نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/2

پنج روز از آن حادثه می گذشت و در آن پنج روز لیلا جرات رویارویی با پدرش را نداشت خودش را داخل اتاق حبس كرده بود و مواقعی كه پدرش منزل را ترك می كرد به خود جرات می داد و از اتاقش بیرون می آمد. صدای زنگ تلفن كه بلند شد ناصر از جا برخاست گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
صدای وحید در گوشی طنین انداخت:
- سلام بابا.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و با ترش رویی گفت:
- علیك سلام یادی از ما كردی شازده.
وحید بدون توجه به لحن طعنه آمیز او گفت:
- شنیدم آشوب به پا كردی.


ناصر گفت: - ااا ... پس خبر بی آبروبازیهای خواهرت داره كم كم به گوش خواجه شیراز هم می رسه!
وحید گفت:
- چرا بی آبروبازیهای اون؟ این شما بودید كه دخترتون رو به خاطر گناه نكرده اون طور مفتضحانه جلوی در و همسایه به باد كتك گرفتید. چی فكر كرده بودید؟ كه با یك زن بدكاره طرفید؟
ناصر گفت:
- خاك تو اون سر بی غیرتت كنن، باید اینجا بودی و پسره رو جر می دادی، اون وقت داری ازشون طرفداری می كنی؟
وحید گفت:
- من دارم از حیثیت خواهرم دفاع می كنم نه اون مزاحم عوضی.
ناصر با تمسخر پاسخ داد:
- اون مزاحم عوضی رفیق آبجی جونتون بود.
وحید گفت:
- حرف توی دهن مردم نذار بابا، اگر تو پای حرفهای لیلا ننشسته ای من در عوض همه حرفهاش رو گوش كردم. دارم حسرت می خورم كه چرا اونجا نبودم تا عوض تو من براش پدری می كردم و بی سر و صدا اون مزاحم رو می فرستادمش پی كارش و رفع و رجوعش می كردم.
ناصر با همان لحن تمسخرآمیز گفت:
- ااا .... پس داستان رو برای تو هم تعریف كرده.
وحید گفت:
- آره ... آره داستانی كه زیور خانوم واسمون نوشت و شما هم اجرا كردید.
ناصر گفت:
- پای او زن رو وسط نكش حالا داره گناهش رو می اندازه گردن اون بیچاره؟
وحید با جدیت گفت:
- اون زن به قول شما بیچاره، اون مرتیكه عوضی رو انداخت دنبال دخترت تا تو رو بندازه به جون ...
ناصر حرف او را قطع كرد و با عصبانیت گفت:
- بسه ... دختره انقدر بی چشم و رو شده كه عوض تشكر از اون به خاطر زحمتهایی كه توی این چند روز واسش كشیده، می شینه و تهمت به پاش می بنده.
وحید گفت:
- ببین بابا حواست رو خوب جمع كن هر زنی نمی تونه جای مادرم رو توی خونه پر كنه، زیور كسی نیست كه بشه بهش اعتماد كرد. فكرش رو از سرت بنداز.
ناصر با عصبانیت گفت:
- خفه شو، بی شرم حالا داری منو امر و نهی می كنی؟ داری واسه من تعیین تكلیف می كنی؟ خواهرت اینجا واسه من آبرو نذاشته، نمی تونم سرم رو توی محل بلند كنم اون وقت تو گناهش رو به پای یكی دیگه می نویسی؟
وحید گفت:
- مقصر خودتون هستید كه می خواهید همه كارها رو با داد و فریاد حل كنید. در ضمن من قصد امر و نهی ندارم می دونم بالاخره كار خودت رو می كنی فقط زنگ زدم كه بگم می تونم سرپرستی خواهرم رو به عهده بگیرم.
ناصر گفت:
- مگه من مردم كه تو جوجه می خواهی واسش پدری كنی؟
وحید گفت:
- نخیر ... ماشاالله سر زنده اید اما با لیلا كاری كردید كه دیگه جرات بیرون رفتن از خونه رو نداره.
ناصر گفت:
- به درك ... من هم همین رو می خواستم.
وحید با جدیت گفت:
- اگه مانع بشی كه لیلا درسش رو ادامه بده اون وقت ...
ناصر با خشم گفت:
- اون وقت چی؟ سبیل كلفت شدی واسه من، می خوای چه غلطی كنی؟
وحید گفت:
- فقط بدونین شهر هرت نیست، می تونیم از دست شما شكایت كنیم، شما حق نداشتی دست روی دختر جوونت بلند كنی، حق نداری بی هیچ دلیلی اونو از ادامه تحصیل باز داری، اینو قانون می گه، دلت كه نمی خواد با قونون در بیافتی، پس دیگه كاری به كار لیلا نداشته باش. مرخصیش كه تموم شد برمی گرده سر كلاسش دفعه آخری هم بود كه دست روی لیلا بلند كردی ... دفعه آخر آخر!
همچون بمبی منفجر شد و شروع كرد به فحاشی اما وحید تماس را قطع كرده بود. ناصر با غضب گوشی را روی دستگاه كوبید، لیلا در اتاقش را از داخل قفل كرده و از ترس، زیر پتو خزیده بود. لحظاتی بعد ناصر خاموش شد او به خوبی می دانست كه حرفهای وحید كاملا جدی بوده، بنابراین تصمیم گرفت زمینه را برای عملی كردن تهدیداتش فراهم نسازد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید