نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 07-04-2014
افسون 13 آواتار ها
افسون 13 افسون 13 آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026

3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک

یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک





كسی كه چند بار كارهای خطرناک كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک .

در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمام رفت ، اتفاقاً زن رمال‌ باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد . زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند . چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت . شب شد . شوهرش به خانه آمد زن به او گفت : "از فردا سر كار نرو!" شوهرش گفت : "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت : "پس چكار كنم؟" زن گفت : "فردا یک كتاب رمالی می‌گیری و فال‌ بین و رمل‌ تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل‌ تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌ خواست گفت : "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما كجا به سر كار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌ كرد و او هیچ از رمل‌ ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت .

اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند . شاه به رمالش رجوع كرد و گفت : "خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كی‌ها هستند؟" رمال گفت : "كی‌ها؟" شاه گفت: "آن دزدها" . هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد ، عاقبت گفت : "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد . رمال گفت : "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید ، شما می‌ تونین از رمالهای شهر كمك بگیرین". شاه همین كار را كرد و رمالهای شهر را به حضور پذیرفت ، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود . شوهر گفت : "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی كه بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه ، هیچكدام از رمالها نتوانستند كاری از پیش بردارند . اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت : "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت : "باشد". آن مرد به خانه برگشت و گفت : "ای زن تو این خاک را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد". زن گفت : "غصه نخور خدا بزرگه" چونكه خودش او را وادار كرده بود دلداریش می‌داد . شوهر به زن گفت : "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت : "چهل تا خرما می‌ خریم و در خمبه‌ ای می‌‌گذاریم ، هر شب یكی از آنها را می‌خوریم وقتی كه نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی‌ داریم و فرار می‌كنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند . كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه می‌آید این‌جوری بیاید . باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند . شب اول شوهر گفت : "ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی". از آن طرف دزدها می‌توانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرفهاشان گوش می‌داد . چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت : "زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده ، یكی از گنده‌هاش هم هست!" مقصود شوهر ، خرما بود . اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد ، گفت : "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟" آن شب گذشت ، شب دیگر شوهر به خانه آمد ، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود . زن رمال خرمای دیگری آورد . رمال گفت : "ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخشان داغ شد . شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند . سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند . توی اتاق رمال به زنش گفت : "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند ، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند . پس از شور و مشورت از پشت‌ بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند : "ای آقا! خواهش داریم ..." رمال گفت : "چه خبر است؟" گفتند : "دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی ، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم ، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم ، شتر دیدی ندیدی ، ما را لو نده ، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده ، پیش شاه از ما صحبت نكن ، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود ، شبانه به نزد شاه رفت و گفت : "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند .

رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه ، روزی زن رمال تازه ی شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد ، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "از زن رمال قدیمی شاه" گفت : "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند ، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت : "دیگر برای من بس است ، من به مراد مطلوب خودم رسیدم . فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت : "زن! نمی‌شود" زن گفت : "من راه یادت می‌ دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن . او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد" فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد . شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌ باشی را احترام زیادی كرد . رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت . زن گفت : حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی". رمال‌ باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش‌ بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد ، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر می‌شد . زن از چاره‌ جویی تنگ آمد . دیگر چیزی نمی‌ گفت چون طالع از پی طالع می‌ آمد اما رمال غصه می‌خورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنیاید . آخر یک روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند . وقتی آهویی را دنبال می‌ كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنكه كسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت : "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد ، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد كه یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک ، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلک ، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت : "بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!"
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید