نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)


دانش‌آموز باهوش
دي. اچ. هاو (ترجمه از بهداد و بهین بداغی فرزندان استاد علی بداغی)

دانش‌آموزي در خانه‌اي كوچك كه كنار خانه‌اي بزرگ بود زندگي مي‌كرد. پدر و مادرِ او پول زيادي نداشتند و خانه‌ي آن‌ها خيلي كوچك بود. دانش‌آموز سخت كار مي‌كرد، او صبح‌ها به مدرسه مي‌رفت، عصرها در مزرعه به پدرش كمك مي‌كرد و شب‌ها تكاليفش را انجام مي‌داد.
در خانه‌ي آن‌ها فقط يك چراغ بود. هر شب وقتي پدر و مادرِ دانش‌آموز مي‌خوابيدند، او تكاليفش را انجام مي‌داد. او چراغ را جلوي خودش مي‌گذاشت و شروع به خواندن و نوشتنِ درس‌هايش مي‌كرد.
يك شب وقتي داشت تكاليفش را انجام مي‌داد چراغ خاموش شد. او با خودش گفت: ”حالا نمي‌توانم ببينم، چه كار بكنم؟ ما فقط يك چراغ داريم كه خراب است، من هم پولِ خريدِ چراغِ ديگري ندارم.“ ناگهان فكري به سرش زد و با خودش گفت: ”مردي كه در آن خانه‌ي بزرگ زندگي مي‌كند ثروت‌مند است و چراغ‌هاي زيادي دارد، مي‌روم و از او خواهش مي‌كنم يكي از آن‌ها را به من بدهد.“
او بيرون رفت و درِ خانه‌ي مردِ ثروت‌مند را زد. مردي در را باز كرد و گفت: ”براي چه در مي‌زني؟ چه مي‌خواهي؟“ پسر گفت: ”آقا، مي‌توانيد يكي از چراغ‌هايتان را به ما بدهيد، من نمي‌توانم تكاليفم را انجام بدهم، چراغِ ما خراب است.“ مرد گفت: ”نه! من همه‌ي چراغ‌هايم را مي‌خواهم!“ پسر گفت: ”ولي شما چراغ‌هاي زيادي داريد و من فقط يك چراغ دارم، خواهش مي‌كنم يك چراغ به من بدهيد، من نمي‌توانم بدونِ چراغ تكاليفم را انجام بدهم.“ مرد گفت: ”نه! از اين جا برو!“ و در را بست.
پسر به خانه برگشت. او با خودش گفت: ”چه كار مي‌توانم بكنم؟ در خيابان چراغ هست ولي نمي‌توانم در خيابان درس بخوانم، همه‌ي دوست‌هايم چراغ دارند ولي آن‌ها هم كار مي‌كنند. من نمي‌توانم يك چراغ بخرم چون پولي براي خريدنش ندارم، چه كار مي‌توانم بكنم؟“ ناگهان ماه بالا آمد و از پنجره به داخل تابيد. پسر گفت: ”خوب! حالا مي‌توانم درسم را بخوانم.“
او شروع به خواندن صفحه‌ي اوّل كرد كه ناگهان ابرهاي بزرگ و سياه جلوي ماه را گرفتند. پسر گفت: ”اي واي! حالا نمي‌توانم ببينم.“ بعد جعبه‌ي كبريت را ديد و گفت: ”با اين كبريت‌ها مي‌توانم ببينم!“ ولي در جعبه كبريت زيادي نمانده بود. پسر دو صفحه از كتابش را خواند كه كبريت‌ها تمام شدند. او گفت: ”حالا چه كار كنم؟“ بعد درِ كمد را باز كرد و يك چكش و يك ميخ در آورد. او شروع به ايجادِ يك سوراخ بر ديوار بين دو خانه كرد، سوراخِ او خيلي بزرگ نبود و مرد ثروت‌مندي كه در آن خانه زندگي مي‌كرد نمي‌توانست آن را ببيند. نور از سوراخي كه او درست كرده بود روي كتابش مي‌تابيد.
او گفت: ”حالا مي‌توانم ببينم، بخوانم و بنويسم! من چراغي ندارم ولي مي‌توانم ببينم!“

او دانش‌آموزي بسيار باهوش بود

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 04-28-2008 در ساعت 06:24 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید