نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد ابروانش را بالا انداخت و گفت :
-هوم،پس براي همین تا این وقت شب بیدار مانده بودي،درسته؟
چشمان محبوبه برقی زد و از اینکه ناخواسته دلیلی براي بیدار ماندن او پیدا شده بود خوشحال شد.به این ترتیب او می
توانست بدون اینکه محمد را نسبت به خود مشکوك کند در مورد مسابقه از او بپرسد.در حالی که استکان محمد را
لبریز از چاي می کرد سرش را تکان داد و گفت :
-ولی چه فایده،تو که چیزي نخوردي تا ببینی دستپخت من چطور است .
محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
-متاسفم،اگر می دانستم باور کن لب به غذاي بیرون نمی زدم،اشکالی نداره،در عوض فردا ظهر که خیلی گرسنه هستم
به خدمتش می رسم،خوبه؟
محبوبه به نشانه موافقت سرش را تکان داد.سپس چند لحظه سکوت کرد و با احتیاط پرسید :
-مسابقه چطور بود؟
آنقدر این پرسش را ناشیانه و مصنوعی بیان کرد که محمد با تعجب به او نگاه کرد.محبوبه سرش را زیر انداخته بود و با
استکان چاي خود را سرگرم کرده بود تا نگاهش به محمد نیفتد.فکري در ذهن محمد جان گرفت.با شوخی در حالی که
استکان را به لبش نزدیک می کرد خطاب به محبوبه گفت :
-شیطون،نکند به خاطر شنیدن نتیجه مسابقه تا این موقع شب بیدار مانده اي؟می توانستی این را صبح از من بپرسی .
با اینکه محمد این حرف را خیلی عادي و به شوخی عنوان کرد اما محبوبه انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت.سرخ
شد و در حالی که هول شده بود و ناخود آگاه در صندلی جابه جا می شد گفت :
-نه همینطوري پرسیدم و منظوري نداشتم. فقط از روي کنجکاوي .
محمد استکان چایش را روي میز گذاشت و به نشانه پذیرفتن حرف او سرش را تکان داد .
-عالی بود،با اینکه تیم حریف خیلی قوي بود اما بچه ها کم نگذاشنتد و حسابی سوسکشون کردند.در کل مشابقه خیلی
خوبی بود .
محبوبه دستهایش را به هم قلاب کرد و با شادي گفت :
-واي چه خوب ،حدس مس زدم برنده شوند .
محمد ابروانش را بالا برد و در حالی که سعی می کرد نخندد گفت :
-چرا؟
هیجان محبوبه فروکش کرد و با سر درگمی گفت :
-خوب همین جوري دیگه،مگر خودت نمی گفتی رو دست تیم دانشگاه کسی نمی تواند بلند شود .
محمد خندید و گفت :
-خواهر کوچولوي ورزش دوست و کنجکاو من،از چاي ممنونم باید بروم استراحت کنم.تو هنوز خوابت نمی آید؟
محبوبه نفس راحتی کشید و گفت :
-چرا دیگه دارم از خستگی تلف می شوم.تو برو من هم استکانها را می شویم و می روم بخوابم .
محمد شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت ولی یک چیز برایش خیلی عجیب بودواینکه چرا محبوبه براي شنیدن خبر
پیروزي تیم دانشگاه این قدر علاقه نشان داد.سعی کرد در این باره فکر نکند.او محبوبه را دوست داشتنی تر از آن می
دانست که بخواهد در موردش افکار مسمومی به خود راه بدهد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید