نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(21)

ملامصطفي نيز ضمن بررسي تقاضاها، دستورات لازم را صادر مي‌كردند. به تدريج متوجه شدم كه حتي بارزاني‌هاي رانيه نيز از طريق واسطه‌گان تقاضاي پول مي‌كردند. دست آنها را كوتاه كردم و بدين ترتيب، روزي هشتاد تا صد دينار صرفه‌جويي شد. روز سوم گفتم:
ـ قربان مرا معاف كنيد. مي‌ترسم دزدي­كردن ياد بگيرم.
ـ وسوسه‌ام نكن. بايد اين كار را تمام كني.
ـ به خدا انجام نمي‌دهم.
ناچار ادامه‌ي فعاليت را به «طاها بامراني» سپرد و من پس از هفتاد و دو ساعت استعفا كردم. در اين سه روز كساني هم بودند كه به خاطر روشدن دستشان از من شكايت مي‌كردند. يكي از آنها نامه‌اي بدين مضمون به ملامصطفي داده بود:
ـ هه‌ژار به تو خيانت مي‌كند و تبعيض قایل مي‌شود. ديروز به زني به نام «عايشه» كه اهل «قلادزه» و بدكاره است پولي داد و يواشكي با او قرار گذاشت. . .
بارزاني فرمود: «آن پدر سگ را برايم پيدا كنيد».
ـ قربان رفته است. او را نمي‌شناسم.
در واقع هيچ زني هم براي گرفتن پول بدانجا رفت و آمد نمي‌كرد.
در عريضه‌اي ديگر آمده بود: من ملا فلاني اهل سنندج و مورخ هستم. بارزاني گفت:
ـ اين تاريخ نويس را راضي كن مبادا تاريخي عليه ما بنويسد.
مورخ عزيزمان را در قهوه خانه ديدم. عينكي به چشم داشت و با يك ريش توپي و عمامه‌ي سفيد، در گوشه‌اي نشسته بود.
ـ استاد اجازه مي‌دهيد يك دست تخته نرد بازي كنيم؟
هنگام بازي پرسيدم:
ـ چطور شد اينجا تشريف آورديد؟
ـ مي‌خواهم تاريخ بنويسم.
ـ تاريخ براي تاريخ يا تاريخ براي پول؟
ـ تاريخ ديگر چه صيغه‌اي است؟ پول لازم دارم.
ـ پنج تومان خوب است؟
ـ مرا به سليمانيه نمي‌رساند.
ـ نيم دينار چطور؟
ـ سپاسگزارم.
ـ پول چاي هم با من.
ـ خيلي ممنون.
ملا را راضي و راهي كردم.
«قانع» كه حزب پارتي او را از سليمانيه بيرون رانده بود، در «مريوان» بازداشت و به تهران منتقل شده بود. ساواك ضمن بازجويي‌ها از او پرسيده بود:
ـ چرا در اشعارت گفته‌اي خسرو پرويز ديوث بوده و به فرهاد گفته است اگر كوه بيستون را بكني شيرين را به تو خواهم داد؟
و به خاطر اين مسأله به زندان افتاده بود. اما «عيسا پژمان» به داد او رسيده و به مسئولان ساواك گفته بود:
ـ اين آدم از عراق اخراج شده و مردي سبك است. شما با اين اقدام، او را قهرمان ملي مي‌كنيد.
به همين خاطر او را به مرز آورده از ايران اخراج كرده بودند.
«قانع» نزد «بارزاني» آمد. بارزاني هم دويست دينار به او داد. پرسيد:
ـ اين پول را به كه بدهم؟
ـ به هيچكس، مال خودت است.
ـ بي‌دين باشم اگر باور كنم. من به عمرم بيشتر از چهار دينار پول نداشته­ام.
پسري با دختري كه پيش از اين پدرش او را در گهواره به عقد پسر ديگري در آورده بود فرار كرد. به عقيده‌ي بارزاني عقد در گهواره اعتبار ندارد چون دختر نه عاقل و بالغ و مكلف بوده و نه از اين وصلت آگاهی داشته است. دختر در خانه‌ي «وهاب آقا حمدي علي آقا» پناه گرفته بود. «وهاب آقا» به دنبال «ملامعصوم كويه» فرستاد كه صيغه را جاري كند اما ملامعصوم با ديدن بارزاني گفت: «اين كار شرعي نيست و هرگز چنين كاري را انجام نخواهم داد».
گفتم: كار را خراب كرديد. ملامعصوم اگر بارزاني را نمي‌ديد به پولي راضي مي‌شد و خطبه را مي خواند. حالا طاقچه بالا مي‌گذارد.
ـ بارزاني گفت:
ـ باور نمي‌كنم اينگونه باشد.
ـ امتحانش ضرر ندارد.
داماد را با بيست دينار نزد ملامعصوم در كويه فرستاديم. همان بيست دينار، دخترك را به خانه‌ي بخت برد.
از «بارزاني» اجازه خواستم به بغداد بازگردم. مي‌خواستم ديگر به قيام باز نگردم و به كار و كاسبي خود مشغول شوم. جدايي ميان حزب و بارزاني، مرا كاملاً دلسرد كرده بود. به بغداد بازگشتم و عكاسي را از سر گرفتم. گاهي نيز به بازار رفته و با شركت در حراجي‌ها و فروش دوباره‌ي خرت و پرت، سود كمي به دست مي‌آوردم. بغداد هم ديگر آن لطف سابق را براي من نداشت. بسياري از دوستان حزبي رفته بودند. «ذبيحي» در جبهه‌ي دشمنان ملامصطفي فعاليت مي‌كرد و هنوز هم براي حزب پارتي و ابراهيم احمد و جلال كار و در كنار آنها بود. اما دوستي ما همچنان پابرجا بود. اولين روزي كه پس از بازگشت به بغداد او را ديدم گفتم:
ـ ببين من و تو از كودكي با هم بزرگ شده و خاطرات و خطرات بسياري در كنار محروميت‌ها را با يكديگر پشت سر گذارده‌ايم. هر دو نيز داراي آزادي انديشه هستيم. ملامصطفي هر خطايي هم كه داشته باشد نزد من مقدس است. اجازه نمي‌دهم نزد من از او بد بگويي. من نيز پشت سر كسي صحبت نخواهم كرد.
دو سه روزي پيدايش نشد. سراغش را گرفتم. مسموميت غذايي سختي گرفته و تنها در خانه در بستر بيماري افتاده بود. او را به خانه‌‌ام آوردم و پس از دوا و دكتر، بيست روز دیگر هم در خانه‌ام ماند.
در اين ميان، رابطه‌ي دولت و بارزاني، روز به روز تيره و تيره‌تر مي‌شد. مردي به نام «خليل» مي‌شناختم كه دلال بازار بزرگ و از اهالي كركوك بود. به او گفتم:
ـ خليل بوي ناخوش به مشام مي‌رسد. احتمالاً قيام از سر گرفته خواهد شد. من نمي‌توانم باز گردم اما در بغداد نيز احتمال دستگيري من هست. فكري نداري؟
پس از دو روز نزد من آمد و گفت:
ـ مدير پليس اربيل كه از زمان دانشجويي با تو آشنايي دارد، بسيار سلام رساند و گفت نبايد نگران باشم چون او به طور كامل مراقبت از من را بر عهده خواهد گرفت اما من نيز در عوض بايد آنچه را مي‌دانم يا به عنوان خبر دريافت مي‌كنم در اختيار او بگذارم.
ـ خليل عزيز من آن كسي نيستم كه شما تصور كرده‌ايد. خيانت به ملت كرد كار من نيست. اگر صدبار بميرم و فرزندانم نيز در مقابلم مثله شوند، آنچه تو و «فواد» مي‌خواهيد انجام نخواهم داد. . .
دلم به كارم گرم شده بود. در همين دوران، شعر «هه‌لووكه» را سرودم كه در ديوانم نيز به چاپ رسيده است. در ميان ترس و لرز نيز به كاسبي خود ادامه داده به قضا و قدر چشم دوخته بودم. يك ماه و ده روز از زمستان 1965 گذشته بود كه جنگ دوباره آغاز شد. من كه تصميم گرفته بودم ديگر به سراغ قيام و انقلاب و جنگ نروم از حالت طبيعي خارج شده و هوش و حواس از دست داده بودم.
يك شب معصومه گفت: «اگر به قيام باز نگردي احتمالاً به بيماري رواني دچار خواهي شد».
از يك سو هراس از محروميت خانواده به لحاظ مالي و احياناً مشكلات امنيتي پيش روي آنها و از سوي ديگر روزهاي قيام و دوستان و جنگ مبارزه . واقعاً رواني شده بودم. سرانجام تصميم گرفتم در بغداد بمانم و با جمع‌آوري كمك ا زدوستان قيام و كردها در كنار ساير هواداران، وظيفه‌ي خود را به انجام رسانم. به همين خاطر به مكاني مخفي نقل مكان كردم.
در بيست و سوم مارس، خداوند پسري به ما عطا كرد. پيش از تولد نامي براي او انتخاب كرده بودم:
اگر پسر باشد «پيرس» يا «پيران» و اگر دختر باشد نام «چامه» را بر او خواهم گذارد تا خاطره‌ي روزهاي جنگ بر نام فرزندانم ثبت شود. شب هنگام، ناگهان انديشه‌ي خاني به سراغم آمد. باوركن حتي نام خاني را هم در خواب تكرار مي‌كردم. چه معلوم؟ شايد دختر باشد؟ اما پسر بود. صبح كه پسرم به دنيا آمد او را «خاني» نام گذاردم و سير نشده از ديدار او به محل اختفاء بازگشتم. در آن روزها پليس و نيروي امنيتي مرا زير نظر داشتند. این نكته را هم «ابوياسين» استوار عرب برايم گفت. يك روز از خانه بيرون آمدم. يكي از روبرو و از فاصله‌اي‌ دور زيرچشمي نگاهم مي‌كرد. به ايستگاه اتوبوس رفتم. دنبالم آمد و كمي دورتر ايستاد. سوار اتوبوس شدم، او هم سوار شد. به هيچ ترتيبي از من جدا نمي‌شد. در يك لحظه كه اتوبوس ايستاد به سرعت پياده و با تاكسي از محل دور شدم. خود را به خانه‌ي «ذبيحي» رساندم. بيست شب را آنجا به روز آوردم. روزها هم وسط ظهر كه مي‌دانستم پليس عراق حوصله‌ي نظارت ندارد به خانه باز مي‌گشتم. بلاي بزرگ آن بود كه بسياري از پيشمرگان تسليم شده و به همكاري با دولت روي آورده بودند. من هم مانند گاوپيشاني سفيد، شهره‌ي خاص و عام بودم.
شنيدم كه چند نفر از دوستان از بصره وارد عراق شده و به كردستان بازگشته‌ بودند. مي‌ترسيدم اينها مرا شناسايي و معرفي كنند.
يك روز پسري مهابادي به نام «علي عزيز» كه در مخابرات كل پليس خدمت مي‌كرد گفت: «مي‌گويند بارزاني باتوپ، روانداز را هدف قرار داده است». داستان را براي ذبيحي تعريف كردم. گفت: «دروغ است تا رهبران پارتي اجازه ندهند دولت ايران حتي يك گلوله هم به بارزاني نمي‌دهد». گفتم: «دوست من كمك ايران به كردها، به خاطر كرد نيست به خاطر مصلحت روز است. اكنون ناصر و برخي رهبران عرب ادعا مي‌كنند خوزستان، عربستان است و بايد به سرزمين‌هاي عربي بازگردانده شود. ايران هم كه بدون خوزستان قادر به ادامه‌ي حيات نيست ارتش عراق را با بارزاني‌ها مشغول كرده است تا خوزستان را به فراموشي بسپارند. قيام امروز شورش بارزاني است نه قيام آنها كه گريختند و اكنون در تهران و همدان ساكنند».
ـ باور نمي‌كنم.
ـ بيا نزد «علي عزيز» برويم.
نزد علي عزيز رفتيم.
ـ بله ديشب،‌ بي‌سيم پشت بي‌سيم بود كه «ملامصطفي» ارتش را در «روانداز» به توپ بسته است.
يك شب به ذبيحي گفتم:
ـ ملا من به كوهها باز مي‌گردم چون هر لحظه احتمال بازداشت من وجود دارد.
ـ مسير پر خطر است بيا به تهران برويم.
ـ مي‌خواهي عجم اعداممان كنند؟
ـ نه ملا سياست تغيير كرده است. من يكبار به تهران رفتم و ميهمان شاهنشاه بودم. كافي است از خانقين به مرز برويم. از آنجا تا تهران امنيت كامل برقرار است.
ـ خيلي وقت‌ها گفته‌ام من از تو شجاع‌ترم؛ اما اعتراف مي‌كنم تو از من با شهامت‌تري. آخر با كدام تضمين به تهران برويم و آبروي چند ساله را هم در پاي آن نگذاريم؟
هر چند مي‌دانستم نرسيده به كركوك پيشمرگان تواب، مرا شناسايي خواهند كرد اما به ترمينال رفتم «كاك محمود مولود» آمد:
ـ اينجا چكار مي‌كني؟
ـ به قيام باز مي‌گردم. به «اربيل» مي‌روم.
ـ ببين من با «محمود آقا خليفه صمد»، و «حاجي محمد شيخ رشيد» آمده‌ام و فردا برمي‌گرديم.
هيچكدام را هم كه نمي‌شناسي؟
ـ نخير نمي‌شناسم.
ـ مي‌گويم اين دايي من است و براي سرزدن به مادرم مي آيد. همراه اين دو جاش بزرگ كسي مانع ما نخواهد شد.
ـ خوب است موافقم.
صبح روز بعد به هتل رفتم. عاشورا بود و حتي نانوايي‌ها هم بسته بودند. كاك محمد گفت:
ـ معرفي مي‌كنم دايي من هستند.
ـ خوش آمدي خوش آمدي.
«حاجي محمد رشيد» با رنگي پريده از درد شكم مي‌ناليد. گارسون آمد و گفت: «عاشورا است و هيچ جايي باز نيست».
ـ حاجي خير است؟
ـ از ديشب شكمم كار مي‌كند و وضع خوبي ندارم.
ـ گارسون ! قهوه و جوهر ليمو داريد؟
ـ بله
يك قاشق مربا خوري جوهر ليمو در يك فنجان قهوه ريختم و دادم خورد. پس از نيم‌ساعت مشكل حاجي مرتفع شد.
دو كاميون نظامي پر از سرباز و افسر آمدند. كاك محمد و من به همراه محمود خليفه صمد (كه يك جاش به تمام معنا اما به غايت احمق بود) به همراه يكي از پسران «محمودبگ» سوار يك ماشين شديم و به همراه راننده‌ي شخصي حركت كرديم. «حاجي محمد» و سه تن از نزديكان او هم در يك ماشين ديگر سوار شدند. دو ماشين از محافظان آنها نيز در كنار اتومبيل ما حركت مي‌كرد. بعدازظهر به كركوك رسيديم و در هتل «شرق‌الاوسط» مستقر شديم. من و كاك محمد به اتاقي رفتيم. گفت: «برويم و در رستوران غذايي بخويم؟»
ـ من چهار سال در اين شهر شاگرد عكاس بوده‌ام و بسياري مرا مي‌شناسند. تو برو.
ـ خب پس غذايت را به اتاقت مي‌آورم.
غذا آوردند و ناهار را در اتاق خوردم. روي تخت دراز كشيدم كه در اتاق باز شد و يكي از همراهان حاجي محمد وارد شد:
ـ كاك هه‌ژار مرا ببخش كه تو را نشناختم.
ـ حالا چگونه شناخته‌اي؟ من هه‌ژار نيستم و هرگز شما را نديده‌ام.
ـ خدا خيرت دهد! جنگ «سه‌فتي» را به خاطر نمي‌آوري؟ تو از «حيدربگ» و «حسين آقا ميرگه سووري» عصباني شدي و گفتي: «ناموستان در خطر است لااقل مراقب خواهران و همسران خود باشيد تا جاش‌ها به آنها تعرض نكنند. . . ؟ من چگونه ترا فراموش مي‌كنم؟»
ـ خب جنابعالي چرا آنجا بودي؟
ـ غلام شما در جنگ «لولان» اسير شده و در بارزان بازداشت بودم. آن روز از پشت يك تخته سنگ تو و بارزاني را نگاه مي‌كردم. اسم من «عمرشيخ ولا» است. «حاجي محمود» هم تو را شناخته بود.
ـ حالا شناخته است؟
ـ بله من گفتم.
ـ حالا برو بيرون مي‌خواهم بخوابم.
عمر رفت. خداوندا اجل كي به سراغم آمد؟ با پاي خودم به دام مرگ افتادم. «محمد خليفه صمد»، عموي «محمد شيخ رشيد» است كه با شعر و نثر، هزار فحش و ناسزا به خودش و پدرش و آبا و اجدادش داده‌ام. مي‌دانند كه همنشين بارزاني بوده‌ام. حالا چكار كنم؟
از پنجره فرار كنم. شصت متر تا زمين ارتفاع دارد. بايد به بهانه‌ي شستن دست و صورت بيرون بروم و سپس فرار كنم. . . در اين افكار بودم كه «حاجي محمد» وارد اتاق شد.
ـ كاك عبدالرحمن دوست داري قدمی بزنيم؟
ـ بله در خدمتم.
وارد خيابان شديم. فكر كردم چون خيابان­ها و محلات كركوك را مي‌شناسم. در يك فرصت، فرار كرده و خود را خلاص خواهم كرد. اما چهار صوفي مسلح از پشت سر حركت مي‌كردند. با آنها چكار كنم؟
از هر دري سخني، راجع به شعر و ادبيات سخن گفتيم و او از هيچ موضوعي سخن به ميان نياورد. سپس به هتل بازگشتيم و به اتاق او دعوت شدم. از يكي از محافظان خواست پنجره را ببندد. «حاجي محمد» لحظاتي بعد ناگهان سربلند كرد و گفت:
ـ تو هه‌ژاري؟
ـ بله
ـ تو مي‌داني چقدر فحش و ناسزا در قالب شعر، نثار من و خانواده‌ام كرده‌اي؟ آخر اين چه كاري است؟
ـ حاجي تو مدعي هستي كه مسلماني. اگر گفته شود دشمنان دين مي‌خواهند مكه و مدينه را ويران كنند و تو را را به دفاع فرا خوانند ، اماكسي مانع شود و با مقاومت خود نگذارد تو دشمن را شكست دهي و پيروز شوي، آيا با او خوبي خواهي كرد؟ يا او را ناسزا خواهي گفت و لعنت خواهي كرد؟ من از عشيرت بارزاني نيستم. هزاران كس مانند بارزاني نيز كعبه را مقدس مي‌دانند اما همه‌ي ما كردستان را مقدس‌ترين سرزمين مي‌دانيم و آزادي را مي‌پرستيم. بارزاني را نيز به اين خاطر دوست مي‌داريم كه در راه صيانت از ملت كرد مبارزه مي‌كند. تو وكساني چون تو اجازه نمي‌دهند كردستان به آزادي دست پيدا كند. روشن است كه اگر پدر تو جاي بارزاني بود و بارزاني در مقابل، مانع آزادي كردستان مي‌شد و در برابر آزاديخواهان مقاومت مي‌كرد اين ناسزاها متوجه او مي‌شد.
من اينجا به خود حق مي‌دهم. تو هم هر كاري مي‌خواهي با من بكن.
ـ اكنون كه به چنگ ما افتاده‌اي فكر مي‌كني با تو چه معامله‌اي خواهم كرد؟
ـ نمي‌دانم اماتوقع دارم مرابه اعراب نسپاري. دوست دارم به دست يك كرد كشته شوم. براي يك قاشق خون هم التماس نخواهم كرد. اما نمي‌خواهم به دست عرب كشته شوم.
ـ محمود مولود سر ما كلاه گذاشت وتو دايي او نيستي. راستي كجا مي‌روي؟
ـ مي‌خواستم نزد بارزاني برگردم. اما ظاهراً بايد فكر آن دنيا باشم.
ـ كاك عبدالرحمن غير از من و عمر، كس ديگري هويت تو را نمي‌شناسد. از اربيل به بعد نيز ترتيبي خواهم داد كه به پيشمرگان برسي. چند سفارش هم دارم كه بايد برساني . . . عمر دو قهوه بياور.
قهوه را خورديم. محمد مولود بازگشت. حاجي موضوع را به رخ او هم نكشيد. حدود ساعت چهار راه افتاديم. اما اينبار من و محمد، سوار ماشين حاجي محمد شديم. نزديك خانه‌ي «محمدبگ» شديم كه او گفت: «بايد ميهمان منزل من باشي». اما حاجي محمد گفت: «اجازه دهيد زود به خواهرش سر بزند. كاك محمد هم اينطور دوست دارد». بامحمد به خانه بازگشتيم در راه داستان را تعريف كردم.
ـ چه مي‌گويي؟ فرار كنم؟
ـ نه تازه تمام شد. فرار بد مي‌شود. «حاجي محمد» نامرد نيست و اهل دروغ و فريب هم نیست.
هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه صداي انفجار در اطراف اربيل برخاست. تيراندازي، توپ، موشك و بمباران هوايي، سراسر منطقه را در برگرفت. يك هواپيماي عراقي هدف قرار گرفت و در يكي از آبادي‌هاي كنار شهر سقوط كرد. تمام مردم از پير و جوان، زن و مرد و به ويژه كودكان، از پشت بام صحنه‌ي درگيري را تماشا و احسنت و آفرين مي­گفتند. درگيري تا پاسي از شب طول كشيد.
شب ماشيني در مقابل درب منزل ايستاد. «حاجي محمد» بود. پيش از هر چيز در مورد درگيري امروز گفت: «جالب اينجا بود كه حتي صوفي‌هاي مخالف بارزاني هم كه دشمن پيشمرگان و همكار دولت هستند به شجاعت و مردانگي پيشمرگان، احسنت مي‌گفتند».
اما داستان اين جنگ چه بود؟
«ابراهيم افندي» كه سردسته‌ي پيشمرگان شهر «اربيل» بود در كوه، زنان و كودكان آواره‌ي پيشمرگان را كه گرسنه و خسته هستند مي‌بيند. آنها نيز ابراهيم را سرزنش مي‌كنند كه فقط در فكر خود است و اهميتي به خانواده­ي ساير پيشمرگان نمي‌دهد. ابراهيم افندي هم با دريافت اين موضوع كه امشب شب عاشورا است و بسياري از سربازان شيعه هستند و مقدار زيادي گوشت براي روز عاشورا بايد آماده شود، شب كشتارگاه را محاصره، دوازده پليس مستقر در آنجا را خلع سلاح و با باركردن شصت گوسفند، بيست گاو و دوازده گاوميش در كاميون قصابخانه، آن را ميان خانواده‌ي پيشمرگان تقسيم مي‌كند. فردا صبح آشپزخانه‌ي پادگان منتظر رسيدن گوشت است اما خبري نيست. وقتي به كشتارگاه مي‌روند جا تر و بچه نيست (البته گاوميش نيست). سربازان پادگان به مقر ابراهيم در «بنه‌سلاوه» يورش برده و درگيري‌ها آغاز مي‌شود. در اين درگيري، بيش از شصت سرباز دولتي كشته شدند. چند تانك ساقط شد و يك هواپيما هم سقوط كرد. «حاجي محمد» مي‌گفت: «با دوربين نگاه مي‌كردم. ابتدا يك تانك به دنبال يك پيشمرگ افتاد. پيشمرگ خود را به داخل يك كانال انداخت و با برنو تانک را هدف قرار داد. خدمه‌ي تانك از ترس عقب نشستند.
شايد اگر تاريخ ملت كرد نيز مانند تاريخ ساير ملل نگاشته مي‌شد، نام «ابراهيم افندی» به عنوان يك قهرمان ملي با خط زرين در لابلاي صفحات اين تاريخ ثبت مي‌شد. اما حيف و صدحيف كه اين نام‌ها در لابلاي تاريخ ملت كرد و به تبع، تاريخ جهان گم مي‌شوند و اثري از آنها باقي نمي‌ماند.
«ابراهيم افندي» ستوان دوم ارتش عراق كه به صف قيام ملت پيوسته بود، اهل اربيل با اندامي درشت، خوش‌سيما و چشم و ابروي مشكي بود. از روزي كه به قيام پيوسته بود تمام ارتش عراق را به وحشت انداخته بود. دشمنان ملت كرد را شبها از رختخوابشان مي‌ربود و به دادگاه نظامي تحويل مي‌داد. يك بار از نماز مغرب تا صبح روز بعد پليس‌ همه‌ي راههاي اربيل شقلاوه و اربيل كويه را بست و به بازرسي ماشين‌ها پرداخت و افراد مورد سوءظن را بازداشت كرد اما تا عصر روز بعد هيچكس متوجه نشد كه اينها پيشمرگان ابراهيم افندي بودند كه با لباس مبدل، پست جاش بگير ايجاد كرده بودند.
يك سرهنگ عرب به همراه دو ستوان، در يك جيپ دولتي و يك كاميون سرباز، پليس و جاش عرب به همراه يك مترجم كرد در ميان عشيرت «گه‌ردي» گشت مي‌زنند. در هر روستا مردم را گرد آورده مي‌گويند:
«فرمان جنگ با بارزاني صادر شده است. چه كسي مي‌آيد؟» سرهنگ مي‌گويد و مترجم ترجمه مي‌كند.
ـ قربان من آماده‌ام. اين هم اسلحه‌ام.
ـ تو به درد نمي‌خوري. ما آدم‌هاي با تجربه مي‌خواهيم. پول دولت مفت كه نيست.
ـ قربان به خدا گندم پيشمرگان را سوزانده‌‌ام. در فلان منطقه جنگيده‌ام. شاهد دارم.
ـ برو سوار شو.
خلاصه بيست و هشت نفر از جنگاوران «گه‌ردي» را با خود مي‌برند.
ـ قربان به كدام مقر حمله مي‌كنيم؟
ـ به طويله­ی جاش‌هاي پدر سگ. من «ابراهيم افندي» هستم.
زماني كه من در منطقه بودم آقايان «گه‌ردي» تقاضا كردند در ازاي پرداخت مقادير معتنابهي گندم، بازداشتگاه آنها را از طويله به يك مدرسه تغيير دهند.
بيش ازچهار سال، بخش اعظم رمز بي‌سيم دولت در اختيار «ابراهيم افندي» بود و با كشف هر رمز، عده‌اي از افسران به دام مي‌افتادند يا عملياتي به شكست منجر مي‌شد. ابراهيم افندي شبح جاش‌گير و جاش شكن نيروي پيشمرگه در آن سالها بود.
يكبار از شجاعت او تعريف كردم. گفت: «به خدا اينطور نيست. اين مردم اربيل هستند كه قهرماني مي‌كنند. غروب‌ها به بهانه‌ي خوردن مشروب از شهر بيرون مي‌زنند و كليه‌ي اخبار روز را برايم مي‌آوردند. . .».
متأسفانه اين قهرمان بزرگ، روزي كه به ميان عشاير پشدر براي ميانجيگري رفته بود، توسط عده‌اي جاش به شهادت رسيد. داستان شجاعت‌هاي او پاياني نداشت.
«حاجي محمد» كه «سيدعمر» پسر «شيخ عبيدالله» را نيز همراه داشت گفت:
ـ متأسفانه خانواده­ي «لولان» ملعون تاريخ ملت كرد شدند و «بارزاني» به قدسيت رسيد. نمي‌دانم پدرم چه كرد اما خدا را به شهادت مي­گيرم كه من از جاش بودن و از نگاه­کردن به قيافه‌ي خودم متنفرم. صوفي و بارزاني هم سالهاي بسياري است دشمن خوني يكديگرند بنابراين نمي‌توانيم به آرامش واقعي برسيم اما اجازه مي‌خواهيم به لولان بازگرديم و از نظر مالي قيام را ياري كنيم. با دولت نمي‌جنگم اما در كنار آنها نيز نخواهيم جنگيد. اين پيام را به بارزاني برسانيد و جواب را هم بياوريد.
گفتم: حاجي محمد! فكر كن پيام را رسانده و اكنون جواب مي‌دهم. بارزاني آنقدر‌ها هم ساده نيست كه اجازه دهد شما در عين آنكه دوست حكومت و هم‌پيمان آنها هستید به لولان بازگرديد و به ديواري انساني ميان بارزان و سوران تبديل شويد. اگر دوست دولت باشيد ناچار با تانك و توپ و اسلحه و سرباز به ديدنتان خواهد آمد و از پشت ما را محاصره خواهد كرد. اما اگر در «ديانا» عده‌اي افسر را بكشيد و پل‌هاي ارتباطي منطقه‌ي خود را تخريب كنيد و به اصطلاح راه بازگشت را بر دشمن ببنديد چه به لحاظ سياسي و چه به لحاظ نظامي آنگاه بارزاني نه تنها راضي خواهد بود بلكه به استقبال هم خواهد آمد. اما با اين شرايطي كه شما گفتيد بعيد مي‌دانم توافقي صورت گيرد.
ـ تو تلاش خود را انجام بده بلكه بتواني جواب مناسبي براي من بگيري.
ـ باشد هر چه گفتي به بارزاني منتقل خواهم كرد بدون يك كلمه كم و زياد.
بعدازظهر روز بعد، يك دست لباس كردي جاشانه بسيار عالي به تن كردم و دستار به سر، چون عمامه‌ي آخوندهای شيعه و يازده تيري به كمر، با مجوز و امضاي فرمانده‌ي منطقه­ی كركوك و اربيل بدين مضمون كه «عبدالرحمن آقا» از نيروهاي قابل احترام دولت است، سوار ماشين شدم و همراه «عمر شيخ عبدالله» و سه نفر صوفي مسلح ريش پهن حركت كرديم. جاشي به خوش قد و بالايي خودم نديده بودم. براي گرفتن بنزين به پمپ بنزين رفتيم. اي خدا كسي مرا نبيند و بگويد هه‌ژار هم جاش شده است. اما شانس با من يار نبود. پيشمرگي به نام «يونس عقراوي» كه دوست صميمي من بود، جامانه‌ي سياه جاشانه‌اي بسته و ماشين و سرنشينان را مي‌پاييد. حالا چطوري نجات پيدا كنم؟ حتماً يونس هم جاش دولت شده و اكنون گزارشم را رد خواهد كرد و من را بازداشت مي‌كند و حاجي محمد هم گرفتار مي‌شود. به اين موضوعات فكر مي‌كردم كه يونس مرا ديد اما بلند نشد و دور شد. . . نخير بازداشت شدم و ديگر راه گريزي نيست. . .
راه افتاديم، مرتب فكر مي‌كردم: در كدام نقطه بازداشت مي‌شوم. به شقلاوه رسيديم. به عمر گفتم: به حركت ادامه دهيد. در خروجي شقلاوه و پست ايست بازرسي ماشين را نگهداشتند و به بازرسي پرداختند حدود دويست گرم شكر پيدا كردند. يك گروهبان پرسيد:
ـ اين چيست؟
عمر گفت:
ـ خودت مي داني ما از همكاران دولت هستيم. بارزاني شكر كم آورده است. شكر براي او مي‌بريم.
ـ مسخره‌ام مي‌كنيد؟
ـ آخر دوست عزيز تو اين مقدار شكر را هم براي چهار پنج جاش دولت روا نمي‌بيني؟
ـ خب بفرماييد برويد.
در راه صوفي‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند.
ـ يك جامانه سرخ كشتيم. جهاد بزرگي بود.
پس از نماز مغرب، راه زيادي به «ديانا» نمانده بود كه عمر گفت: «بايستيد». به من گفت پياده شوم سپس به راننده و صوفي‌ها گفت: «شما به ديانا برويد تا ما هم مي‌آييم».
دشت تاريك بود. تفنگ را رو به عمر گرفته گفتم: الان تو را مي‌كشم. عمر ترسيد:
ـ اين كار را نمي‌كني.
ـ اتفاقا مي‌خواهم ترا بكشم. مي‌روم و مي‌گويم يك پيشمرگ صوفي را كشتم و اسلحه‌اش را گرفتم. فرصت خوبي است.
ـ تو مرا نمي‌كشي
ـ آخر چرا تو را نكشم؟
ـ مي‌دانم كه مرا نمي‌كشي
ـ خب اگر مي‌داني چرا اين يازده تير را به من سپرده‌اي؟ تفنگ خودت مال خودت.
وقتی تپانچه را تحويل دادم خيلي خوشش آمد.
ـ بدجوري ترسيده بودم اما مي‌دانستم مرا نخواهی كشت. به روستايي به نام «سليمان آباد» رسيديم. وارد خانه‌اي شديم. عمر با صاحبخانه صحبت كرد. احترام بسياري بر ما نهادند. اينبار زبان عمر باز شد
ـ سيدا به فلاني بگو اين هفته كفش و پارچه را مي‌فرستم. به «ميرو» بگو مواظب فلان داراييم باشد. به فلاني بگو برايش كار پيدا كرده‌ام و . . .
ـ عمر رفت. شب دير هنگام، مردي كوتاه بالا را همراهم به روستاي «گوان» فرستادند. ماه برآمده بود مرد آرام و روي پنجه راه مي‌رفت.
ـ چرا اينطوري راه مي‌روي؟
ـ ساكت! به جاش‌‌ها خيلي نزديك هستيم بايد مواظب بود.
ـ مردكه! من سراپا سفيد پوشيده‌ام. اول مرا مي‌بينند. پاشو وگرنه خنده‌ام مي‌گيرد و جاش‌ها متوجه مي‌شوند.
بالاخره به روستاي «گوان» رسيديم. مرا به «حاجي حسين» نامي تحويل داد و خود بازگشت.
حسين گفت: «امشب اينجا بمان، جرأت ندارم تو را ببرم. فردا شب به پيشمرگ‌ها مي‌رسيم. ممكن است الان ما را با توپ هدف قرار دهند».
ـ آقا جان فردا شب هم توپ هست. همين الان از دستم خلاص شوي بهتر است. راه را نشان دهي بهتر است.
ناچار پذيرفت. حدود ساعت يك و نيم شب، حركت كرديم. در دامنه‌ي «زوزگ» پيشمرگان فرمان ايست دادند:
ـ كه هستيد؟
ـ آشنا
«بيجان جندي» گفت: «كاك هه‌ژار چگونه آمدي؟»
به «بيجان» رسيدم و مرد بازگشت. در كنار يك درخت با پيشمرگان بيجان، مجلس گرم كرديم. يكي از سرگرمي‌ها اين بود: گلوله‌اي به پادگان شليك مي‌كردند با هزاران گلوله و توپ جواب داده مي‌شد.
شب را آنجا گذرانديم. سعيد حه‌مه‌د علي آقا نيز همراه ما بود (او را سعيد كور مي‌گفتيم) به محض آنكه توپي از روانداز شليك مي‌شد خود را در پتو مي‌پيچيد.
هنگامي كه در دشت اشنويه با ارتش ايران مي‌جنگيديم يك روز به كنار رودخانه رفتم تا لباس بشویم. هواپيما آمد. يک سوراخ روباه پيدا كردم و خود را در آن پنهان كردم لگدي حواله‌ام كردند. سر را كه برگرداندم «شيخ سليمان بارزاني» بود: مردك! اينجا هم ولكن نيستي؟
فردا صبح به مقر «بيجان» رفتيم. پيش از من پيشمرگي را فرستاده بود تا ماشين آماده كنند. تا عصر خبري نشد. گفتم: «پياده مي‌روم تاآن پيشمرگ را ببينم». شب سر رسيد و دير شد. در كنار راه توقف كردم و در گوشه‌اي دراز كشيدم. هوا سرد بود اما با اين وجود خوابم برد. تازه افق روشن مي‌شد كه دوباره راه افتادم. با تابش اولين اشعه‌ي خورشيد، به «به‌رسيرين» رسيدم كه مقر «حه‌مه‌د آقا ميرگه‌سووري» آنجا بود. زير يك درخت صبحانه مي‌خوردند. اگر راه را مي‌دانستم شب به «به‌رسيرين» مي‌رسيدم و اين همه سرما را تحمل نمي كردم. تا عصر آنجا ماندم. سواري به دنبالم آمد و مرا به «گه‌لا‌له» برد. «عبدالله آقا پشدري» سر رسيد. ميهمان منزل او شدم. خانه‌ي او بسيار شلوغ بود و به حمام زنانه مي‌مانست. چه خوابي و چه استراحتي؟ جهنمي بود. ساعت دو بعد از نصف شب عبدالله آقا گفت:
«به فلان جا مي‌روم تا بتواني استراحت كني». اما مگر امكان استراحت بود. يكي مي‌رفت و دو نفر مي‌آمد. يكي سراغ عبدالله آقا را مي‌گرفت و آن ديگري دنبال فلاني بود. نخير بي‌فايده است. پتويم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. كمي دورتر زير يك درخت به «حسن» برادر «عبدالله آقا» برخوردم كه گوشه‌اي خوابيده بود. من هم آنجا پتويم را پهن كردم و تا ساعاتي از صبح گذشته خوابيدم. چهارشب، تا وقت خواب، ميهمان عبدالله آقا و از آن پس ميهمان دشت و چشمه و حسن آقا بودم.
ـ به بارزاني خبر داده‌ايم. به روستاي «بن‌دايزا» برو. اسب حاضر است.
«صالح بامرني» كه پسري بيست ودو ساله بود و در دستگاه بي‌سيم كار مي‌كرد (گفته مي‌شد عاشق مريم مهابادي است كه ماملي در وصف او آواز خوانده است) نزد من آمد:
ـ مام هه‌ژار! كار مهمي با شما دارم. تدبيري بينديشيد. مادينه‌ام كم سن و سال است و به حرفم گوش نمي‌دهد. تو بگو بيايد. از شما شرم مي‌كند.
ـ اي به چشم.
روز دوم كه در «گه‌لاله» بودم طياره بمبي در يك مزرعه فرو انداخت. «شفيع احمد آقا» كه در سي متري محل انفجار بود، بر اثر موج انفجار در گل و لاي افتاد اما آسيبي نديد.
به همراه صالح و مادينه‌اش به بن‌دايزا رفتيم. شب به ديدن بارزاني رفتم. كوچه بسيار تاريك بود. با يك نفر كه از مقابلم مي‌آمد به هم خورديم. «يونس‌عقراوي» بود. حالا بيا و بخند.
ـ يونس وقتي در پمپ بنزين تو را دیدم زهره‌ام تركيد.
ـ من هم كه تو را ديدم گفتم كارم تمام است.
بارزاني در پاسخ پيشنهاد «حاجي محمد»، همچنانكه من به حاجي گفته بودم اشاره كرد كه حاجي بايد به دشمنی با دولت برخيزد و گرنه كاري نمي‌شود كرد. اما از اين كه من نجات پيدا كرده بودم خوشحال شد. پاسخ حاجي به وسيله‌ي «حه­مه‌د آقا ميرگه سووري» فرستاد شد. آن شب در ميان بحث‌ها سخن از يك جاش به ميان آمد كه از پدرش بدتر است. بارزاني گفت: «مردي يك توله سگ و سگي بزرگ را به بازار برده بود. مي‌گفت: توله سگ را ده درهم و مادرش را پنج درهم مي فروشم».
ـ يعني چه؟
ـ اين سگ فقط سگ است اما توله سگ از مادرش و نجيب‌تر و با اصل و نسب­تر است.
اين نكته را به خاطر آوردم كه گويا محمد رضا به پدرش رضاشاه گفته بود: «تو فقط شاهي اما من شاه پسر شاه هستم بايد از تو سخي‌تر باشم».
مدتي آنجا ماندم. در روستاي «شيخ وه‌تمان» ميهمان «ملا طاها» بودم كه مردي شيرين كلام بود. صبح كه مي‌خواستم بروم گفت: «يك آخوند ميهمان آخوندي ديگر بود. صبح كه رفت غرولند مي‌كرد و خود را لعنت مي‌كرد: آخر اگر آن آخوند را نمي‌شناسي خودت را كه مي‌شناسي. چرا ميهمان آخوند شدي؟ شما هم ببخشيد اگر آنچنانكه بايد نتوانستم پذيرايي كنيم. شما خودت هم ملا هستي».
در كتاب «التغاني» از شاعري عرب به نام «ابن‌الحمامه» (ابن كبوتر) ياد مي‌شود كه در يك روستاي نزديك حلب، کلون خانه‌اي را مي‌زند. صاحبخانه مي‌گويد: «ميهمان نمي‌خواهم».
ـ كمي آب خنك بدهيد.
ـ آب كش پدرت كه نيستم.
ـ اجازه بده زير سايه‌ي درخت استراحت كنم؟
ـ ديوار كوتاه است و شما نامحرم هستيد.
ـ حتماً مرا نمي‌شناسي. من شاعر معروف «ابن‌الحمامه» هستم.
ـ پسر كلاغ باش، اما دست از سر ما بردار.
ملامصطفي در كوهستان‌هاي «كيكان» و در چادر «مام طاها» بود كه «نوري احمد طاها» آمد و گفت:
«به همراه سرهنگ مدرسي، ساواكي معروف كه نام مستعارش علي بود در راه مي‌رفتيم». گفت:
ـ ترا خوب مي‌شناسم. تو هه‌ژاري.
ـ معلوم است ساواكي زيركي هستي.
ملاباقي بيماری سرطان داشت. او را به تهران اعزام كرده بودند. ساواكي‌ها او را دوره كرد و بازجويي كرده بودند.
ملامصطفي فرمان داد كه او را ظرف بيست و چهار ساعت بازگردانند. گفت از تو زياد پرسيدند من هم گفتم آنجاست و تحريريه‌ي روزنامه است.
ـ چرا راستش را گفتي؟
ـ دروغ زيادي گفته بودم. بايد چند جمله واقعيت هم مي‌گفتم.
در «ليوه­ژه» يك جوان بلند بالاي خوش قد و قواره اهل كرمانشاه به نام داريوش را نزد من فرستاده بودند. چند روز بعد رفت. دفتري از او به جاي مانده بود كه باخطي ناخوش، خاطراتي چند در آن نوشته بود. اول و آخر خاطرات او مدح دستگاه شاهنشاهي ايران و مسخره‌ي كرد كثيف و بدبخت بود. مدتي بعد گفته شد داريوش بازداشت و ساواك خواستار استرداد او شده است. اين خير و بركت براي خودشان. لازم است اين را هم بگويم كه پس از جدا شدن ابراهيم و دوستان او حزب تشكيل كنگره داد و دفتر سياسي جديد و كميته‌ي مركزي تشكيل داد. اعضايي شايسته چون دكتر محمود و حبيب محمد، كريم و . . . نيز عضو آن بودند اما تعداد زيادي از اعضاء نیز افرادي بيكاره و فاقد شايستگي‌هاي لازم بودند. يك روز در «بن‌دايزا» به همراه «دكتر محمود» و «اسماعيل عارف» و يك روزنامه‌نگار آمريكايي ميهمان كسي بوديم. اسماعيل كه به تصورم در هيچ بازار حراجي كسي حاضر نبود ريالي برايش خرج كند شروع به غيبت ابراهيم و جلال كرد كه افرادی بي‌لياقت و نادان بوده‌اند.
ـ همين كه تو را به عنوان عضو قبول كرده بودند دليل بر حماقت ايشان است.دكتر گفت: «ما او را به عنوان عضو دفتر سياسي انتخاب كرده‌ايم».
به همراه بارزاني به تفرجگاهي در كوههاي «هه‌لگورد» رفتيم. دامنه‌ي كوه گرم اما نزديك به نوك قله بسيار سرد بود. پس از بيست و چند سال ريواس ديدم و باديدن آن به ياد روزهاي كودكي و طلبگي افتادم نمي‌توانستم جلوي سرازير شدن اشك هايم را بگيرم.
بعدازظهر بود. از سرما مي‌لرزيدم. به داخل سوراخي خزيدم. پوستي را كه با خود آورده بوديم روي خود كشيدم و دراز كشيدم. ملامصطفي سرك كشيد و با ديدن من خنده‌اش گرفت.
ـ قربان سردم است. اجازه بده برگردم.
برگشتم. به كوهپايه رسيدم. مردم به پيشواز «بارزاني» آمده بودند. بارزاني به كنار رودخانه آمد و با هر بدبختي كه بود از آب گذشتيم. به يكي از آخوندهاي روستا گفتم: «ماموستا آفرين. چگونه گذشتن از پل صراط را تمرين كرديم».
بارزانی در كوههاي «هه‌لگورد» گفت: «مي‌گفتند هه‌ژار به قيام باز نمي‌گردد، اما من مي‌گفتم حتماً باز خواهد گشت». يك روز ديگر هم كه تازه بازگشته بودم پرسيد:
ـ «ذبيحي» در چه حال است؟
ـ مخالف تو است.
ـ بله! رفيق چند ساله‌ام بود اما مطمئن باش هرگز نمي‌تواند انديشه‌ي من را در مورد تو تغيير دهد. . .
روز بعد من و ملاباقي، پيش از ديگران به جاده‌ي «پومان» رسيديم. همه جا خلوت بود. در كنار ديوار يك قهوه‌خانه، زير سايه‌ نشستيم. پسري جوان به «ملاباقي» اشاره كرد كه شالش روي زمين افتاده و خاكي شده بود. و فندكي هم به گوشه‌ي شال بسته شده بود.
ـ ماموستا باقي اين چيست؟
ـ فكر كرده‌اي يك سلاح سري است! چيزي نيست.
گفتم: «چرا دلش را مي‌شكني؟ جوان است فكر مي‌كرد سرنا است و اندكي برايش خواهي زد».
اما كمي هم از رندي خودم بگويم: تازه در بغداد مغازه باز كرده بودم. با دانشجويي به نام «مظهر» دوست بوديم. چند سالي بود كه از يكديگر بريده بوديم. يك روز پسري نزد من آمد و به گرمي احوالپرسي كرد.
ـ حالت چطور است دوست من؟ از برادرت حميد چه خبر؟
ـ حميد چي و برادر چي؟
ـ تو مظهر نيستي؟
ـ حرف مفت؟ پس از چند سال رفاقت، مرا باز نمي‌شناسي؟ من پسر «شيخ داره‌خورما» هستم.
ـ خيلي دلتنگ تو بودم. ديگر از اين كارها نكني؟
ـ نخير مطمئن باش.
يك روز در اداره‌ي مباني عام كسي نزد من آمد. با خود گفتم: ببين من چه آدم گيجي بودم. اين مظهر است. نزد من آمد و سلام كرد. سفارش دادم نوشابه آوردند.
ـ چطوري دوست من؟ از برادرت حميد چه خبر؟
ـ مثل اينكه نمي‌خواهي با ما دوستي كني و ما را سر كار مي‌گذاري؟ چند بار بگويم من پسر «شيخ خورما» هستم. رفت و ديگر بازنگشت.
يك روز در «شقلاوه» ناهار مي‌خوردم. پسري مسيحي نيز همراهم بود. پس از صرف نهار گفتند: «اين افندي ميز شما را حساب كرده است». با خنده به طرفم آمد:
ـ كاك هه‌ژار چطوري؟
ـ پيش از همه بگو تو پسر «شيخ خرما» نيستي؟
ـ مرا نمي‌شناسي؟ من «مظهر» هستم.
ـ داداشت حميد چطور است؟
ـ سلامت باشي. بد نيست؟
داستان باهوشي خود را تعريف كردم. كلي خنديديم.
به همراه سرهنگ نافذ به «زينويي شيخ»رفتيم و ميهمان «شيخ عبيدالله» شديم. شيخ خانه­اي در حومه‌ي روستای «باسنگ» بناكرده بود. روزها آنجا بوديم و شبها به روستا بازمي‌گشتيم. «شيخ عبيدالله»، عموي «شيخ علاءالدين» و نوه‌ي «شيخ كمال» بود، اما شيخي نمي‌كرد. مردي بسيار ميهمان نواز و بسيار شيرين سخن هم بود. چند پسر بزرگ داشت كه همگي ازدواج كرده بودند. عمر كه خواهرزاده‌ي حاجي محمد شيخ رشيد بود نزد صوفي‌ها زندگي مي‌كرد. سيدعلي پسري بسيار ساده و مصطفي هم همه كاره‌ي «زينوي» بود. همسر شيخ در آن روزگار دختر «كاك رضا دايماوي» بود كه پنجاه سال كوچكتر از شيخ بود. از شيخ فرزندي نداشت اما بسيار خانم و كدبانويي به تمام معنا و آشپزي برجسته بود. نحوه‌ي پذيرايي شيخ از ميهمانان نيز بدين ترتيب بود كه هر روز صبح به مقابل در مغازه‌ي يكي از ساكنان زينويي رفته مي‌پرسيد:
ـ كي دعوتم مي‌كني؟
و با اين اسم رمز، تاجر یا مغازه‌دار زينويي حيواني مي‌كشت و ميهماني آن روز خانه‌ي شيخ برگزار مي‌شد. پانزده روز بعد با حركت از دامنه‌هاي قنديل به «به‌رده‌پانه» رفتيم و ميهمان «شيخه حاجي رسول» شديم كه مالك روستاي «قه‌مته‌راني بيتوين» بود. هر چند پنج روز از تابستان گذشته بود اما صبحها كه از خواب برمي‌خواستيم آب يخ زده بود و نمي‌توانستيم دست و صورت بشوييم. با قسم و قرآن ميزبان، دوشب آنجا مانديم. پس از آن گفته شد اگر مي‌خواهيد به قلادزه برويد از كوهستان قنديل نزديك است اما چهار ساعت تمام بايد از روي يخ و برف بگذريد. برويم؟ . . . نرويم؟ بالاخره راه افتاديم. زمين پر از برف و یخ بود ناگهان مه نيز آسمان را در برگرفت، از سرما مي‌لرزيديم. دركمتر از يك ساعت بعد، به سوي «ايني»، و «مژدينان» پايين آمديم. آن سوي كوه، زمستان سخت و اين سوي، گرما و مگس بيداد مي‌كرد. هر دو سوار بر استر شديم و بعدازظهر به «خوشكان» و شب به «وه‌لزي» رسيديم. در «وه‌لزي» ميهمان «شيخ رضا گلاني» افسر سابق پليس عراق شديم. استر من چون اسب قبليم بسيار چموش بود. در پايان سفر به «قلادزه» رسيديم. جداي از «احمد توفيق» و جماعت همراه او، تعدادي مهابادي ديگر را نيز ديدم. به همراه «مينه‌شه‌م»، نزد «كاك سعيد حاجي بايزآقا» و «سيدمحمد آجيكند» و چند نفر ديگر از ميهمانان رفتيم. «سيده شينه» پسر دايي من نيز آنجا بود. نه روز آنجا مانديم و خبرهاي بسياري از دوستان گرفتم. واقعاً‌ تازه شده بودم.
چند بار به كوهستان «جمال‌الدين» نزد «حاجي آقا محمود آقا» رفتيم. غروب‌ها همراه «كاك سعید» در اطراف مي‌گشتيم و روزها را به گردش و شوخي مي‌گذرانديم. عوني يوسف از وزراي سابق قاسم كه در كوهستان جمال‌الدين زندگي مي‌كرد، روزها به «قه‌له‌ره‌شه» سويسنان مي‌رفت و به هر ايراني كه مي‌رسيد از شاهنشاه ايران تعريف مي‌كرد. گفته شد به تهران رفته و مدتي ميهمان ساواك بوده است. آنجا سه بطر ویسكي دزيده و اخراج شده است. اكنون اميدوار است اين تعاريف به گوش شاه رسيده دوباره به اين آغل چرب دعوت شود. . . .
«حسن» پسر «رحيم قاضي» را هم ديدم كه تازه پيشمرگه شده بود و فكر مي‌كرد پيشمرگ بايد هميشه خاكي و خلي باشد. كفش‌هاي نامناسب مي‌پوشيد و لباس‌هايش هميشه كثيف بود. با هزار مشكل و گرفتاري، يك جفت كفش برايش خريدم. به قلادزه رفته و يك جفت كفش تازه‌ي هورامي برايم فرستاده بود.
يك روز در كوهستان جمال‌الدين بودم. «كاك يوسف ميران» كه سرگرد ارتش بود به همراه «بابكر پشدري» مرا در كوهستان ديدند و گفتند: «حزب پيشنهاد همكاري به تو داده است».
ـ براي كاركردن نيامده‌ام و قصد فعاليت ندارم.
ـ مأموريت داريم تو را با خود ببريم.
به دفتر سياسي در «هه‌لشو» رفتم. حبيب و دكتر محمود گفتند: «بايد در روزنامه‌ي «خه‌بات» كار كني.
ـ من در ويراستاري روزنامه‌ي عربي مهارت بسيار دارم. ويراستاري مي‌كنم اما اگر مطلبي به زبان كردي نوشتم، از حساب كاري جداست چون ممكن است آنچه مي‌نويسم شما را خوش نيايد. من مجبور نيستم براي كسي بنويسم.
مقرر شد ماهيانه پانزده دينار دستمزد دريافت و آن را به خانواده‌ام در بغداد بدهند. چاپخانه در «سوني» بود. بدانجا رفتم. مقر «احمد توفيق» هم آنجا بود. «شريف‌زاده»، «سالار حيدري»، «سليمان معيني»، «محمد امين سراجي»، «ملاسيد رشيد»، «حسن اسحاقي»، «ملاقادر لاچيني»، «مام علي جم» و كسان ديگري هم بودند كه اكنون به خاطر ندارم.
«سوني» روستايي سرسبز داراي باغ‌هاي گل و ميوه است. كارگران چاپخانه هم شش نفر بودند. پيش از آنكه بروم، يكنفر ديگر به نام «عبدالرحمن ملا محمود» رفته بود. يك روز ملايي از قلادزه آمده و جاي چاپخانه را به آنها نشان داده بود. فردا صبح، طياره منطقه را بمباران كرد اما خوشبختانه چاپخانه آسيبي نديد.
در كنار يك جوي آب پر از دار و درخت، سكويي سنگي برپا شده و به راستی منظره­ای شاعرانه‌ آفریده بود. روزانه جداي از كار روزنامه شعري مي‌نوشتم و فكر مي كردم و دوست نداشتم كسي به ملاقاتم بيايد. اما هميشه كسي بود كه خلوت مرا بر هم بزند. ترجمه‌ي خيام را آنجا تمام كردم و چند مقاله و شعر نيز براي روزنامه نوشتم. شعر «مارميلكه نيم» يكي از همان اشعار است امامقالاتم را نمي‌دانم چه شد؟
يك روز صاحب ملك اطراف جوي آمد. گفتم: «مه‌م حه‌مه‌د، يك ربع دينار انگور برايمان بياور». از يك درخت بلند و باريك بالا رفت.
ـ مامه‌ مواظب باش لااقل گيوه‌هايت را در بياور .
ـ فكر كرده‌ايد من هم مانند شما هستم. اين درخت براي من مثل جاده است.
كمي بالاتر رفت. درخت تاب مقاومت نياورد و شكست. ما‌مه‌حه‌مه‌د با كله روي زمين افتاد...
خدا رحمتش كند.
اغلب اوقات، پيشمرگان را مي‌ديدم كه نان خشك مي‌گرفتند اما غذا نمي‌بردند. يك روز آنها را تا وسط جنگل تعقيب كردم. كندوي زنبور عسلي پيدا كرده بودند و نان و عسل مي‌خوردند.
از «سوني» به «هه‌لشو» رفت و آمد مي‌كردم كه دفتر سياسي آنجا بود. جنگنده­های دشمن يك لحظه‌ امان نمي‌دادند. يك كشيش آشوري پير همراه ما بود كه از هواپيما مي‌ترسيد. يك روز هواپيما آمد و «ابونا بيداري» در يك سوراخ خزيد. پيش از او سگي داخل سوراخ شده و با او گلاويز شده بود. فرياد مي‌زد: «رمضان عقراوي بيا مرا از دست اين سگ رها كن».
پسري به نام «علي يوور»، اهل روستاي «كاني سوور» گه‌وركان، از پيشمرگان «هه‌لشو» و مردي بسيار شجاع بود كه بعدها به همراه «سيد فتاح» و چهار پيشمرگ ديگر در كوه «حاجي كيمي»، پشت «قه‌ره‌گويز» شيهد شد. علي نگهبان كپرها بود. تعريف مي‌كرد:
«شيخ محمد ه‌رسيني» (كه علي مي‌گفت نسريني) براي علي و چند پاسبان ديگر سخنراني مي‌كرد:
ـ پسرم! پيشمرگ نبايد بترسد نبايد دوستان خود را در روزهاي سختي تنها بگذارد. تصور كنيد الان هواپيما به اينجا حمله كند و يكي از ما زخمي شود، نبايد فرار كنيم. بايد زخمي را نجات دهيم. . .
ناگهان طياره آمد و شيخ، پيش از همه فرار كرد. گفتي خرگوش است و تازي دنبالش كرده است. در پشت يك درخت پناه گرفته داد مي‌زد:
ـ فرار نكنيد. فرار نكنید. . .
ـ جناب شيخ به خدا ما هم چشم به شما داريم.
و فرار كرديم.
اعضاي دفتر سياسي و كميته مركزي در ميان درخت‌هاي انبوه، بنايي درست كرده بودند كه هيچ هواپيمايي نمي‌توانست آن را شناسايي كند. يك روز نزد آنها بودم كه هواپيما سر رسيد. همه‌ي آنها به داخل جنگل گريختند. دنبال آنها دويدم: طياره رفت برگرديد. و «كاك سامي»، هم به تقليد از تيتر يكي از شماره‌هاي پيشين مجله فريا مي‌زد: «به قرآن بر نمي‌گردد».
يك شب در اتاقك «صالح يوسفي» بوديم. گفتم: دلم خبر داده است اتفاق ناگواري خواهد افتاد. بلند شدم و حصير زيرم را برداشتم. ماري در گوشه دیوار به خود پيچيده بود، اما خوشبختانه اتفاقي نيفتاد.
جنگ در اطراف «قلادزه» روز به روز شديدتر شد. مقرر شد دفتر سياسي و چاپخانه به دشت منتقل شوند. يك روز صبح «هاشم عقراوي» نفس نفس زنان سر رسيد و گفت:
ـ شب به نيروهاي عراقي برخورديم و همراهانم را گم كردم.
در نزديكي «سه­نگه‌سه‌ر» او و «يوسف ميران» سوار بر يك جيپ به اتومبيل ديگری برخورد مي‌كنند كه از روبرو مي‌آيد. تصور مي‌كنند دشمن است. «هاشم» حدود شش ساعت، يك نفس دويده بود اما نه خبري از دشمن شد و نه اساساً نيرويي وجود داشت.
مكتب سياسي به «سلي» منتقل و من و «كاك سامي» به «باله كايه‌تي» راهنمايي شديم.
«صالح يوسفي» سرپرست راديوي تازه تأسيس بود. به همراه «عثمان سعيد» و «دلشاد مسرف» و «جلال عبدالرحمن» كه هر سه گوينده‌ي راديو بودند، در يك آلاچيق مستقر بوديم. نان خشك داشتيم اما خبري از غذا نبود. اطرافمان پر از انگور بود كه صاحبان آنها جاش و گريخته بودند. كار روزانه‌ي ما شده بود خوردن نان و انگور و احياناً نيش زنبوري كه به نوبت بر تن هر يك از ما فرو مي‌رفت. از انگور سياه خسته شديم و تصميم گرفتيم انگور زرد پيدا كنيم. مدتي را در اطراف گشتيم تا موفق شديم. در حال انگور چيني بوديم كه يك نفر با چوب تركه سر رسيد.
ـ اي آقا فكر كرده‌ايد اين انگورها هم ملك جاش‌هاست؟
ـ نخير گفتيم انگور مردان است. از راديو آمده‌ايم.
ـ پس بخوريد نوش جانتان. انگور خودتان است.
ترس ما بيشتر به خاطر خرس و نه هواپيما بود. خرسها شب‌ها به باغ‌ها مي‌آمدند و انگور مي‌خوردند.
يك روز تازه آفتاب برآمده بود كه پنج هواپيما در آسمان ظاهر شدند و ما را به گلوله بستند. هرگز چنين صحنه‌ي زيبايي نديده بودم. آتش مسلسلها به شيوه‌اي منظم و هندسي بر سرمان مي‌باريد. . . .
«سيدا صالحي» مسئول ما كارگري گرفت و براي هر يك از ما پناهگاهي درست كرد. پناهگاه‌ها بيشتر به قبر مي‌مانست.
ـ به خدا اگر صدبار هم كشته شوم داخل اين قبر نخواهم رفت. . .
در كنار باغ، گوشه‌اي دنج پيدا كرده بودم كه نه كسي مرا مي‌ديد و نه هواپيما هم به من دست پيدا می­كرد. شعر «به‌ره­و موكريان» را آنجا به پايان رساندم و اشعار و مقالاتي ديگر نيز براي راديو نوشتم.
قرار شده بود برنامه‌اي هم به زبان تركماني داشته باشيم. «ماموستا جلال عبدالرحمان» مطلبي نوشت آن را خواند و ضبط شد. شب از راديو گوش مي‌داديم كسي جرأت نمي­كرد با «جلال» شوخي كند چون آدم بسيار معروفي بود. مطلب كه از راديو قرائت شد گفتم:
ـ خداوندا به حق اين مولودي خواني به ملت كرد رحم كني.
همه خنديدند. جلال عصباني شد. فردا شب كه برنامه آغاز شد همه دست به دعا برداشتيم. خودش ناگهان شروع به خنديدن كرد:
ـ به خدا راست مي‌گوييد بيشتر شبيه مولودي خواني است.
بجز نان خشك و كمي بلغور به عنوان سهميه و مقداري برنج كه خانواده‌ي «خدرمنگور» زحمت تهيه‌ي آن را مي‌كشيدند، روزانه بيست فلس هم مقرري داشتيم كه حتی خرج توتون سيگار ما را هم در نمي‌آورد.
پسري آشوري به نام «البير» همراه ما بود كه فارغ التحصيل حقوق بود و حدود يكصدوپنجاه كيلوگرم وزن داشت. يك روز براي ضبط صداي جنگ به منطقه رفت. ساعاتي بعد بازگشت اما از راديو ضبط خبري نبود.
ـ ها، ماموستا؟
ـ تاريك بود. خيلي ترسيده بودم. تصور كردم مار به سراغم آمده است. سوار استر شدم و به دو آمدم اما راديو ضبط را گم كردم.
دو نوجوان هشت نه ساله آنجا بازي مي‌كردند. گفتم: «هر كس راديو ضبط را پيدا كند صد فلس جايزه مي‌گيرد». ديري نپاييد كه همه‌ي وسايل را صحيح و سالم باز آوردند.
ـ ماموستا اگر در كفه‌ي ترازويت بگذاريم ده برابر آن دو كودك وزن داري. چرا آنها بايد نترسند و تو بترسي؟. . .
موسم باران آغاز و زندگي در كپرها بر ما سخت شد. ناگزير به روستاها روي آورديم. با جمعي از دوستان به روستاي «ميرگي» رفتيم. براي آوردن نان به «گوري كاجوتان» مي‌رفتيم. يك روز صدايمان كردند و به هر يك سه دينار دادند. «كاك عبدالخالق» مدير فني راديو، راديوي شخصي خود را در ازاي هشت قطعه مرغ فروخت. پول جمع كرديم و فرستاديم در «خاني» گوشت و ميوه و ودكا برايمان تهيه كنند. جشن شاهانه‌اي به پا كرديم. «جلال عبدالرحمن» كه خود مشروب نمي‌خورد ودكاي ما را تهيه كرده بود. قرار شد پولش را به او پس بدهيم. مي‌گفت: «با هر وعده غذا نيم پيك مشروب مي‌خورم».
دو روز بعد «صالح يوسفي» ما را صدا كرد:
ـ اشتباهاً سه دينار اضافي داده‌ايم. پس بدهيد.
ـ سيداي عزيز هضم شده است.
«حبيب محمد كريم» گفت: «شايع است كه در ميرگي مشروب خورده‌ايد؟ راست است يا نه؟ همراهان سوگند مي‌خوردند كه چنين چيزي امكان ندارد. گفتم: بله مشروب خورده‌ايم و داستان را تعريف كردم». گفت: «شايد استاد جلال خواسته است با اين كار بر گناه خود سرپوش بگذارد». دوست دارم مطلبي در مورد كاك عبدالخالق بگويم كه از نخستين روز آشنايي تا اين لحظه، از دوستان عزيز من بوده است:
دوارن طلبگي را گذرانده و ملا شده بود در خدمت زير پرچم نيز به عنوان قاضي عسكر، دوران سربازي را گذراند. زياد سر به سر وسايل فني و راديو مي‌گذاشت تا جايي كه مي‌توانست فرستنده­اي درست كند. ابتدا با فرستنده‌اي نيم كيلووات به ارزش پنجاه هزار دينار كار را آغاز كرديم که در بسياري جاها دريافت نمي‌شد. عبدالخالق با مقداري سيم و بطري و چند لامپ، فرستنده‌اي با موج متوسط درست كرد كه صداي راديوي ما را به تمام خاورميانه مي‌رساند.
در گرماگرم قيام، براي تكميل اطلاعات فني به چكسلواكي اعزام شد. شش ماه بعد به منطقه بازگشت و مأموريت يافت پنج نفر از مهندسان را براي امور فني راديو آموزش دهد. آخوندي بسيار با معلومات بود و در مجادلات هرگز كم نمي‌آورد. از عشق كرد و كردستان سوخته بود، چشم به مال دنيا نداشت و هميشه لبخندي بر لب داشت. هميشه به شوخي مي‌گفتم: «آ‎خر تو از سربازي و مرده شوري، علم راديو را از كون كداميك در آورده‌اي؟» با تمام وجود به قيام خدمت مي‌كرد و به اندازه‌ي يك لشكر ده هزار نفري ارزش داشت. پس از 1975 نيز به مهاباد، از آنجا به تهران و سپس به آلمان رفت. مدتي بعد به بغداد بازگشت و خود را معرفي كرد:
ـ من فلاني مهندس راديو بارزاني بودم. برگشته‌ام اعدامم كنيد.
اما اعدام نشد و اكنون در اربيل مغازه‌ي تعميرات راديو و تلويزيون دارد.(متأسفانه در سال 1984 در اربيل ترور شد و داغ بزرگي بر دل ملت كرد نهاد.)
مقر «احمد توفيق» در پشت روستاي «شيخان» در دامنه‌ي كوهي واقع در «چشمه» و آبي خوش از آن روان بود. با وجود بي‌نظمي در تمام مقرها، مقر احمد توفيق از نظم خاص خود برخوردار بود. پيشمرگان درس مي‌خواندند، كار مي‌كردند و ديسيپلين حزبي رعايت مي‌شد. هر پيشمرگ با حرفه­‌ي خاص خود كار و به قيام خدمت مي‌كرد. بسياري اوقات به ميهماني او مي‌رفتيم و از اين همه نظم لذت مي‌بردم. يكبار نزد او بودم. فرستاده بود از «خاني» گوشت گاو تازه تهيه كنند. ضمن ناهار، بر گاو و گوشت او رحمت مي‌فرستاديم.
بعدازظهر در مقر، احمد و همراهان او دراز كشيده بودند. من هم به اصرار احمد حمام كرده و با يك لنگ در گوشه‌اي دراز شده بودم و اطراف را نگاه مي‌كردم. يكي وارد شد و گفت:
ـ كاك هه‌ژار ! بيماري؟
ـ با حسابي كه تو كرده‌اي اينها كه دراز كشيده‌اند بايد مرده باشند.
مدتي بعد راديو را به كوه منتقل كرديم كه غاري بزرگ در آن بود. راديو در غار مستقر شد و پوشش لازم در آن كار گذارده شد. در گوشه‌اي نزديك غار، يك سوراخ سنگي شبيه غار پيدا كرديم و با كشيدن ديواري در جلو و جا انداختن يك در، خانه‌اي براي خودم بنا كردم. به قدري تنگ بود كه تنها يك نفر مي‌توانست در آن دراز بكشد. نام آن را «كاخ شايو»، گذارده بودم كه قصري مشهور در فرانسه است. به خاطر تاريكی اتاقك و ترس از وجود حشرات، کسی داخل آن نمی­شد، روز دوم كسي يك مار را كشته بود به همین خاطر اقدام به سمپاشی کردیم. شب راحت خوابيدم اما صبح كه بيدار شدم ديدم كه يك مار كه دارو گيجش كرده بود، تا نزديك من رسيده و او هم به سرنوشت دوست ديروزش گرفتار آمده بود. «گرديم» به راستي سرزمین مارها بود. تمام روز را با مارها به سر مي‌برديم آن هم «كوره مار» همان ماري كه قبلاً گفتم بسيار سمي با كله‌ي سه گوش بود.
يك روز عبدالخالق به سرعت به دروازه‌ي اتاقكم آمد:
ـ فرار كن. مار دارد مي‌آيد.
ـ اين مارها بايد مرا ببخشند چون من سامان آنها را اشغال كرده‌ام.
يكبار مشغول قضاي حاجت در بيابان بودم. ناگهان ماري را ديدم که در نيم متري چنبرزده است. گفتم:
ـ خاطر جمع باش. تا كارم تمام نشود بلند نخواهم شد.
بالاخره خجالت كشيد. راهش را گرفت و رفت. سيزده مار را در ايستگاه راديو كشته بودند، آن را در زنبيلي نهاده با خود به دفتر سياسي برده بودند.
ـ بفرماييد ميوه آورده‌ايم.
سر زنبيل را برداشته بودند. قيافه‌ي اعضاي دفتر سياسي را در نظر بياور كه چگونه هر يك به گوشه‌اي فرار مي‌كنند. يك روز ملامصطفي گاوي برايمان فرستاد. حالا بيا و گوشت بريان و كباب بخور. هواپيماها دود آتش را ديدند و به سراغمان آمدند. تمام منطقه‌ي ايستگاه راديو بمباران شد. بمب‌ها هم از نوع ناپالم بود كه همه جا را به آتش مي‌كشيد. گفتند فراركن گفتم:
«به خدا تا كبابم را نخورم بلند نخواهم شد». سهم خودم را خوردم و آنگاه به گوشه‌اي خزیدم. شدت گرماي بمب‌هاي ناپالم به قدري بود كه حتي فنر تخت‌هاي فلزي نگهدارنده را هم ذوب كرده بود. تا مدتها شب و روز هواپيماها دست بردار ما نبودند.
يك شب به همراه سه پيشمرگ در «گه‌لاله» بوديم. هواپيماها سر رسيدند. چراغ‌ها خاموش بود. اما من ندانسته هنوز سيگار بر لب داشتم. يكي از پيشمرگان كه مرا نشناخته بود گلنگدن زد كه مرا بكشد.
ـ صبر كن متوجه نبودم.الان سيگار را خاموش مي‌كنم.
شبانه از بيراهه به «گرديم» بازگشتیم. بارها افتاديم و بلند شديم، ترس مار هم كه جاي خود داشت. «عثمان سعيدي» گوينده‌ي راديو براي ضبط صداي جنگ مي‌رفت. حلاليت طلبيد كه مبادا باز نگردد. «دلشاد مسر‌ف» گفت:
ـ استاد سعيد خدا نكند مرگت را ببينم اما با قضا و قدر نمي‌شود كاري كرد. اگر كشته شدي پتو و بالشتت را چه كنيم؟
ـ مال تو دلشاد.
ـ پس برو خدا كند سر سالم باز نياوري. من دو ماه است پتو ندارم.
غصه‌هاي روزانه را با شوخي به تاريكی شب مي‌سپرديم. يكي از ما نامه‌اي عاشقانه از زبان حال دختري «روانداز»‌ي به نام «رووناك» براي عثمان سعيد نوشته و مداوماً از صداقت و راستگويي و پاكي خود مي‌گفت. . . .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید