نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به خانه كه آمدم هنوز مهمانان نيامده بودند ساعت هفت بود و من به فكر درسهايم بودم .
مهبد فوتبال نگاه ميكرد و تند تند تخمه را ميشكست.

"مهبد لطفا پوست تخمه ها را روي زمين نريز"
از لج من پوست تخمه ها را محكم تف كرد يك متر آن طرف تر!
زنگ خانه به صدا در آمد .
خاله رويا با ظاهري بزك كرده و آراسته دست در بازوي شوهرش وارد خانه شد.
بعد پسر خاله آرمين كه موهايش را يك طرف ريخته بود و پشت سر او آرمينا با كت و دامن تنگ شكلاتي.
تعدادشان همين بود اما سر و صدايشان قدري بود كه انگار تمام فاميل در خانه ما جمع شده بودند!
"ما از ساعت شش راه افتاديم اما سر راه هوس كرديم بريم شهر بازي من نشستم روي تاب و شهاب هلم داد واي نميديني سيماچه قدر بهمان خوش گذشت."

مادر بحث را عوض كرد " خوب بفرماييد چاي سرد ميشود"
آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش را نگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيست ميشوي؟"
"ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهي وقتا..."
"ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"
با ديدن اخمش فهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپز خانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .
"آرمين تزيين به هم ميخورد"
ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتم كلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"
خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدر كفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموش ميكردم.
به پذيرايي برگشتم.
خواهر ها و خواهر زاده ها داشتند مشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهماني ميگفتند.
"من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم تو هم بيايي "
"خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشه اي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."
دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنود و چيزي به او نگفت حرصم گرفت.

حرف هاي آرمينا مثل ميخ به بدنم فرو ميرفت . هنگامي كهاز در بيرون رفتند من نفس راحتي كشيدم.



*فصل دوم*




وقتي به برگه امتحان نگاه انداختم ديدم به زحمت بتوانم پانزده بگيرم.
ميدانستم سميرا محال است نمره اي را از دست بدهد.
وقتي سميرا برگه اش را بالا گرفت من اهي كشيده و ورقه ام را بالا بردم..
زنگ تفريح سميرا پيشم آمد و گفت:"چيه ماندانا ؟تو فكر هستي؟"
"هيچي !امتحانم را بد دادم."

وقتي به خانه بازگشتم تصميم گرفتم با جديت بيشتر درس بخوانم .

***
"خيلي خوب ميآيم !ولي باور كنيداين بار آخري است كه در چنين مهماني شركت ميكنم "

"يك بار كه شركت كني به حضور در تمام مهماني هاي ديگر هم علاقه پيدا ميكني "
با عصبانيت خود را در آينه نگاه كردم.
هر چند كه پيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
"نه !از ماتيك پر رنگ بدم مي ايد."
"حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید