزديك مي‌شد:
ـ كه هستي؟
ـ هه‌ژارم.
ـ كاك هه‌ژار جا مانده‌اي. بيا ازاينجا برو.
تا از رودخانه پريدم چهار بلده‌ي ديگر نيز آمدند. از كوه بالا رفتم. بارزاني و جماعت، آنجا بودند. چند نفر را سراغم فرستاده بود. مشخص بود كه نيروهاي بسياري در اطراف پادگان براي درگيري آماده شده بودند.
ـ حالا دسته دسته شده و از مسير، با فاصله به «سريشمه» برويد.
ما همراه دسته‌ي «عمرآقا دوله‌مه‌ري»، راه افتاديم. شب بسيار تاريك و زمين گل‌آلود بود. مدت بسياري از بيراهه رفتيم. خسته شده بوديم. ناگهان عمرآقا گفت: «راه را اشتباه آمده‌ايم و در محاصره‌ي «سورچيان» هستيم كه بزرگترين دشمنان ما هستند». بازگشتيم در روستاي «سه‌رچيا»، مردي را از خواب بيدار كرديم.
ـ راه سريشمه از كدام سوی است.
ـ يك ربع ساعت راه است. از اين طرف.
ـ پس با اين مسير كوتاه، مي‌تواني همراه ما بیایی؟
ـ نه به خدا مسير دور است و من نمي‌توانم از اين راه گلي عبور كنم.
ـ مي‌آيي يا به زور ببريم؟
ناگزير با ما آمد از يك سربالايي پايين آمديم. هر نفر، حداقل دوبار روي زمين افتاد. تنها افتادن و ليز خوردن بود. خود من سه بار زمين خوردم. در اين تاريكي، يك پيرمرد بارزاني جلويم راه مي‌رفت. لباس سفيد بلندي بر تن داشت. برايم چون خضرزنده بود. هر جا مي‌رفت دنبالش بودم. يك لحظه به شوخي گفتم:
ـ اي كاش الان تگرگ بزرگي مي‌باريد.
چون كسي كه انگار به آرزوي من خواهد باريد با عصبانيت گفت:
ـ چنين چيزي نگو، همه مي‌ميريم.
ديدم شوخي خوبي است هر چند دقيقه يكبار تكرار مي‌كردم و او هم با انواع جملات نهي مي‌كرد. اوايل بامداد به «سريشمه» رسيديم. سر تا پایمان گلي شده بود. روي زمين دراز كشيديم. «فرانسوا» هم كه کاملاً گلي شده بود به من مي‌خنديد. كمي خوابيديم و پس از بيدار شدن، خود را شستيم. من و فرانسوا و انور ميرزا به خانه­اي رفتيم. احمد توفيق و ديگر برادران نيز در خانه‌هاي روستا پخش شدند. بارزاني ميهمان «احمدشاباز»، ‌پيرمرد يكصد و بيست ساله و بزرگ ده بود. نديده‌ي خود را هم ديده بود و شصت و پنج مرد مسلح از فرزندان و نوه هاي خود داشت. ماجراي كشته شدن «اسماعيل آقا سمكو» را از زبان او شنيدم:
از مسير كوهستان براي خريد نمك به اشنويه رفته بوديم. «خورشيد آقا هه‌ركي» را ديدم گفت: «احمد» از شهر خارج شو. و برگرد.
ـ گفتم نمك لازم داريم.
ـ مي‌گويم از شهر برو بيرون.
از شهر خارج شديم. چند ساعت بعد خبر رسيد كه «اسماعيل آقا» و «خورشيد آقا» هدف گلوله قرار گرفته و كشته شده‌اند. چند روز بعد يكي از مردان «خورشيد» برايم تعريف كرد كه: اسماعيل آقا سوگند ياد كرده بود به شهر نرود. «خورشيد» كه دوست نزديك او بود و از تركها براي گرفتن چهارصد ليره قول گرفته بود نزد اسماعيل آقا رفته و با هزاران قرآن و قسم كه ترك‌ها نظر بدي نسبت به او ندارند از او خواسته بود به اشنويه برود. «خورشيد» را به اين خاطر كشتند كه نتواند چهارصد ليره پول را بگيرد و «سمكو آقا» هم قرباني شد
«فرانسوا» زياد از قيافه‌ي «انور» خوشش نمي‌آمد به همين خاطر او را به خانه‌ي ديگري بردند و ما دو نفري در همان خانه مانديم. روزها بيكار به جنگل مي‌رفتيم و اداي «تارزان» در مي‌آورديم. از درخت بالا مي‌رفتيم و جيغ و داد راه می­انداختیم. غروب هم به خانه بر مي‌گشتيم و شب تا وقت خواب كه دوباره به خانه باز مي‌گشتيم نزد بارزاني بوديم. فرانسوا يك كيسه خواب داشت كه در آن مي‌خزيد، من هم تا صبح، با شپش دست و پنجه نرم مي‌كردم.
ملامصطفي از خوردن مشروب بسيار متنفر بود و هيچكس هم در زمان عمليات، حق خوردن مشروب نداشت. فرانسوا گفت: «يك بطر كنياك فرانسه دارم. بخوريم؟»
به او فهماندم كه در ميان اهالي ده، اين امكان وجود ندارد. اما بيرون از دهات مي‌شود كاري كرد. روز بعد به جنگلي دور از روستا در كنار يك چشمه كه راهي هم نداشت رفتيم. داشتيم آماده مي‌شديم كه ناگهان از پشت درخت‌ها «كافي‌نبوي»، سرهنگ سابق توپخانه‌ي عراق نزديك شد و گفت:
ـ چكار مي‌كنيد؟ به من هم نمي‌دهيد؟
ـ بفرماييد
مشروب را خورديم و غروب نزد بارزاني رفتيم. «كافي» هم آنجا بود.
بارزاني پرسيد:
ـ هه‌ژار امروز كجا بودي؟ و تا كجا رفتي؟
شستم خبردار شد و گفتم:
ـ با فرانسوا به كنار يك چشمه رفتيم كه يك بطر كنياك او را با هم بخوريم. «كاك كافي» هم آمد و به جمع ما پيوست. نصف بطر كنياك خورد و سهم ما را هم خراب كرد.
«كافي» از ترس مانند گچ سفيد شده بود. فكر نمي‌كرد من حاشا نكنم و به گناه خود هم اعتراف نكنم. با وحشت به ديوار تكيه داده بود.
ـ آخر اين سگ، اين زهرمار را از كجا آورده است؟
ـ نمي‌دانم همين يكي را هم داشت كه من و كافي برايش تمام كرديم.
كافي زود گفت:
ـ قربان كمي ناخوش احوالم. اجازه‌ي مرخصي بفرماييد.
و بارزاني گفت:
ـ چه خوب است انسان دورو نباشد.
«كافي» كه هرگز به اين موضوع فكر نكرده بود براي مثبت نشان دادن خود نزد بارزاني، پشت سر ما بد گفته بود.
از فرانسوا پرسيدم:
ـ اين كنياك را از كجا آورده بودي؟
ـ در «كويه»، ژنرال سفارش داده بود تهيه كنم...
وقتي دوش آفتاب مي‌گرفتيم تنم مي‌سوخت. فرانسوا كرم «نيوا» به تنم ماليد و بهبود پيدا كردم.
از آن پس ياد گرفتم چگونه بايد حمام آفتاب گرفت.
فرانسوا به قول خودش سعادت پيدا نكرده بود در آن مدت يك جنگ واقعي دیده و عكس و رپرتاژ تهيه كند. اما از كاروان لشكر و آمد و رفت پيشمرگان، عكس‌هاي بسياري گرفته بود و مي‌گفت با پول فروش اينها مي‌تواند خانه‌اي در پاريس خريداري كند.
يك روز گفت:
ـ تو پياز زياد دوست داري. اين خوب نيست.
ـ تو مثل اينكه هرگز كتاب مقدس را نديده‌اي؟
ـ چرا نديده‌ام؟ حتي خوانده‌ام.
ـ يك سئوال: خداوند پيش از هر چيز، چه خلق كرد؟
ـ كلمه
ـ نخير ندانستي. پياز را خلق كرد. طبقه طبقه است و شکل آن، نماد زمين گرد و ستارگان، تا براي آفرينش جهان نمونه‌اي در اختيار بشر بگذارد.
ـ آفرين به اين كشف بزرگ. (و مي‌خنديد)
بارزاني از «سريشمه» او را به «جلديان» فرستاد كه از طريق سفارت فرانسه در تهران به كشورش بازگردد. مدتي بعد از پاريس به خط لاتيني و زبان كرمانجي، نامه‌اي بسيار جالب برايم نوشت:
«تو دوست بسيار عزير من هستي. اگر به پاريس آمدي مرا به اين نشاني پيدا كن. در ضمن، مادرم را به همسري تو در مي‌آورم. زن زيبايي است».
چند رمز ارتش عراق توسط شوكت و اسماعيل كشف شد كه در آن آمده بود:
«ارتش عراق براي يورش همه جانبه به بارزاني آماده است» و در رمزي ديگر اين فرمان صادر شده بود: «روز نهم ماه آماده‌ي فرمان حمله باشيد».
پيشمرگان، از دهات خارج شده سنگرها را آماده و به تقويت استحكامات پرداختند. همزمان گروه مذاكره كننده‌ي ما نيز در بغداد هر روز به بهانه‌اي بازي داده مي‌شد: «فلان وزير بيمار است، فلان معاون در سفراست و . . . بايد اعراب ديگر را راضي كرد تا اين حقوق را براي كردها به رسميت بشناسند. ...» جلال به قاهره رفته بود تا با ناصر ملاقات كند. گاهي اوقات هم در بخش‌هايي از منطقه، درگيريهايي چند اتفاق مي‌افتاد اما بسيار پراكنده بود. در يكي از درگيري‌ها «هاجر» نامي روي كوه «گوله‌ك» نزديك جاده نماز مي‌خواند. «بيجان جندي» (يك شكاك عبدويي بود كه همراه بارزاني به مسكو رفته فارغ التحصيل زبان و ادبيات روس از دانشگاه تاشكند و استاد زبان روسي در بغداد بود) هم چشم انتطار هاجر بود. چندين كاميون ارتشي از جاده عبور مي‌كنند. آنها را ديده و به رگبار گلوله مي‌بندند. «بيجان» هم خود را به كنار جاده رسانده پس از كشتن تعداد زيادي از سربازان، سه كاميون را سوزانده پنجاه و سه قبضه اسلحه و دو تيربار به غنيمت گرفته بود. در اين درگيري پنجاه سرباز عراقي كشته شده بودند(بيجان در سال 1983 و در جنگ با سپاه پاسداران ايران در منطقه‌ي سلماس شهيد شد). چنين زد و خوردهايي بعضاً روي مي‌داد اما جنگ تمام عيار نبود . . .
به ياد مي‌آورم روزي 7/6/1963 تلگرافي از «صالح يوسفي» بدين مضمون دريافت كرديم:
«روند مذاكرات ما با دولت عالي پيش مي‌رود. با طاهر يحيي گفتگو كردم و به قرآن سوگند ياد كرد كه دولت نيت خوبي نسبت به كردها دارد. خواهش مي‌كنم از درگيري‌ها پرهيز كنيد تا من باز مي‌گردم». صبح روز بعد جناب يوسفي را بازداشت و پس از شكنجه‌هاي روحي بسيار، اين بار به پنكه بسته و نيت خوب خود را با نثار كردن صدها اردنگي نشان داده بودند. بازداشت «صالح يوسفي» همان و در زندان ماندن همان. ...
روز نهم از ماه ششم، ارتش مهاجم بدون اطلاع از مواضع ما از «سپيلكه» حركت كرد و هنوز مسافتي نپيموده بود كه در كمين پيشمرگان افتاد. «حسين حه‌مه‌د آقا ميرگه‌سوري» به همراه يك پيشمرگ ايراني از اهالي «رحيم خان» به نام «عبدالله» نيز از پشت سر به دشمن رسيده آنها را به گلوله مي‌بندند. من با چشم خودم ديدم كه «عبدالله»، نه سرباز عراقي را اسير و با خود به «هاوديان» آورد. ارتش شكست سنگيني متحمل شده بود.
ـ خب كاك عبدالله تو چگونه­ به تنهايي نه سرباز اسير گرفتي؟
ـ از حسين آقا جدا نشده بودم. نمي‌دانستم كجا رفته بود. من پشت يك تخته سنگ موضع گرفته بودم. نمي‌دانم چند نفر را كشتم، اما كساني را كه به نشانه تسليم دست روي سر گذاشته بودند گرفتم و پس از خلع سلاح، چخماق تفنگ‌هايشان را كشيدم. اسلحه‌ها را دوباره روي دوششان گذاشتم و آنها را با خود آوردم.
حال ببينيم اين پهلوان بي نام و نشان كه بود: كشاورزي از اهالي رحيم خان بين مياندوآب و بوكان كه پس از به وجود آمدن اختلاف با يكي از بزرگان منطقه، نزد «شيخ احمد بارزاني» مي‌آيد:
- غريبم و مي‌خواهم اينجا زندگي كنم. . .
و هيزم براي خانواده‌ي شيخ مي‌آورد. درخواست تفنگ مي‌كند اما شيخ احمد مي‌گويد: «به غريبه اسلحه نمي‌دهيم امّا اگر خودت توانستي پيدا كني منعي ندارد». از بارزان به سوي «شيخ رشيد لولان» رفته است و آنجا هم به كار هيزم‌كشي ادامه داده است. روزي در مسير «قشلاق»، يك صوفي مي­بيند كه تفنگ خود را به درختي آويزان كرده و مشغول قضاي حاجت است. عبدالله با همان اسلحه صوفي را كشته و با ربودن آن، نزد بارزاني‌ها باز مي‌گردد. در بارزان به عنوان پيشمرگه پذيرفته شده و در جنگ «سه‌رعه‌قره» شجاعت بي‌نظيري از خود نشان مي‌دهد. در سنگر هم به محض كشتن هر يك از افراد دشمن مي‌گويد: «غلام حسين محمد آقا هستم». از آن پس شجاعت او شهره‌ي خاص و عام شده است. در جنگ كوههاي «پيرس» شهيد شد. انساني بسيار ساده و به غايت دوست داشتني بود. يك بار در بارزان نزد ملامصطفي آمد:
ـ قربان عرضي داشتم؟
ـ هر چه بگويي انجام مي‌دهم.
ـ اجازه ندهيد كسي اين كلاشينكوف را از من باز پس‌گيرد. آن را خيلي دوست دارم.
به خاطر همشهري بودن، بسياري اوقات نزد ما مي‌آمد اما لهجه‌اش تغيير كرده بود.
ـ خب! كاك عبدالله چه خبرها؟
ـ خبر مبر ندارم. عبدالله عقل و مقل هم ندارد. هيچ چيز نمي‌دانم.
من در سنگري بودم كه در يك گودال در پشت «گه‌ل علي بگ» ايجاد شده و شديدترين درگيريها با سربازان پادگان بزرگ «خليفان»، در همانجا روي داد. چشمه‌ي باصفايي از كنار ما مي‌گذشت و در تيررس هم نبود. يك روز جماعتي چهارده نفره از مردم بومي و تعدادي از پيشمرگان، در كنار چشمه غذا مي‌پختند و لباس مي‌شستند كه ناگهان يك گلوله‌ي توپ وسط جمعيت فرود آمد و به يك نفر اصابت كرد اما منفجر نشد و ما هم جان سالم بدر برديم.
لشكريان «بارزان» با همه‌ي شجاعت، تنها دو توپ خمپاره‌انداز دو گره و سه گره داشت كه آن هم فاقد گلوله بود. اگر تنها يك توپ آماده داشتيم قطعاً مي‌توانستيم پادگان «خليفان» را آزاد كنيم چون مدتها در محاصره‌ي ما بود.
غروب‌ها گزارش درگيري روزانه را نوشته و مخابره مي‌كردم. يك روز نام چهار شهيد را نوشتم كه يكي از آنها «شه‌روي خه‌ربه‌نده» بود و در پايان اضافه كردم: «خدا آنها را بيامرزاد». روز بعد دو پيشمرگ آمدند و «شه‌روي» زخمي را با خود به بيمارستان «شورش» بردند. «شه‌رو» بهبود يافت اما از ران مي‌شليد.
اجازه دهيد داستان را از زبان خودش بشنويم:
«بار يك حيوان گلوله داشتم. آن را به پيشمرگها دادم. خواستم بروم كه ناگهان صداي رگبار شصت تير بلند شد. حيوان رم كرد و مرا با خود به داخل جنگل و سنگلاخ­ها كشيد. بيهوش شدم و از دنيا بريدم. شب به هوش آمدم. لباسهايم به تنم چسپيده و خون روي آنها خشك شده بود. خواستم بلند شوم اما پاهايم دنبالم نمي‌آمد. بيخ رانم كاملاً درد مي‌كرد. خيلي تشنه بودم. صداي آب رودخانه از دور به گوش مي‌رسيد. چگونه خود را به آب برسانم؟ شروع به خوردن گياه كردم تا تشنگيم كمي فروكش كند. كشان كشان، شروع به حركت به سوي آب كردم. خود را به رودخانه رساندم و سرم را داخل آب گرفتم. دوباره بيهوش شدم. اين بار هنگامي كه به هوش آمدم پايين تنه‌ام در داخل آب، به يك تخته سنگ‌، بند شده بود. درد رانم كم شده بود اما كمرم به شدت درد مي­كرد. مي‌خواستم از رودخانه بيرون بيايم اما رمقي برايم باقي نمانده بود. همينطور در آب ماندم. آفتاب تازه برآمده بود. از دور صداي صحبت دو نفر را كه به زبان كردي صحبت مي‌كردند شنيدم. با خود گفتم حتماً جاش هستند. من هم كه ديگر چيزي براي از دست دادن نداشتم شروع به فحش و ناسزا كردم: «اي جاش، اي بي‌ناموس، اي بي‌شرف، اي خود فروش، بيايد من «شه‌رو» هستم بيايد اگر فلان نيستيد مرا بكشيد».
بالاي سرم آمدند. از پيشمرگان خودمان بودند. مشخص شد كه در نبرد ديروز پيروز شده بوديم. اما پسري به نام «جعفر» كه جواني خوش قد و بالا و خوش سيما و بيست و پنج ساله بود، شب­هنگام، در حالي كه با استر خود مي‌خواست از پل «گه ‌ليه» بگذرد داخل آب افتاد و آب، او را با خود برد. جالب آنكه حيوان تلف شد اما «جعفر» جان سالم بدر برد. چند روز بعد جعفر كه براي ديدن وضعيت ميدان جنگ، از تپه‌اي بالا رفته بود هدف گلوله قرار گرفت و شهيد شد. . .»
«بيجان جندي» با چند پيشمرگ خود جايي نزديك ما بود. يك روز پسر ده دوازده ساله‌اي از پشت سر آمد:
ـ كاك‌ هه‌ژار ! اين پسرك پافشاري مي‌كند و مي‌خواهد اسلحه بردارد. اگر جايي داريد به او بدهيد تا چند روزي اينجا بماند.
پسرك گريه مي‌كرد:
ـ نام من حسين است. پدر ندارم و يتيم هستم. در قهوه‌خانه‌ي «ديانا» شاگردي مي‌كنم. آمده‌ام پيشمرگ شوم اما «مامه‌‌بيجان» مسخره‌ام مي‌كند.
ـ مي‌تواني اينجا بماني اما نمي توانيم به تو اسلحه بدهيم. تو هم هنوز خيلي بچه سالي . . .
پسرك با دلشكستگي رفت. فكر كنم پنج يا شش روز بعد نگهبان شب آمد و گفت:
ـ يك نفر به سوي ما مي‌آيد. بسيار كوتاه بالا است و تفنگي هم با خود دارد.
ـ مراقب باش و ببين در ادامه چكار مي‌كند؟
حسين كوچول با اسلحه‌ي برنو بر دوش و يك قطار گلوله، هن و هن كنان سر رسيد:
ـ «مام بيجان» كجاست؟
ـ به بارزان رفته است.
ـ به خدا اگر به آسمان هم رفته باشد بايد مرا ببيند. دهنم هنوز بوي شير مي‌دهد؟ پس اين تفنگ چيست؟
ـ پسر! اسلحه را از كجا آورده‌اي؟
ـ به قهوه‌خانه بازگشتم. امروز صبح تازه سماور را روشن كرده بودم كه يكي از جاش‌هاي شيخ رشيد آمد و گفت: «سماور را روشن كن. مي‌روم و در رودخانه شنا مي‌كنم».
ـ عمو نمي‌ترسي لباس و اسلحه‌ات را روي زمين بگذاري و كسي آنها را بدزدد. آنها را اينجا بگذار و به رودخانه برو. تا برگردي چاي آماده است.
همين كه خودش را به آب زد تفنگ و گلوله‌ها را برداشتم و دور شدم.هنگامي متوجه موضوع شد كه من از كوه گذشته بودم. چند گلوله به سويم شليك كردند اما ثمري نداشت. با خود گفتم حالا بايد به سراغ «مام بيجان» بروم. ...
خود را به بيجان رساند و با خوشحالي تمام همراه او بازگشت. تا زماني هم كه از «بيجان» جدا شديم هميشه سخن از شجاعت حسين بود. ديگر از او خبري نداشتم.
مدتي بود كه از «احمد توفيق» و دوستان ديگر كمي دور شده بودم. از «هاوديان» به طرف پشت خليفان تغيير مكان داده بوديم كه يك بار ديگر را ديديم. از مدت‌ها پيش به فرمان احمد توفيق، پسري مهابادي به نام «قادر» كه ما او را «قدو» مي‌گفتيم محافظ من شده بود. پسري درشت هيكل با سبيل كلفت و جامانه‌اي سرخ كه از نوك سر تا پنجه‌ي پا، قطار گلوله به خود بسته و به زبان بارزاني‌ها سخن مي‌گفت. در يك ليوان بزرگ چاي مي‌خورد و هميشه يك قوري هم همراه داشت.
يك روز كه به سوي بلندي‌هاي «براندوست» مي‌رفتيم مثل هميشه به خاطر تنبلي جا ماندم. همراه «قدو» بالا رفتيم. «قدو» زماني شكارچي بود و به خاطر خصوصيتي كه داشت هر كس از كنارش رد مي‌شد هدف گلوله قرار مي‌گرفت. كمي بالا رفتيم. ناگهن صداي دو گلوله و پس از آن، صداي گريه‌اي شنيدم. با عجله بالاتر رفتيم. يك نفر زخمي كه روده‌هايش بيرون زده بود در گوشه‌اي افتاده و زني بر بالينش گريه مي‌كرد:
ـ چه شده است؟
ـ اين مرد دايي من است. دو نفر او را كشتند و فرار كردند.
ـ «قدو» بدو. اگر نيايستادند هر دو را بكش.
قدو رفت و چند لحظه بعد بازگشت.
ـ نزديك بود مرا هم بكشند. جرأت نكردم.
من هم نه مي‌توانستم دنبال كسي بدوم و نه اسلحه هم همراهم بود. مردم جمع شدند و جنازه‌ را به خليفان فرستاديم. موضوع را پيگيري كرديم. گفتم: «مام علي (علي عجم كه خود داستاني طولاني دارد) برو و « پيري خه‌ل» را تالان كن». به خاطر اين ماجرا بك پيرمرد كشته شد. . .
«مام علي» بازگشت و همراه خودش چكش و هاون و يك كله و نيم قند و يك كيسه شكر و يك دينار و صد فلس به همراه يكي دو مشت چاي، يك قوري، يك استكان و يك منقل آورد. گفتم: «قدو تو همين يك وعده با من هستي. كاك احمد اين خرت و پرت‌ها هم مال تو».
پيرمردي به نام «ملاباقي»، كه اصالتاً سنندجي و پس از مهاجرت به منطقه‌ي مكريان از «پشدر» سر در آورده بود، سالهاي بسياري ميرزاي «شيخ حسين بوسكيني» و «پشدري‌»ها بود.
در اين سالها هوادار حزب دمكرات كردستان نيز بوده و با «كمونه‌ي» «احمد توفيق» در سليمانيه نيز همكاري كرده است. به حرمت سن و سالش او را «پيركمونه» نام نهاده بودند اما هنگامي كه عصباني مي‌شد به زبان فارسي ناسزا مي‌گفت: «بر پدر جاكش كومونه.»
به راستي جغرافياي زنده كردستان مكريان و اردلان و بخش سوراني‌نشين عراق بود. تمام عشاير و ايلات و روستاها و سران و آقايان منطقه را مي‌شناخت. پيرمردي بسيار چالاك هم بود كه با شلوار كردي خاكي و راديو به دست، خنجري به كمر داشت و «جامانه‌اي» پشدري به سر مي‌بست. يك قوطي شكلات هم به شالش مي‌بست كه شامل توتون و كاغذ سيگار بود و هميشه يك قوري چاي هم با خود داشت. پيشمرگان او را «ئيزگه‌شره» نام گذارده بودند، بسيار بددهن بود و هميشه پشت سر مردم بد مي‌گفت و پس از غيبت، فحش و ناسزا هم نثار مي­كرد.بسيار دل‌نازك بود و سريعاً عصباني مي‌شد. من هم خيلي سر به سرش مي‌گذاشتم اما هميشه احترام مرا نگاه مي‌داشت. كوه «براندوست» يك غار بسيار بزرگ با دالانهاي تو در تو داشت كه از قسمتي از آن، آب جاري مي‌گذشت. نمي‌توانستيم مسير آب را هم به صورت كامل تا سرچشمه دنبال كنيم چون هوا كم مي‌آمد و دچار تنگي نفس مي‌شديم. بيشتر از يكصد پيشمرگ در اين غار زندگي مي‌كردند كه اين تعداد در روزهاي بحراني به چهار صد نفر هم مي‌رسيد. دو سه غار ديگر نيز در اطراف كوه بود كه بسيار كوچك و هنگام بارندگي، آب از سقف آن فرو مي‌چكيد. آن دوران كه مداوماً در حال حركت بوديم شب­ها هنگا‌م‌ استراحت در كنار يك درخت، وسايل سفر را مي‌انداختيم و آتشي روشن مي‌كرديم. در روي آتش غذا درست مي‌كرديم و سپس مي‌خوابيديم. چهار صد پيشمرگه، تنها يك فانوس بدون شيشه داشتيم. جالب اين بود كه راديو بغداد اعلام كرده بود نفت و بنزين بايد بر اساس سهميه توزيع شود تا دشمن (يعني ما) نتواند از آن بهره‌اي بگيرد.
يك روز باران سختي باريدن گرفت. به همراه «مصطفي كاك رحمان» و «ملاباقي» به دنبال جايي براي استراحت و آسودن مي‌گشتيم. سوراخي در دل سنگ‌ها پيدا كردم كه به زور مي‌شد دو نفر را در آن جاي داد. از سقف آن هم، آب چكه مي‌كرد. به دوستانم گفتم: «بياييد كمي ملاباقي را عصباني كنيم».
با پچ پچي كه «ملاباقي» هم نشنود «در گوش مصطفي» گفتم: «اين جاي من و تو است و هيچكس نبايد بيايد».
ـ بله بله شما نجيب‌زاده‌ها جا براي استراحت داشته باشيد و ما هم به جهنم. با خود عهد كرده‌ام جلو باران بخوابم.
ـ ماموستا ملاباقي به قرآن سوگند اين غار بايد مال تو باشد. عصباني نشو.
او را كشيديم و با خود برديم. خانه‌ي نجيب‌زادگان را ديد. خنديد و گفت:
ـ اگر جاي خوبي بود به من نمي‌دادي. مبارك خودتان باشد.
به همراه دو نفر از همراهان، سوراخي پيدا كرديم و در آن خزيديم. سقف غار بسيار كوتاه بود و هر صبح كه با عجله بيدار مي­شدم سرم به سقف مي­خورد. يك رز سرم شكست .
ملامصطفي هم در يك سوراخ تنگ­تر خزيده بود كه آب هم از سقف آن چكه مي­كرد در اين ميان، يك نفر پيشمرگ كه پيش از اين در «اربيل» راننده تاكسي بود گفت:
ـ به ملا مصطفي شكايت مي‌كنم. به من ظلم شده است.
ـ مسخره‌تر از اين نديده بودم. بارزاني مي‌خواهد از «چكاب» شكايت كند و چكاپ هم از بارزاني.
بارزاني مدت‌ها به اين جمله‌ي من مي‌خنديد.
شيخ‌هاي «سورچي» و «صوفي شيخ رشيد» از سال‌ها پيش به مريدان خود اينگونه فهمانده بودند كه هر كس يك نفر بارزاني يا «جامانه سرخ» ببيند و نتواند او را بكشد كافر خواهد شد. جايي كه ما در آن زندگي مي‌كرديم، درست در مركز «سورچي» بود، اما به خاطر هراسي كه داشتند جرأت نمي‌كردند ما را بكشند. يادم مي‌آيد يك روز زني كنار چشمه دعا مي‌كرد: «خداوندا به خاطر شيخ چاوبه‌له‌ك، طياره بيايد و اين كافرها را بكشد. حيوانات ما هم فداي آن».
از زبان «جاش»ها سرودي سراييده‌ام كه در ديوانم به چاپ رسيده و سربند آن «جاشين كوري ‌كه­رين»(جاش و كره‌خر هستيم.) برايم تعريف كردند كه در يك مجلس، جاش‌ها اين شعر راخوانده و با آن رقصيده‌اند.
يك روز با احمد براي شستن لباس به كنار چشمه رفته بوديم. يك شوان از كنار ما گذشت:
ـ كمي شير به ما نمي‌دهي؟
ـ ظرف ندارم.
ـ ما ظرف داريم.
ـ نمي‌دانم شير بدوشم.
گردن يك گوسفند را گرفته شروع به دوشيدن شير كردم.
ـ شير دوشيدن هم مي‌داني؟
«احمد توفيق» مردي خوش سيما، ميانه بالا، سفيد رو با موهاي سياه و براق بود. هرگز از كار كردن خسته نمي‌شد. بسيار تميز و مرتب بود و هنگام راه رفتن، كسي به پاي او نمي‌رسيد. هنگام دويدن نيز واقعاً خرگوش به پايش نمي‌رسيد يك بار يك جاش اسير فرار كرده و بسيار دور شده بود. احمد دنبال او رفت و جاش را باز آورد . در تيراندازي بسيار دقيق بود و اصلاً با واژه‌ي ترس .بيگانه بود. تمام وجودش هنر بود. تنها مشكل او، عصبانيت او و سخت‌گيري بيش از حد بود طوري كه هيچ خطايي را نمي‌بخشيد. پيشمرگان ايراني را هم زياد خوش نداشت و همواره نسبت به آنها بدبين بود كه گماشتگان ساواك هستند. به خاطر اين مسايل، او را بسيار سرزنش مي‌كردم. گاهي از من مي‌رنجيد اما بسيار زود آشتي مي‌كرديم. ساير پيشمرگان هم او را دوست داشتند. من هميشه با خود مي‌گفتم اگر اين ضعف‌ها را كنار بگذارد در آينده مرد بزرگي خواهد شد اما اجل مهلتش نداد. . .
از دوستان ايراني، «مام علي عجم» پيشمرگي بسيار جالب بود. پسري بلند بالا با يك جفت سبيل شاه‌عباسي كه صورتش به سرخي‌ مي‌زد و مانند «متوسالح تورات» كسي نمي‌دانست چند سال سن دارد. (احتمال مي‌داديم كه اصالتاً آذري بوده اما سال‌ها قبل به مكريان آمده و زبان كردي فراگرفته است.) به همراه پيشمرگان جمهوري كردستان در سردشت فعاليت كرده و پس از سقوط جمهوري به همراه «عه‌ل گاور» و «صمد چته» نزد بارزاني آمده بود. هرگز از كار خسته نمي‌شد. دروغگويي قهار بود و چنان ماهرانه دروغ به هم مي‌بافت كه تا مدتها همه باور مي‌كردند. در باره‌ي هر كس چيزي مي‌گفت. ضمن اينكه مدعي مي‌شد طرف را مي‌شناخته است چند داستان در باره‌ي روابط او با خودش سرهم مي‌كرد. دروغهايش هم بسيار حرفه‌اي و جالب بود.
ـ لنين؟ خدا رحمتش كند. در مسكو مرا ديد و پس از بوسيدن ديدگانم گفت: «علي را به موزه ببريد تا هر چه خواست براي خودش بردارد. خيلي گشتم. در گوشه‌اي از موزه يك جفت گيوه‌ي «هه­ورامي» برداشتم. همه برايم كف زدند.
ـ گاگارين؟ يكبار ‌گفت: «نبايد از واژه‌ي ملت استفاده كنيم».
گفتم: «تو در فضا روي زمين دنبال كجا مي‌گشتي؟»
ـ روسيه و مسكو
ـ پس تو هم ملي هستي
و همه تشويق كردند.
ـ مارشال تيتو؟ آن سالي كه من در ورشو سخنراني مي‌كردم، كودكي، لباس مارشالي به تن كرده و بسيار شيرين بود.
ـ موشه‌دايان؟ آن پدر سگ، الان هم كمي توتون به من بدهكار است. در جاده‌ي «گه‌ل علي بگ»، كارگري مي‌كرد. يك روز گفت: «مام علي براي سيگار چه كار كنم؟» توتون و كاغذ و آتش دادم اما پس نداد. آن وقت‌ها او را «موشه» صدا مي­زديم.
ـ كور شوم. دنيا پس از اسماعيل سمكو ديگر هيچ است. هميشه مي‌گفت: «دايي علي». اين تفنگ برنو را از زمان او دارم.
ـ جد بزرگ من «بابك خرم ديل» (خرم دين) كرد بود. ششصد ، هفتصد يا هشتصد سال پيش حزب سوسيال دمكرات را بنيان گذارد.
ـ در تبريز لشكرچي «ستارخان» بودم. ساچمه‌ي توپ نداشتيم. «رحمت مشدي ممدلي خان»، پنجاه عمله را مأمور كرد مواد اوليه بياورند. من هم ساچمه‌ها را درست كردم.
ـ چهار طرف جزيره‌ي خارك، آب و پر از تمساح است. پاي هركس به آب بخورد طعمه‌ي تمساح مي‌شود. تنها يك پل باريك، آن را به ايران متصل مي‌كند. مي‌دانيد يگانه كسي كه توانست از اين جزيره فرار كند كه بود؟ من بودم. پس از فرار، پشت يك كاميون پنهان شدم. راننده ساعاتي بعد، مرا با لباس زندان ديد و پرسيد: «اينجا چه مي‌كني؟» لباس شاگردي به من داد و تا شيراز رساند. از آنجا دو ماه پاي پياده آمدم تا به آبادان رسيدم و از آنجا به عراق آمدم. در قهوه‌خانه‌اي نشسته بودم كه يكي پرسيد: «اينجا چه كار مي‌كني؟». «ماموستا گوران» بود. به خانه‌اش رفتم و دو ماه آنجا زندگي كردم. . . .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید