نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 11-27-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه هايي در زندگي هست كه توي ذهن آدم حك مي شود . مثل يك عكس و تصوير هميشه توي ذهن ، دست نخورده و ثابت مي ماند و آدم به گذشته كه بر مي گردد ، درست به روشني روز اول جلوي چشمش نقش مي بندد . خاطرات روزهاي اول من و محمد چنان روشن توي ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگي روز اول را داشت . بعدها ياد آن روزها و لحظه ها كه مي افتادم گرماي دست هاي با محبت ، زلالي نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدايش و عطر تنش چنان توي وجودم مي پيچد كه احساس مي كردم رويم را كه برگردانم باز در كنارم است .

يادم است اولين اختلافمان تقريباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهريور ، پيش آمد . محمد درگير انتخاب واحد و كارهاي دانشگاهش بود و من براي اول مهر و رفتن به مدرسه آماده مي شدم . قرار بود مادر مريم روپوش مدرسه من و زري را بدوزد. براي همين با زري رفتيم پيش اكرم خانم كه بپرسيم چقدر پارچه لازم داريم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت براي خريد برود، گفت:
- اكه دوست دارين مي تونين همين امروز همراه خودم بياين خريد تون رو بكنين . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده مي كنم.
زري چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خريد را بكشد ولي من با غروري خاص احساس كردم ديگر احتياج به اجازه ندارم. ديگر يك زن شوهر دار بودم و با خيال راحت فقط از زري خواستم به مادرم بگويد كه براي خريد همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسيد :
مهناز جون به محمد آقا گفتي؟ با خونسردي گفتم: نه براي چه؟ تنها كه نيستم با شما مي رم تازه كارم واجبه. حتي براي يك لحظه هم فكر نكردم بايد به محمد گفته باشم تازه حس خوبي داشتم از اين كه ديگر لزومي ندارد از مادرم هم اجازه بگيرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مريم رفتم و چون اكرم خانم خريد هاي ديگري هم داشت كارهايش طول كشيد و تقريبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتيم. حتي به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط براي محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم براي اين كه تا دم خانه همراهي كرده بود تشكر مي كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل اين كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.
چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روي لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسيد. من آن قدر جا خورده بودم كه حتي سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعي مي كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را مي داد كه مرتب عذر خواهي مي كرد و مي گفت اگر دير شده تقصير من بوده. بيچاره اكرم خانم و مريم با عجله خداحافظي كردند و گفتند: دير وقته مزاحم حاج خانوم و اين ها نمي شيم. سلام برسونين. و با نگاهي مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من كه از رفتار سرد و نگاه هاي غضب آلود محمد جا خورده و گيج بودم بلا تكليف ايستاده بودم و دور شدن مريم و مادرش را نگاه مي كردم كه محمد گفت: نمي فرمايين تو؟ براي اولين بار اين لحن نيش دار را از او مي شنيدم. نگاهش درست مثل روزي بود كه پشت در حياط ما زري را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم هاي گيج وارد خانه شدم. توي حياط كسي نبود. مادرم با نگراني تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتي گفت: تا الان كجا بودي؟ فكر نمي كني بقيه نگران مي شن؟
من كه باورم نمي شد اوضاع اين قدر وخيم باشد يعني در حقيقت فكر مي كردم اصلا چيزي نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دير شد. من كه به زري گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون اين كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده.
بعد هم رفت. رفتم توي اتاق. بعد از نامزديمان اولين بار بود كه دلم نمي خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكيه داد و ايستاد . با لبخندي زوركي و در حالي كه سعي مي كردم به صورتش نگاه نكنم پرسيدم: چرا شام نخوردي؟ ببخشيد كه دير شد. ببين اين پارچه اي است كه....
محمد خيلي جدي حرفم را قطع كرد و گفت: بشين باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدي پرسيد: يادم نمي آد كه گفته باشي مي خواي جايي بري؟ چقدر صدايش خشك و جدي بود. به زحمت جواب دادم: آخه يكدفعه امروز قرار شد بريم به زري گفتم كه بگه نگفت؟
فكر نمي كنم كه وقتي زن من مي خواد كاري بكنه خبرش رو غير از خودش كس ديگه اي بايد به من بده غير از اينه؟
- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.
به من گفته بودي يا نه؟ زوركي لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم!
جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پيش خودم فكر مي كردم ازدواج جواز آزادي و اختيار دار شدنم است، مثل كسي كه با سرعت بدود و جلويش يك ديوار قد علم كند، حيران شده بودم. دوباره محمد برادر زري را مي ديدم و زبانم بند آمده بود. نمي دانستم چه بايد بگويم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفي بزنم ، ولي چشمم كه به نگاه چشم هاي عصباني اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگويم محمد و ساكت شدم. محمد چي؟ مثل بچه هايي شده بودم كه از دعواي مادرشان بيش تر از اين بابت مي ترسند كه مادر ديگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توي چشم هايم حلقه زد. بغض گلويم را گرفت و فقط براي اين كه اشكم سرازير نشود توانستم لبم را گاز بگيرم . نگاهش كمي مهربان شد ولي با همان لحن جدي آمد نزديكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت.
مهناز من يك سوال كردم اين سوال يا جواب داره يا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....
پريدم وسط حرفش . نمي توانستم اين لحن خشك و غريبه را تحمل كنم. براي من كه جز ناز و نوازش چيزي از محمد نديده بودم اين لحن و كلام از صدا تا سيلي تلخ تر بود با گريه گفتم: من نمي دونستم كار بدي مي كنم. فكر كردم اين طوري تو از اين كه كار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم مي شي. فكر كردم حالا كه شوهر كردم لابد ديگه عقلم مي رسه. فكر نمي كردم حتما بايد اجازه بگيرم من ، من فكر....
ولي گريه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتي سرم را روي سينه اش گرفته بود و پشت سر هم مي گفت: گريه نكن. من نمي فهمم گريه براي چه؟ آخه مگه چي بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش مي كنم . مي شنوي؟
دست هايش كه موهايم را نوازش مي كرد و مهرباني دوباره صدايش قلبم را آرام مي كرد ولي اشك هايم بي اختيار مي ريخت. كمي كه آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هايم را بوسيد و همان طور كه دستم را توي دستش نگه داشته بود گفت: از اين كه خواستي كمكم كني ممنونم و از اين كه ناراحتت كردم معذرت مي خوام. ولي آخه عزيزم دلم تو فكر نكردي وقتي من خودم هر جا مي خوام برم حتي ساعت تقريبي رفت و برگشتمو تا اون جا كه ممكنه به تو مي گم، حق اينو دارم كه از تو هم همينو بخوام؟ من نمي خوام ازم اجازه بگيري ولي دوست ندارم سراغ تو رو از اين و اون بگيرم. تو كافي بود كه ديشب بهم مي گفتي كه خريد داري يا من وقت داشتم و چشمم كور خودم باهات مي آمدم يا نه شما خودت اين زحمت رو مي كشيدي ولي نه اين طوري. اين درسته كه من خسته از راه بيام بشنوم كه شما پيغام دادين با مريم اين ها مي ري خريد. تازه اين خريد تا اين موقع شب هم طول بكشه؟ مهناز من اون موقع كه تو زنم هم نبودي دوست نداشتم ازت بي خبر باشم دوست نداشتم تنها جايي بري. تو يك دختر جووني دليلي نداره تا اين موقع شب بيرون از خونه باشي. حرفمو مي فهمي؟ چهار ساعته كه من چهل بار تا سر خيابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مريم اين ها كه ببينم آخه چي شده كه تو تا اين موقع نيامدي . اون وقت حالا كه اومدي به جاي اين كه ناراحتي منو درك كني تازه جواب سوال من اينه؟ بايد اين طوري اشك بريزي؟
راست مي گفت با شرمندگي سرم را بلند كردم و نگاهش كردم. اشك هايم را پاك كرد و آرام چشم هايم را بوسيد و گفت: مثل اين كه گفته بودي ديگه مثل بچگي هات فوري گريه نمي كني! اين همه اشك رو از كجا مي آري؟ من معذرت مي خواستم و او مرا مي بوسيد. اگر پايان همه توبيخ هاي دنيا اين قدر شيرين باشد هيچ كس مشتاق پاداش نمي شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهميدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترين دليل است اگر نه براي اجازه گرفتن لااقل براي حريم قائل شدن براي خيلي از مسائل زندگي.


ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید