نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 09-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(3)

وقتي فهميد دونفر كرد آمده‌اند فوراً اجازه داد نزد او برويم. بسياز احترام نهاد وارج و قرب خاصي براي ما قايل شد. پس از چند سال شيندم كه سيد، جاسوس انگلستان بوده است. در تبريز براي اصلاح سر و تراشيدن ريش، نزديك دلاك مي‌رفتيم. گفت: جمله‌اي برايم بنويس كه ريش تراشيدن به صورت نسيه انجام نمي‌شود. دو بيت شعر فارسي برايش نوشتم كه به خاطر نمي‌آورم اما معنايش اين بود: اي بي‌انصاف تو ريشت را پيش من مي‌تراشي و قرضت را نمي‌دهي؟ آخر من كجايت را بگيرم؟ مرد دلاك كه نوشته را به شيشه‌ي مغازه‌اش آويران كرده بود يك روز گفت: نميدانم چه نوشته‌اي اما مي دانم هر كس آنرا مي خواند مي خندد و نمي‌گويد چه چيزي نوشته شده است.
يادم رفت بگويم: براي اولين بار وقتي به تبريز آمدم: در باغ گلستان مرد ترك زباني را ديدم كه سرنا مي‌نواخت. بسيار شگفت زده شدم. فكر نمي‌كردم غير از كرد، كس ديگر يهم پيدا شود كه سرنا مي‌نوازد. واقعيت عجيبي بود: ترك وسرنا زدن.
پدرم يك مسلمان واقعي بود. «ملا‌» دينداري هم بود. كساني كه از نزديك او ار مي شناختند او را اولياء مي‌دانستند. از همان دوران كودكي يعني درس پنج شش سالگي نماز و روزه را ياد گرفته‌بودم. به خاطر مي‌آوردم يك بار خيلي گريه كردم چون نماز جماعت صبح را از دست داده بودم. از همان دوران كودكي روز‌ه‌ي ماه رمضان را نيز به جاي آورده‌ام.
در مجلس پدرم هميشه سخن از دينداري و پرهيزگاري بود. بسياري اوقات مي‌شنيدم كه فلان شخص بسياز دين‌دار و بهمان كس كم ايمان است. به اين زيادي مي‌انديشيدم كه واقعاً چيست؟ سرانجام معما را حل كردم: ديك گره است. هر كس گره گردنش بزرگتر باشد با تقواتر و دين‌دارتر است. هم‌بازي‌هاي محله هم چون پسر ملا بودم حرف‌هايم را باور مي كردند و ديندار را از بي‌دين باز مي‌شناختند. هميشه هم گردن خود را جلو آينه نگاه مي‌كردم متأسفانه گردنم باريك بود با خود مي‌گفتم: بگذار بزرگتر شوم آنگاه وارد جرگه‌ي دينداران خواهم شد.
تا هنگامي كه طلبه نشده و وارد حلقه‌ي ×××× طلبه‌ها نشده بودم همچنان ديندار بودم. اما به مصداق ضرب المثل مي‌گويند: دو گاو در يك طويله اگر رنگ يكديگر را نگيرند خوي يكديگر را مي‌گيرند. ديگر با از دست رفتن وقت نماز صبح نمي‌گريستم اما خدا و پيغمبر شناسي و اعتقاد به شيخ برهان همچنان عقيده‌‌ي راسخ من بود. هر چند خود را منسوب شيخ برهان مي‌دانستم اما با خاندان سيد زنبيل نيز آشنايي عميقي داشتم. شيخ محمد خانقاه مرا چون پسر خود مي‌دانست و لقب «جوجه» به من داده بود. سيد محمد زنبيل علاقه‌ي بسياري به من داشت و لطف بسياري در حقم روا مي داشت. اگر چه بعدها نمازم قضا مي‌شد و گاهي اوقات حتي آن را هم ترك مي‌‌كردم اما روزه مي‌گرفتم تا زماني كه در بغداد به مرض سل مبتلا نشدم ترك نشد.
جواني و دلداري
همچنانكه گفتم تازه به يازده سالگي رسيده بودم كه عاشق دختري شدم. بدون آنكه موضوع را با خودش مطرح كنم در درون، از آتش اين عشق مي‌سوختم و مي‌ساختم. بايد بگويم اين دلداري در آن مقطع سني رقت قلبي برايم به ارمغان آورد كه آن را در تمام مدت زندگي حفظ كردم. عشق بسيار پاك بود وهر چنددلبرم سالها بعد از اين موضوع آگاهي پيدا كرد وروي خوش نشان داد اما تفاوت پايگاه اقتصادي دو خانواده، اجازه‌ي چنين كاري را نمي‌داد. عاقبت اين عشق بي‌انجام جز گريستن و سوختن و ساختن و يكي دو بوسه جدايي بود و آه حسرتي كه تا هم اكنون نيز باخود دارم.
دومين بار عاشق دختري دامدار و آبله‌رو شدم هر چند مردم مي‌گفتند او آبله‌رو و زيبا نيست اما او نزد من ونوس اله‌ي زيبايي بود. او هم مرا بسيار دوست مي‌داشت. خانه‌ي ييلاقي آنها نزديك ما بود و فاصله‌ي بسيار كمي با هم داشتيم. روزها كه مردان از خانه بيرون مي‌رفتند فرصت مناسبي براي دل دادن و قلوه ستاندن و معاشقه‌ي ما دست مي‌داد. يك شب با وجود تمام تهديدات خودم را به رختخواب او رساندم و در كنارش آرام گرفتم اما چنان دختر خجالتي وبا شرم و حيايي بود كه هرگز نمي‌توانستم خيال بدي در مورد او به خود راه دهم. او دوست داشت كه «ودويش» كنم اما هر بار كه به پدرم فكر مي‌كردم اين خيال از سرم مي‌پريد. سرانجام تصميم خود ا گرفتم اما گفتند برادرانش بو برده‌اند و به شدت از اومراقبت مي‌كنند. در تنها فرصتي كه پس از مدتها به دست آمد براي چند دقيقه نزد او رفتم واز اين دلداري هم تنها آهي سرد بر جاي ماند و حسرتي چند. پس ازآن دوبار نوميدي، ديگر دلداري واقعي را از ياد بردم. پروانه‌اي شده بودم كه از گلي به گل ديگر پرواز مي‌كرد واز جداي هم غمي به دل راه نمي‌داد. در هر روستايي كه درس خوانده‌ام، از هر جاي كه گذر كرده‌ام يا هر زيبارويي را ديده‌ام از نگاه كردن دريغ نكرده‌ام حال يا ناسزايي ياتبسمي، يا دو كلمه راز و نياز ويا بوسه‌اي بر لبي.
هنوز نوجوان بودم كه همسر يكي از خوان‌ها كه بسيار زيبا و سالار بود و سر و سيمايي با ابهت داشتو در مجلس مردانه مي نشست و حكميت هم مي‌كرد عاشقم شد و با آن فريبندگي زنانه مرا به دام عشق خود انداخت. خانم سي و دو ساله بود كه سالها با عشق دو سويي او زندگي كردم و تا از دنيا نرفت از باده‌اش سرمست بودم. مرگ او هم داغ ديگري بود كه دفتر عشق زندگي من ثبت شد. اين عشق‌هاي راست و دروغ، با ازدواج من پايان يافت و از آن به بعد همسران من يگانه معشوقه‌هاي زندگي من شدند واز اين بابت، خود را بسيار خوشبخت مي‌دانم.

من و شعر
طبع شعر امري است كه با انسان به دنيا مي‌آيد.
به نظر بسياري، شاعري به صورت وراثت از پدر هب فرزند منتقل مي‌شود، اگر چه اين سخن پر بيراه نيست. يك فرزند شايد شاعر شود و بتواند از پس شع خواني و نظم آفريني برآيد اما ميان هنر و شاعر تمايز بسيار است. كسي كه شعري مي‌گويد ونظم وترتيب خاصي به واژگان مي‌بخشد هنرمند است اما واژه‌اي شاعر از كلمه‌ي شعور به معناي حس بر مي‌آيد. احساسات نازك خيالانه و پر از معنا اگر چه ناموزون، مي‌توانند «شعر» باشند به همين خاطر واژه‌ي حس باور براي شاعر و واژه‌ي «هنر» براي «نظم» مويد معناهاي حقيقي اين واژگان مي‌توانند بود.
آوازه خوان في البداهه گوي بي‌سواد «هنرمند» است وكلمات و واژگان نظم خاص خود دارند.
حال يك كودك مي‌تواند تفاوت ميان شعر منظوم و غير منظوم را دريابد مي‌تواند تلاش كند و براي خود شاعري شود اما بايد ازشعر بسياري از شعراي ديگر سيراب شده واشعار بسياري از آنها را خوانده باشد. با مسايل روز دنياي اطراف خود در ارتباط بوده و از آنچه مي‌گذرد باخبر باشد. خلاصه بايد مانند زنبور عسل بر روي همه‌ي گلها نشسته و از شهد آنها بنوشد سپس از شيره‌ي همه آنها در انديشه‌ي خود، عسل واژگان را توليد كند. اين مسأله بسيار پيچيده است و بسياري در مورد آن نظريه پردازي كرده‌اند. اجازه دهيد از خودم بيشتر بگويم:

پدرم طبعي موزون داشت مي‌توانست شعر بگويد اما هميشه از شعر و شاعري مي‌ناليد و براني باور بود كه د رسرزمين كردستان، هر كس شاعر شود بايد با فقر زندگي كند و با فقر هم بميرد. هميشه هم از «حريق» و «ملا مارف كركوكي» كه از دوستان نزديك او و از شاعران بزرگ بودند به عنوان مثال ياد مي‌كرد. «حريق» كه در فقر بدرودحيات گفته بود و «ملا مارف» هم تا هنگامي كه فوت كرد براي همه‌ي ثروتمندان گداي نامه مي‌فرساد.
پدرم گاهي تك بيتي‌هايي مي‌سرود. گاهي طلبه ها به زبان منظوم برايش نامه فرستاده و تقاضاي چاي و قند مي‌كردند و پدرم نيز با همان وزن و قافيه، اشعار آنها را پاسخ مي‌داد:

عه‌زيزم شيعر و به‌يتي توگوتو ته
هه‌موي سوال وزه‌ليلي و هات وهوته
شتيكي زياده قه‌ند و چا براله
نه پوشاكه نه پيلاوه نه قووته
له باتي سوالي ئه سپابي زيادي
وه‌ره ته‌ركي كه مايه‌‌ي ئابرووته
ئه‌وا ناردم ده‌زانم ته‌ركي ناكه‌ي
كه خووي به‌د دوژمنه‌و دايم له‌دووته

(در اين ابيات شارعه ضمن تقبيح گدايي از سوي طلبه او را به ترك اين عادت دعوت مي‌كند اما در نهايت با اجابت خواسته‌ي طلبه از او مي خواهد كه خوب بد خود يعني گدايي را كنار بگذارد)
شايد شعري قوي نباشد اما در وزن و قافيه بسيار منظم و قابليت تبديل به يك شعر را داشت است عموب مادرم نيز كه سيد محمد سعيد نوراني نام داشت و يكي از نزديكان شيخ برهان و ملايي پرآوازه بود اشعار بسياري داشت كه از نظر ساخت و محتوا هم قابليت داشت به ويژه قصيده‌اي كردي سروده است كه مطلع آن اين مصرع است: «به‌ر گرماي قه‌لبم به رشته‌ي ميهري مه‌ولارو نرا» با زبر دستي تمام عشق به مولاي خود را در قالب صنعت گيوه‌بافي توصيف مي‌كند. قيده‌اي با اين بيت پايان مي‌يابد:

با حه‌واله‌ي پاش مونكير بي سه‌ري نووكي كه‌لاش
چ.نكه عه‌ف واله‌دوري پادشاهي دين ده كا
حال اگ طبع شعر ارثي باشد، من از همان اوان كودكي طبعي موزون داشتم و به سادگي متوجه مي‌شدم كه فلان شعر داراي ساخت و محتواي مناسب يا خير.
تازه نيمچه سوادي ياد گرفته بودم كه پدرم ديوان شعري از يك شاعر ترك به نام مير علي شيري نوايي را نزدم گذاشت و وادارم كرد آنرا بخوانم، من و شعر تركي؟ واقعاً حتي يك كلمه هم نمي فهميدم. با اين وجود هنگم خواندن برخي ابيات متوجه ساختت ناقص آن بيت يا مصرع شده و به پدر تذكر مي‌دادم.
پدرم نيز با تمام مي‌گفت:
تو كه تركي نمي‌داني چگونه فهميدي اين بيت ناقص است يااشكال دارد؟ اما پس از آنكه خود يك يا دوبار ديگر ابيات را تكرار مي‌كرد متوجه اشكالات موجود در آن مي‌شد. از همان كودكي از ترس اينكه مبادا در مشاعره مغلوب ديگران شوم اشعار زيادي از بر كرده بودم به گونه‌اي كه كمتر كسي جرأت مي‌ركد با من وارد مشاعره شود. يكبار در مشاعره ميان من و يك ملازاده، شرط بندي شد. صوفي علي نامي روي من شرط بندي كرد و ز بخت خوش، يك گوسفند هم برنده شد.
يك شب نيز به اتفاق چند طلبه به روستايي به نام خورنج رفتيم. خوان ده ما را زياد خوش نداشت و مي‌خواست هر چه زودتر از شر ما خلاص شود. به همين خاطر گفت: با پسر من مشاعره كنيداگر برنده شديد قدمتان روي چشم. در خدمت شما هستم.
هر چند از ساير طلبه‌ها كم سن و سال‌ت بودم، با شهامت تمام گفتم:
من آماده‌ام باشعر فارسي يا عربي يا كردي مشاعره كنم و اجازه مي‌دهم زبان شعر را پسرتان انتخاب كند.
بين خودمان باشد واقعاً دروغ گفتم چون حتي يك بيت شعر عربي نيز نمي‌دانستم اما پسر خوان ترسيد و آخر الامر در جازد.
نمي‌دانم ملت‌هاي ديگر چگونه‌اند كه اگر يك كرد، خرده سوادي ياد گرفت به تب شعر مبتلا مي شود و تصور مي‌كند اگر شعري نگويد هيچكاره است. به جأت مي‌توانم ادعا كنم كه 90% كردهايي كه الفبايي مي‌آموزند براي اثبات خود، حتماً شعري هم مي‌سرايند. من نيز به تبعيت از سرشت ملت خود دچار اين بيماري شده و به تب شعر سرودن يا بهتر بگويم معر گفتن گرفتار آمده بودم. جوجه اردكي بودم كه اداي غاز در مي‌آوردم. كار من شده بود قلم و كاغذ و سياه كردن دفتر به نام شعر. اما چه شعر؟
خدا نصيب دشمن هم نكند. جرأت هم نداشتم اشعارم را به كسي نشان دهم. واقعاً ياوه‌هايي بودند كه به تصور خودم شعرند. در مورد برخي اشعار فكر مي‌كردم كه از بقيه متمايزتر و بهترند. پدرم شنيده بود كه شعر مي‌گويم (پيش از اين در مورد ديدگاه پدرم درباره‌ي شعر مطالبي گفته بودم). حال بيا و چوب طعنه‌هاي او را بخور. با هزار سوگند دروغ، راضيش كردم كه من مرتكب چنين گناهي نشده‌ام. يكبار جواب نامه‌ي يك خوان را با شعر داده بودم. خوان بسيار از شعرم تعريف كرد و احسنت گفت. من هم تصور مي‌كردم كه تا به حال هيچكس چنين تخم دوزرده‌اي نگذاشته است.
يك روز در مهاباد و در مسجد شادرويش در خدمت ملا مارف كوكي بودم و از او خواستم شعر تازه‌اي سروده‌ي خود را برايم بخواند تا آن ار ا زبر كنم. لازم است بگويم كه تمام اشعار ملا مارف را روان بودم و به نوعي «راويه‌»ي او بودم.
به ماموستا گفتم:
من شعري سروده‌ام برايتان مي‌خوانم خواهش مي كنم نظر خود را بفرمائيد.
خنديد و گفت: بخوان
آن جوابيه را كه پيش از اين گفتم برايش خواندم. گفت:
پسرم اين كه گفتي حتي «معر» هم نيست بسيار بچه‌گانه است. آن را پاره كن.
شعر را پاره كردم و دور انداختم.
ملا مارف پس ز چند لحظه گفت: راستي تمام بيت‌ها را خودت گفته بودي يا بيتي هم دزديده بودي.
گفتم : نه كل شعر مال خودم بود.
گفت : اگر راست گفته باشي يكي دو بيت از اشعارت قابل تأمل بودند. اگر بتواني مانند آنها ادامه دهي فكر مي‌كنم تو هم روزي مثل من از گرسنگي بميري. حالا بيا و ببين شاهكارم اين بود واي به حال ديگر اشعارم.
بدون تأمل دفتر ديوان اشعارم را آتش زدم و دست از شعر و شاعري برداشتم آن روزگاران در «وشتپه» طلبه بودم. بك روز كاك رحمان حاج بايزآقا وارد حجره شد. ترجيح بندي درباره‌ي كرد و كرد بودن خواند كه به نظرم بسيار دل‌انگيز آمد. اصرار كردم كه آن را دوباره تكرار كند تا يادداشت كنم اما گفت: شاعر آن يعني خالو مينه سوگندم داده كه آن را به كسي ندهم. وقتي از گرفتن شعر نااميد شدم خودم به تقلا افتادم وترجيح بندي آماده كردم كه آن نزد خودم باقي ماند و هرگز براي كسي نخواندم چون فكر مي كردم شايان مجلسياران نيست، عاقبت آن را هم از بين بردم.
به ياد مي‌آورم آندم كه شعر مي‌سرودم روزي به همراه يك طلبه قدم مي‌زديم. از شعر و شاعري و شاعران بزرگ و كوچك بسيار گفت و در وصف شعر اظهار نظرهايي كيد. من هم فرصت را مغتنم شمرده و يكي از غزل‌هاي خود را برايش خواندم. گفت: شعر بسيار خوبي بود. چه كسي آن را سروده است؟
گفتم : شعر مصطفي بگ كوردي است
گفت هزاران هزار احسنت! يكبار ديگر بخوان.
دوباره شعر ار خواندم. اين بار هم هزاران مرحبا گفت.
گفتم: والله شعر خودم است.
گفت: يكبار ديگر هم بخوان.
پس از آنكه براي سومين بار شعر را قرائت كردم گفت: آخر اين كي شعر بود؟ اين «معر» هم نيست. حرف مفت است.

اما پس از آنكه عضو جمعيت ژ ك (جمعيت تجديد حيات كرد) شدم و احساس كردم جمعيت نيازمند سرودن شعر است. اين كار را از سر گرفتم و اينگونه بود كه لقب شاعر گرفتم.

زمستان بود و من براي شركت در جلسات جمعيت به شهر رفته بودم. كاك هيمن اشعاري چند براي جمعيت سروده بود و اشعاري از برخي شاعران كرد در عراق نيز در مجموعه‌اي آماده شده بود. برادران در جمعيت از ضرورت سرودن اشعار بسيار سخن گفتند و من نيز متأثر از اين موضوع به محض بازگشت به روستا، تمام توان خود را روي شعر متمركز و سرانجام قصيده‌اي «عقل و بخت» را سرودم، اما در گمان بودم كه آيا مقبول خواهد افتاد يا نه؟
شبي از بوكان بازمي‌گشتم ميهمان كاك رحمان حاج بايز آقا شيخله بودم و شيخ كاميل هم آنجا حضور داشت. هنگامي كه بحث شعر و شاعري به ميان آمد گفتم: برادري شعري سروده و سوگندم داده كه آن را به كسي ندهم. بخش‌هايي از آن را روان كرده‌ام نمي‌دانم به درد مي خورد يا نه؟ چند بيت از قصيده‌ي عقل و بخت را خواندم. فردا صبح موقع رفتن كاك رحمان همراهم تا دم در آمد. دو اسب يك سوار در مقابل در بودند. كاك رحمان گفت: اين سوار را همراهت مي‌فرستم گفته‌ام تا نسخه‌ي آن شعر را با خود نياود بازنگردد. من هم مي دانم كه تو حوصله نداري چند ماه از اين مرد پذيرايي كني. هر چه تلاش كردم تأثير نكرد. سرانجام پس از بازگشت به ده نسخه‌ي شعر را بازنويسي كردم و نزد كاك رحمان فرستادم. در ذيل شعر هم به عنوان كاك رحمان نوشته بودم:
به كوردي پيت ده‌ليم ليم مه‌گره ئيرادوياري شوانه ويله ئاله‌كوكه (به كردي مي‌گويم از اين شعر ايراد نگير چون هديه‌ي چوپان جز خس و خاشاك نيست).
از اين بيت شعر، دريافته بود كه قصيده را خودم سروده­ام. شعرها را روان كرده و يكبار براي «قاضي محمد» خوانده بود، اما در مورد سراينده‌ي آن چيزي نگفته بود. قاضي هم فرموده بود: «شعر را بده روز جمعه در منبر براي مردم مي‌خوانم». اما كاك رحمان هم شعر را به قاضي نداده بود.
اوايل بهار كه به شهر رفته و سر از حزب در آورده بودم ديدم اشعارم را چاپ و در تيتراژ بالا ميان مردم توزيع مي كنند. هنگامي كه گفتم: اشعار من است و من آنها را سروده‌ام گفتند: «از اين پس، بايد اشعار بسياري آماده كني.» اما چون با نام ناشناسي (هه‌ژار) نوشته شده بودند خيلي‌ها فكر مي‌كردند اشعار «خالومينه» است. مدتها پس از آنكه «خالو مينه» از اين ابيات اظهار بي‌اطلاعي كرد همراهان دريافتند سروده‌هاي من است. براي شماره‌ي دوم مجله‌ي «نيشتمان» گپ دوستانه‌اي آماده و از ذبيحي خواستم در مورد چاپ آن در مجله اظهار نظر كند. گفت: «اين شعر نيست و به درد چاپ در مجله‌هم نمي خورد.» شعر را براي «كاك رحمان» خواندم. به «ذبيحي» گفت آن را چاپ كند. چون اشعار زيبايي است. «ذبيحي» هم گفت : «بله واقعاً عالي است و بايد چاپش كنيم.»

ترس و جرأت
من هم مانند بسياري ديگر از كودكان كرد، ا ز گهواره، با ديو، جن و غول بيابان ترسانده شده بودم و چون اغلب اين اتفاقات هم شب‌ها به وقوع مي‌پيوست از شب مي ترسيدم. اما ترس من جداي از ساير تر‌سها بود. به جرأت مي‌گويم شايد ترسوترين انسانها در دوران كودكي خود بوده­ام.
يكبار در خانقاه «شيخ برهان» اوايل بامداد در مرقد شيخ قرآن مي‌خواندم. زنبوري در ايوان مرقد وز‌وز مي‌كرد. آنقدر ترسيدم كه نزديك بود زهره ترك شوم. قرآن را هم نمي‌شد ببندم. ناچار از ترس فرار كردم. چه فرار كردني؟! غروب با زور به مرقد بازگشتيم. قرآن همچنان روي رحل بر جاي مانده بود. شب كه فرا مي‌رسيد زمين و زمان، جن و ديو و غول مي‌شد و ترس، سراسر وجودم را فرا مي‌گرفت به ويژه كه داستان «ارباب چشمه» را زياد شنيده بودم و جرأت نداشتم شب‌ها تنها به چشمه بروم.
نمي‌دانم چگونه بود كه تصميم گرفتم اين ترس را از خودم دور كنم. به تدريج تصميم گرفتم شب‌ها از خانه خارج و در اطراف قدمي بزنم. يكبار از روستايي كه حدود يك ساعت از خانقاه دور بود به سوي خانقاه بازگشتم. از ده كه دور شدم صداي خش‌خش برگ درختان، شرشر آب و صداي حيوانات مختلف، هراسي در دلم افكند. از ترس شروع به آواز خواندن كردم. ناگهان گذارم به قبرستاني در آن حوالي افتاد. من و گورستان و شب؟ فقط مي‌دانم كه چشمانم را بستم و شروع به دويدن كردم. جرأت نداشتم پشت سرم را نگاه كنم. با صداي پارس سگ‌هاي يك روستاي سر راه به خودم آمدم. چون از سگ‌ها هم مي‌ترسيدم از كنار ده گذشته از شر سگ‌ها هم خلاص شدم. در كنار جوي آب، سر و صورتم را شستم و نفسي تازه كردم. دوباره راه خانقاه رادر پيش گرفتم. چراغ‌هاي خانقاه را از دور ديدم و كمي‌آرام گرفتم اما ناگهان چه ديدم؟
يك اجنه­ي عجوزه كه در كنار راه نشسته، دستي روي چانه گذاشته و خيره خيره نگاهم مي­كند. پاهايم سست و گلويم خشك شد. شايد باور نكني، اما موي بدنم كاملاً سيخ شده بود اوراد و دعاهايي براي اين روزها و احياناً برخورد با اجنه ياد گرفته بودم اما چه كسي در اين شرايط، حتي يك كلمه هم مي‌تواند بگويد؟ فرار كنم؟ پاهايم توان ندارند. اگر فرسنگ‌ها راه هم بروم جن با دو جهش سر مي‌رسد. شايد اجل فرا رسيده است. در روايات خوانده بودم كه اگر در مقابل دشمن كافر مقاومت نكني خدا تو را نخواهد بخشيد. ناگزير با دست‌هاي لرزن ، با چوبدستي كوچكي كه در دستانم بود خود را روي عجوزه انداختم.تمام دست و پاهايم خونين و مالين شده بود. آن هيبت نه جن، بلكه درختچه زالزالكي در كنار راه بود. حالا بيا و در آن بيابان، تك و تنها قاه قاه بخند. از آن شب به بعد، براي هميشه ترس از جن و غول و چراغ و ديو و. . . . را به فراموشي سپردم و دريافتم آنها كه اين قصه‌ها را بافته‌اند نيز با ديدن درختچه‌اي يا شيئي، از آن جني و غولي و ديوي ساخته و داستاني با آن ساز كرده‌اند. ديگر از تاريكي شب هم نمي‌ترسيدم. آخر سپيده­ي روز و سياهي شب چه فرقي با هم دارند؟ چرا بايد از شب بترسيم و . . . .؟
شبي ديگر گذارم به قبرستاني بسيار مخوف افتاد كه قبرهاي زيادي در آن كنده شده و سنگ قبرها روي همديگر تل‌انبار شده بود. باران سختي مي‌باريد. ناگزير روي يكي از سنگ‌ها نشستم. صدايي از صاحب قبر نيامد. دريافتم كه مرده‌ها ديگر حوصله‌ي دعوا و جاروجنجال ندارند. اين «خوان» را هم به سلامت گذراندم. ترسم از مرده و قبرستان و جن و پري و ديو و غول به كلي ريخته بود و اين بار با دوستانم بر سر گورستان رفتن و نترسيدن، شرط­بندي مي‌كردم.
اين بار تصميم گرفتم هرطور شده «جن» ببينم. در دامان كره «ترغه» تخته سنگ بزرگي قرار داشت كه تمام اهالي معتقد بودند هر كس بدانجا پاي بگذارد از گزند جن ساكن در آن جان به در نخواهد برد. گويا چند نفر كه ديوانه شده‌اندمورد گزند اين جن‌قرار گرفته بودند. شبي بهاري كه نم باراني هم مي‌باريد در مسير بازگشت به خانه،‌ناگهان مسيرم را به سوي كوه «ترغه» تغيير دادم و پس از رسيدن به تخته سنگ مزبور، روي آن نشستم. صداي وزش باد ونم باران، دمي قطع نمي‌شد. با خود گفتم: الان مي‌آيند و آنها را مي‌بينم . مدتها منتظر ماندم اما نيامدند. با نااميدي تمام از كوه پايين آمدم. كوره راهي بود و شب هم بسيار تاريك، به طوري كه خوب نمي توانستم جلوي پايم را ببينم. ناگاه هيبت سياه رنگ عظيم‌الجثه‌اي در برابر ديدگانم ظاهر شد:
آها بالاخره جن‌ها آمدند. چون ديگر واهمه‌اي نداشتم به سوي آن رفتم. ناگهان عرعري كرد و راه فرار در پيش گرفت. كره الاغي بود كه از گله جا مانده بود. به دنبال او دويدم. با همديگر به آبادي رسيديم.
در دروان طلبگي هم از سگ مي‌ترسيدم و مورد تمسخر ساير طلبه‌ها قرار مي‌گرفتم. سرانجام با ترس از سگ نيز كنار آمدم: هر سگي به سراغم مي‌آمد قطعه سنگي بر داشته و به سويش مي‌رفتم تا اين بار سگ از ترس من پا به فرار بگذارد.
زماني حتي از مارمولك نيز مي‌ترسيدم اما هنگامي كه مي ديدم هم سن و سالان من، مار هم مي‌كشند ترس از مار را كنار گذاشته و حتي مار كشتن را هم آزمودم.
«سيد محي‌الدين شيته» پسر عمه‌ي مادرم كه او را «خالو» صدا مي زدم مردي بسيار با شهامت و شجاع بود. هميشه به من مي‌گفت: «اگر پسر ترسويي باشي با من هيچ نسبتي نداري». يكبار من و پسر داييم كه هر دو در سايه‌ي سقوط رضا شاه و شهريور 1320 دو قبضه اسلحه خريده بوديم، بعدازظهري تصميم گرفتيم از مهاباد به سوي يكي از روستاهاي اطراف برويم.گفتند : «مسير خطرناك است و راهزنان در كمين». اهميت نداديم. عصر ديرهنگام، گداي دوره گردي توصيه‌هايش را تكرار كرد: «خواهش مي‌كنم از راهي كه آمده‌ايد باز گرديد. راهزن‌ها ساعاتي پيش كارواني را به گلوله بستند واموال آن را به يغما بردند».
ترس وجودم را فراگرفت. به پسر دايي گفتم: «شايد در مواجهه با راهزنان، مجبور به تيراندازي شويم. نظرت چيست؟» مردي كه صاحب قهوه‌خانه‌ي سر راه بود و همراه ما آمده بود گفت: «برگرديد، مخارج امشب شما هم با من». محمدامين پسر داييم گفت: «هر چه تو بگويي موافقم». يكباره به ياد «خالو محي‌‌الدين» افتادم گفتم: «اگر برويم شايد كشته شويم اما اگر باز گرديم و «خالو محي‌الدين» اطلاع پيدا كند آبروي هزار ساله‌مان خواهد رفت». «محمدامين» گفت: «حتي اگر تو برگردي من باز مي‌روم.» اسب‌هايمان را به مرد قهوه‌چي سپرديم كه در طول مسير، جلوتر از ما حركت كند برود. خود نيز از يكديگر جدا شديم و هركدام به طرف بخشي از كوه رفتيم و دست روي ماشه‌ي اسلحه، آماده‌ي درگيري شديم. اما به خير گذشت و با كسي برخورد نكرديم. پس از آن به نظرم آمد اگر درگيري پيش مي‌آمد شايد واقعاً شليك هم مي‌كردم. از يك راهزن كمتر نبودم. او چگونه مي تواند من را بكشد من نيز مانند او مي‌توانم . . . .
يك ماديان داشتم كه زين انگليسي كهنه‌اي روي آن گذاشته و فكر مي‌كردم بهترين ماديان و زين دنيا را دارم. روزي در مهاباد، ميهمان پسري به نام «سعيد» بودم. اجازه خواست كه با ماديان من از مهاباد به «قونقلا» رفته و زود باز گردد. غروب كه بازگشتم سعيد در بستر افتاده و ناله مي‌كرد: «زين ماديانت، تمام باسن و رانم را سوزانده است. نزد پزشك رفتم. برايم آمپول و پماد تجويز كرد».
نگاهي به زين ماديان انداختم. باران و آفتاب، آن را كاملاً پوسانده بود اما مشخص شد كه ران و به اين سعيد از من نازكتر بود. من به زين عادت كرده بودم.

گرد باوري
آنچنانكه پيداست ملت كرد از صدر اسلام تحت سلطه‌ي بيگانگان بوده و از آن تاريخ تا كنون، اين ملت، حتي يك لحظه هم روي آزادي و آرامش به خود نديده است. حال اگر از جنگ عباسيان رهايي يافته، به سلطه‌ي ترك و ايراني گرفتار آمده است. سلطه هم كه سلطه است چه فرقي مي­كند عرب باشد يا ترك يا عجم؟ سرزمين كوهستاني و صعب، ملتي بسيار شجاع و اراضي حاصلخيز آن، همواره ميدان كارزار ترك و ايراني بوده و هر كدام تلاش كرده‌اند با هزينه كردن از خون فرزندان به كشتن دادن ملت كرد، آنها را بلاگردان خود كنند. در دوران صفويه، يك كرد اهل «ژنگار» به نام «شيخ صفي‌الدين اردبيلي»، پس از آنكه به مقام شيخ در طريقت خود نائل آمد و مريدان بسياري گرد او جمع شدند زبان تركي را به عنوان زبان پيروان طريقت خود برگزيد و پس از او پسرانش با بهره‌برداري سياسي از اين طريقت،‌مذهبي به نام «شيعه» اختراع كردند تا بتوانند با استفاده از ابزار مذهب، به مقابله با اكثريت سني مذهب برخاسته و ايران را ملك خود گردانند. سلاطين عثماني نيز خود را حاميان مذهب سني معرفي كرده ونزاع شيعه و سني، سرزمين كردستان را قرباني افزونخواهي آنها نموده است. اگر چه سخن در اين مورد، مفصل است و در اين سطور نمي‌گنجد اما در سده‌هاي اخير، هيچ كردي را در ايران نمي‌توان يافت كه نفرتي عظيم از صاحبان سلطه­ي ايران و به اصطلاح عجم، در دل نداشته باشد. فرزندان كرد از همان بدو تولد به دنبال فرصتي بوده‌اند تا از چنگ امراي «عجم» رهايي يابند. «عجم» يعني ايراني سلطه‌گر، اماچون آلت ستم حكام ايران عليه كردها، آذري زبانان بوده‌اند كردها اين نام را بيشتر در مورد همسايگان، ترك زبان خود به كار مي‌برند. من نيز چون همه‌ي فرزندان ملت كرد، با اين نام بزرگ شده و همواره كينه‌ي دشمنان ملتم را در دل داشته‌ام. همانطور كه پيش­تر هم گفتم در هفت سالگي و هنگام گردوبازي، وقتي دو گردو را به هم مي‌زدم و يكي از آنها مي‌شكست مي‌گفتم: «عجم در هم شكست».
بسياري اوقات، از خداوند مي‌خواستم پادشاه كوچكي به اين ملت عطا كند. در بازي‌هاي شبانه محله نيز با دوستان به دو دسته­ي كرد و عجم تقسيم مي‌شديم و عجم، هميشه مي‌بايست شكست مي‌خورد.
در تركيه، پدرم «ملا سعيد بديع الزماني» را ملاقات و او را فردي مقدس و مبارك احوال مي‌دانست. هنگامي كه خبر كشته شدن او را توسط فرمانرواي عثماني شنيده بود، لعن و ناسزاي خود را نثار عجم و ترك مي‌كرد و آنها را كافر مي‌شمرد. او هميشه از كرد و كردستان سخن مي‌گفت. عده‌اي از جوانان مهاباد نيز از سخنان پدرم بهره برده و بسياري اوقات براي ملاقات با پدرم و استماع سخنان او به خانه‌ي ما آمد و رفت مي‌كردند.
آن دم، من و ذبيحي بچه سال بوديم و از اين سخنان لذت فراوان مي‌برديم. كسي جرأت نمي‌كرد حتي به كردي نوشتن هم فكر كند. اوضاع به گونه‌اي بود كه هر كس از كردي نوشتن سخن مي‌گفت به شدت مورد عتاب و سرزنش و احياناً تمخسر اين و آن قرار مي‌گرفت.
يك روز «ذبيحي» نزد من آمد و با اشاره به چيزي كه در آستين گذارده بود گفت: «برويم». پرسيدم: «موضوع چيست؟» در جواب گفت: «برويم خودت متوجه مي‌شوي». از شهر خارج شديم نزديك «پردي سوور» در كنار تخته سنگي پناه گرفتيم. كتابي از آستين درآورد: انجمن اديبان كرد، «نوشته‌ي امين فيضي­بگ» كه در سال 1339 هجري (1920 ميلادي) در استانبول چاپ شده بود. اشعار بسياري از شاعران كرد در اين كتاب آمده بود. حالا چگونه كردي بخوانيم؟ با دشواري فراوان بخش‌هايي از كتاب را خوانديم. اين كار چند روز طول كشيد.
يك روز به بيتي از «شيخ رضا» برخورديم:
خزمينه مه‌ده‌ن په‌نجه له گه‌ل عه‌شره‌تي جافا
ميرووله نه­چي چاكه به گژ قولله‌ي قافا (اي دوستان با عشيرت جاف در نيفتيد كه مورچه را ياراي بالا رفتن از قله‌ي قاف نيست).
مي‌خوانديم: «ميرووله پخي چا كه به كه ثور قولله‌ي قافا». گفتم: «اين مصرع مشكل دارد». مي‌پرسيد: «يعني چه؟» مي‌گفتم: «نمي‌دانم اما به نظرم ايراد دارد». چه كار كنيم؟ دل را به دريا زدم و با وجود اينكه احتمال دادم كتك مفصلي نوش جان خواهم كرد تصميم گرفتم در مورد اين مصرع، از پدرم سئوال كنم. شب كه پدر در حال مطالعه بود، كمي من ومن كردم و گفتم:

-پدر؟
- سرش را بلند كرد
- چيه پسرم؟
- ساكت شدم صدايم در نمي‌آمد. پس از چند لحظه دوباره گفتم:
- پدر؟
- بله بگو.
-دوباره پشيمان شدم. اين بار بلند شدم و به كنار در رفتم تا در صورت لزوم بتوانم در بروم.
- پدر؟
- زهر مار . بگو چه مي‌خواهي؟
- كتكم نمي‌زني؟
- نه، چرا كتك؟
- شعري هست كه من و «ذبيحي» نمي‌توانيم خوب بخوانيم. راهنمايي‌مان مي‌كني؟
- خيلي خوب، كجاست؟

كتاب را از آستين بيرون آورده و شعر را نشان دادم. پرسيد: «بخوان ببينم».
شعر را كه خواندم قهقه‌اي بلند سر داد: «حتي اگر بخواهي تعمداً اين شعر را خراب كني به اين بدي نمي‌تواني بخواني.» سپس نحوه‌ي قرائت آن را اصلاح كرد و گفت: «اگر كتاب مي‌خوانيد كتاب‌هاي كردي زيادي دارم».
به حياط رفتيم خاك بافغچه را كنار زد و از درون آن،‌يك صندوق گلوله‌ي روسي بيرون آورد كه پر از كتاب‌هاي ديوان شعر كردي و دست نويس بود:
ديوان نالي، كردي، شيخ رضا، سالم، حريق و . . . .
يك به يك، كتاب‌ها را مي‌خوانديم و پس از يادداشت مطالبي كه بعضاً با مشكل مواجه مي‌شديم، نزد پدر رفع اشكال مي‌كرديم. «صديق حيدري» و «سعيد حمه قاله» هم كه سن و شالشان از ما بيشتر بود به «رواندوز» رفته وكتاب‌هاي چاپ شده‌ي كردي را از «حزني مكرياني» با خود مي‌آوردند. در كردي خواندن بسيار پيشرفت كرده بوديم و آرام آرام، سخن از آزادي كردستان و رهايي ملت كرد به ميان مي‌آورديم.
نمي‌دانم چگونه بود كه چند نفر ديگر هم با ما «هم‌انديش» و «هم صدا» شدند. در مهاباد «حسين زيرينگه‌ران» كه بعدها به نام «فروهر» شناخته شد «عزيز كاك آقا» كه يك افسر پليس بود «مينه شوقي» و «عبدالرحمان كياني» و در روستا «كاك رحمان حاجي بايز آقا»، «ملا رحمان حاجي ملا عزيز كند» و كسان ديگري كه اسامي آنها را به خاطر نمي‌آورم. حزبي بوديم بدون برنامه‌و تنظيم. كا رما اين بود كه دور يكديگر جمع شده واز آرزوهاي ملي براي هم سخن بگوييم.
يكبار «ذبيحي» مرا با خود به خانه‌ي مردي به نام «خالو ملا»برد. به نظرم غير از ما دو نفر كسان ديگري هم حاضر بودند. گفتند: «ما حزبي تشكيل مي‌دهيم. بايد مراقب يكديگر بوده و سوگند ياد كنيم كه به يكديگر خيانت نكنيم». اين جلسه براي ما بسيار دلگرم كننده بود و «كردباوري» ما را پررنگ‌تر مي‌كرد. در مورد آغاز و انجام اين همكاري، مطالبي هست كه بايد بگويم:
با «عزيز» و «حسين» به قهوه‌خانه‌ي نقالي رفته بوديم. «نقال»، اسكندر نامه مي خواند مي‌گفت: «گرد و غبار از بيابان بلند شد، باد رحمت، گرد و غبار زدود، ده بيرق به نشانه‌ي صد هزار نيروي مسلح فلان پهلوان ظاهر شد و باز هم گرد و غبار و بيرق و فلان پهلوان. . . وادامه مي‌داد. عزيز كه كمي سرخوش بود فرياد زد: «پدر سگ ! پس كو پرچم كردستان؟» و طپانچه‌اش را بيرون كشيد.
اهالي قهوه‌خانه همه ترسيدند و رنگ از رخسار «نقال» پريد: گرد و غبار برخاست و صد بيرق به نشانه‌ي يك ميليون لشكر صلاح‌‌‌‌‌‌‌‌الدين ايوبي از افق ظاهر شد. . . .«حسين»، «عزيز» را از چاي­خانه بيرون برد و طپانچه را هم به من كه سن و سال كمي داشتم و مورد سوءظن قرار نمي‌گرفتم سپرد. مي‌گفتند افسر دژبان، كلامي جز فحش و ناسزا به كرد ندارد و مشخصاتش را هم گفتند. عزيز خط و نشان كشيده بود كه گوشماليش دهد. يك شب زمستاني و برفي، نزديك دژباني رفته و شروع به قدم زدن كرديم تا افسر داستان ما از موضع خود خارج شود. عزيز به بهانه‌ي سرخوشي، يقه‌اش را چسبيد و حسابي كنك كرد. ما هم به عنوان اينكه مي­خواهيم آنها را از يكد يگر جدا كنيم وارد معركه شديم و خوب كتكش زديم. دژبان­ها آمدند، ما در رفتيم و عزيز بازداشت شد.
گويا خبر به صورت تلفني به اطلاع فرمانده‌ي پادگان مهاباد رسانده شده و فرمانده­ي لشكر خود شخصاً تصميم گرفته بود عزيز را تنبيه كند آن هم چه تنبيهي؛ تمام شب را با عزيز مشروب خورده و قمار كرده و فردا صبح هم عزيز را آزاد كرده بود.

پسري مهابادي به نام «حميد سلطاني» كه مأمور دولت بود به همراه سه امنيه به «ترغه» آمده و مازاد گندم را طلب مي‌كرد. گفتم: «چيزي ندارم. هنوز گندم درو نكرده‌ايم و خود نان جوين مي‌خوريم. مبلغي بدهكارم». حرفمان شد و گفت: «ملا بازي در نياور». از اين جمله بسيار عصباني شدم. هر چند آن روزها كسي جرأت نمي‌كرد با مأمور دولت در بيفتد اما آن مرد را سه تومان از «امنيه» خريدم و با كمك گرفتن از دو نفر از روستائيان، تا مي‌خورد كتكش زديم. هر چه فرياد زد امنيه‌ها خود را به نفهمي زدند. چنان كتك مفصلي خورد كه سوار بر الاغ به شهر بازگشت. من هم به سرعت خود را به مهاباد رسانده به «عزيز» و «حسين» گفتيم: «از شكايت مأمور مي‌ترسم». آنها هم حميد را تهديد كرده بودند كه در صورت شاكي شدن، كار دست خودش خواهد داد. از آن پس هيچ مأمور ديگري جرأت نكرد با من به صورت غيرمتعارف برخورد كند.

حرف، حرف مي‌آورد: آن روزهايي كه در ترغه زندگي مي‌كرديم از دست امنيه و مأمور دولت به تنگ آمده بوديم. روزي نبود كه دسته‌اي به نام مأمور دولت پيدا نشوند و به بهانه‌اي رشوه نستانند. علاوه بر سهم خود، بي‌احترامي به اسبهايشان هم گناهي بس بزرگ بود.
اگر تمكين نمي‌كردي فشنگي در حياط خانه مي‌انداختند و با بهانه كردن نگهداري اسلحه، روزگارت را سياه مي‌كردند. ما هم در آن دوران، بسيار ندار بوديم و قدرت پرداخت رشوه نداشتيم. يك روز در مقابل ديدگانم، پيرمردي را آنقدر با شلاق زدند كه بنده خدا دو روز بعد مرد. گناهش اين بود كه دهانه‌ي اسب يك مأمور را زود نگرفته است. علاوه بر بهانه‌ي وجود توتون در خانه و اتهام قاچاق، يك سال به جانمان افتادند كه بايد گندم را به دولت بفروشيم و مفهومي به نام« ندارم» معنايي ندارد. ما هم تصميم گرفتيم به مهاباد آمده و مدتي خود را پنهان كنيم. چند نفري كه از «ترغه» و «قره‌لي» راه افتاده بوديم به مهاباد رسيده و اتاقي كرايه كرديم. روزها از ترس مأمور تا غروب در را از پشت مي‌بستيم و شب‌‌ها هم تا دير وقت قمار مي‌كرديم. اما چگونه قماري؟ از سر شب تا بامداد هيچكس بيشتر از يك قران برنده يا بازنده نمي‌شد. به زن صاحب‌خانه ياد داده بوديم اگر مأمور آمد بگويد: «كيش كيش عقاب آمد». آن وقت همه پنهان مي‌شديم و ساكت، تا عقاب راهش را مي كشيد و مي‌رفت.

صاحبخانه دو زن داشت: يكي پير و زشت و ديگري جوان و خوش سيما. شب‌ها هنگامي كه قمار مي‌كرديم حق پا چراغ قمار از قرار ده يك به همسر دوم مي‌رسيد. او هم چون مرا جوان و خوش قيافه مي‌دانست آخر شب حق پا چراغ را دوباره به من پس مي‌داد. با اين حساب، من هيچوقت در قمار بازنده نمي‌شدم. حق نگهداري از الاغ و استر و ماديان، شبانه يك قران و از آن مردها دو قران بود يعني اجازه‌ي اتراق هر مرد معادل حق نگهداري دو الاغ برآورد مي‌شد.

يك شب بسيار سرد، صاحبخانه به علت بگو مگوي يكي از همراهان ما با همسر اولش به علت اختلاف بر سر پرداخت پول كاه، ما را از خانه بيرون كرد. در سرما ويخ، آواره‌ي كوچه و خيابان شديم. عاقبت اتاقي پيدا كرديم. نه در داشت و نه آتشي براي گرم شدن. صاحب‌خانه هم مردي بسيار بد پيله و بي‌شرم بود. با كمي زغال روي منقل، آتشي درست كرديم و در كنار يك چراغ نفتي قمار، از سر گرفتيم. صاحبخانه هم خود پاي بساط قمار نشست و تا صبح شش هفت قران و همه‌ي قندو چاي و استكان واسباب خانه را باخت. فردا صبح با التماس همسرش، مالش را مجدداً بازگردانيديم و به سوي روستا بازگشتيم.
قمار بازي، اگر چه با تفنن آغاز شده بود اما به مرض لاعلاجي براي من تبديل شد. زياد قمار مي‌كردم و بسياري اوقات، مبالغ هنگفتي مي‌باختم. شبي در يك قمار در بوكان، تمام دارائيم را كه چهل تومان بود و براي خريد وسايل منزل كنار گذاشته بودم باختم. نيمه‌هاي شب به حمام رفتم و از يكي از آشنايان پنج قران پول قرض گرفتم. با دست خالي و آه سرد به «ترغه» بازگشتم. آن شب در قمار، حتي ماديانم را هم باختم اما هم بازي هايم دلشان به حالم سوخت و ماديانم را پس دادند. نمي‌دانم چطور شد كه يكباره دست از قمار برداشتم و بدون انكه سوگندي ياد كنم قمار بازي را كنار گذاشتم.
سالها بعد شبي كه «هيمن» ازدواج كرد و من هم ساقدوش بودم آخر شب هيمن پرسيد: «براي اين همه ميهمان جاي خوب از كجا بياورم؟» گفتم: «اجازه بده من فراهم مي‌كنم. تو برو راحت بخواب». بساط قمار چيدم و خود نيز در آن شركت كردم. تا صبح هيچكس نخوابيد و بخير گذشت. اگر چه پولي چند باخته بودم اما ارزشش را داشت. جداي از آن مرتبه، ديگر هرگز قمار نكردم و از اين بلاي بزرگ رهايي پيدا كردم.
در همان دوران يك كهنه مالك كرد به نام «محمود آقا سه‌گه نيريان» به عنوان مأمور دولت به «ترغه» آمد. او هم چون ساير مأموران دولت، دندانها را براي گرفتن رشوه تيز كرده بود.
من واقعاً آه در بساط نداشتم و او هم پافشاري مي­كردكه سبيلي چرب كند. از روي ناچاري گفتم:

-آقا محمود پدرت در خانقاه به خاك سپرده شده است. پول ندارم اما به جاي رشوه، يك ختم قرآن براي روح پدرت مي‌خوانم.

خيلي خوشحال شد و به توافق رسيديم. اما امروز هم اين رشوه را بدهكارم. اين داستان را براي «قزلجي» گفتم واو هم با تغييراتي چند، داستان كوتاهي به نام «خنده‌ي گدا»از اين خاطره نگاشت.
زندگي در «ترغه» جداي از مطالعه و هراس از مأمور دولت، چيز ديگري نداشت. پاييز كه ديگر كشاورزي نداشتيم غروب‌ها در پشت بام خانه بامردان پير، جلو در خانه‌ها با پيرزنان، شبانه با جوراب بازي و داستانهاي كهن و در زمستان، با شكار خرگوش، شش ماهه‌ي دوم سال را مي‌گذرانديم.
حزب «خالو ملا» كه نامي هم نداشت خود به خود از ميان رفت واز سطح روابط دوستانه‌ي چند نفر فراتر نرفت. باآمدن «روس»ها به مهاباد كه مقارن با سقوط عوامل دولت در مهاباد نيز بود «عزيز زندي» نامي كه مشهور به «عزيز آلماني» و مردي بسيار دانا و فهميده و اديب بود، من و ذبيحي و چند نفر ديگر را به خانه‌اش دعوت كرد و گفت: «حزب آزادي خواه كرد را به رهبري خود تأسيس مي‌كنم». بدون كوچكترين مخالفتي پذيرفتم. كسان بسيار ديگري هم عضويت در حزب را پذيرفتند. «عزيز زندي» براي تبليغات حزب به مناطق و شهرهاي ديگر هم سفر كرد. «شيخ محمد خانقاه» ، «خليفه‌ملا علي زنبيلي» و بسياري ديگر از خوانين، شيوخ و آخوندهاي منطقه را با خود همراه كرده بود. به شهرهاي سقز و تبريز هم رفته و در تبريز با بسياري از ارمني‌هاي ساكن آن شهر به توافق رسيده بود. با كبكبه و دبدبه‌ي بسيار رفت و آمد مي­كرد و از سوي دو محافظ ارمني هم مراقبت مي‌شد. مدتي بعد، راست يا دروغش را نمي‌دانم شايع شد كه وابسته‌ي حكومت ايران و مأمور جلوگيري از گسترش انديشه‌ي آزاديخواهي در كردستان و آذربايجان است. متأسفانه اين يكي هم به زودي از ميان رفت. . . .
يكبار كه به شهر رفته بودم مانند هميشه، پيش از همه «ذبيحي» را ديدم. گفت: «بيا جلوي مسجد قاضي». سپس گفت: «به قرآن سوگند ياد كن كه آنچه مي‌گويم پيش هيچ كس تكرار نخواهي كرد». براي بار دوم سوگند خوردم. گفت: «شب مي‌گويم جريان از چه قرار است؟» پس ازنماز عشاء من و او وارد يك كوچه شديم. سر كوچه مردي را كه ايستاده و دست در شال كرده بود ديديم. مشخص بود مسلح است. ذبيحي چيزي گفت. وارد خانه‌اي شديم. طرز در زدن غيرعادي بود. به زودي، در باز شد و توسط يك نفر ناشناس به داخل اتاقي برده شدم.
داخل اتاق، روي يك ميز كه جانمازي روي آن كشيده شده بود يك جلد قرآن، پرچمي با نشانه‌هاي خورشيد در وسط، خنجري بدون غلاف در كنار قرآن و كاغذي مكتوب گذاشته شده بود. مردگفت: «كاغذ را بخوان و پس از پايان هر بند، سوگند ياد كن. هرگاه از اين قسم نامه بگذري خونت با اين خنجر ريخته خواهد شد».
فضا چنان پر هيبت بود كه تمام بدنم مي‌لرزيد. به خود نيز مي‌باليدم كه شايسته‌ي حضور در اينچنين فضايي هستم. سوگند هفت بند داشت. متأسفانه همه را به خاطر نمي‌آورم اما در آن آمده بود: «به قرآن و پرچم كردستان و شرفم سوگند ياد مي‌كنم كه در ظاهر و باطن براي آزادي كردستان تلاش و تا زمان مرگ، از هيچ اقدامي در اين راه كوتاهي نخواهم ورزيد. هيچ منافعي را مقدم بر مصالح ملي و خدمت به ملتم نخواهم شمرد. برادران حزبي را به اندازه‌ي خود قدر نهاده و تا زمان مرگ، نه به زبان و نه به قلم و نه به اشاره، به حزب خيانت نورزيده و نام افراد حزب را هرگز آشكار نخواهم كرد». پس از مراسم سوگند، دست در دست او به اتاق ديگري رفتيم كه بيش از ده جوان كرد در آنجا نشسته بودند. گفتند: «يك نام جزبي براي خودت انتخاب كن، شماره‌ي عضويت تو هم بيست است». خداوندا چقدر زيباست؟ چگونه ما بيست نفر شديم؟ هرگز باور نمي­‌كنم. خدايا شكر! بسيار قدرتمند هستيم. «هه‌ژار» را به عنوان نام حزبي برگزيدم. شبها از شوق تا صبح نمي‌خوابيدم. من تا آن زمان، در باره­ي به هم ريختن اوضاع سياسي كشور فقط همين را مي‌دانستم كه يك روز، طياره‌اي بر فراز روستاي ما به پرواز درآمد و اعلاميه‌هايي روي ده انداخت. دو بيانيه بود كه روس‌ها منتشر كرده بودند:
«مردم ايران اطمينان داشته باشيد كه ما كشور شما را از چنگ گرگ‌هاي هيتلري نجات داده‌ايم». دولت شاهنشاهي كه حامي نازي‌ها بود سقوط كرده و سربازان اين كشور تسليم شده­اند. بسيار خوشحال شديم از اينكه از دست امنيه و شلاق مأموران دولت رهايي يافته‌ايم. اول و آخر سخن ما فرستادن صلوات براي روس‌ها و «طياره‌ي سياه» بود. هر كسي از شهر مي‌آمد دوره اش مي‌كرديم و از اخبار آنجا مي‌پرسيديم. هر كس،‌چيزي مي‌گفت. يكي مي‌گفت: «مطمئنم كه سقوط كرده است چون با گوشهاي خود شنيدم كه يك بقال به مشتريش مي‌گفت پهلوي هم چنين گُهي نخورده است». كد خدايي داشتيم كه مي­ترسيد ديگر سهم او را پرداخت نكنيم. پس از بازگشت به روستا گفت: «دروغ است دولت، سرجاي خودش است و كار بدستان و امنيه هم بسيار سرحالند». دوباره دلسرد شديم.
يك شب دو ميهمان ناشناس به خانه‌ام آمدند. اما چه ميهماناني؟ درمانده و بي‌چيز.
تا به حال كسي را آنگونه پريشان و درمانده نديده بودم. گفتند: «ما دو نفر، در اروميه سرباز بوديم. بااسلحه‌هايمان به سوي خانه بازگشتيم كه لشكر شكاك آمدند و هر آنچه داشتيم به زور گرفتند. از آنها پذيرايي كردم و فهميدم كه كار دولت از كار گذشته و كد خدا دروغ مي‌گفته است.
به واقع، شادي ناشي از رهايي از جهمني كه حكومت پهلوي براي مردم منطقه مكريان درست كرده بود پاياني نداشت. داستانهاي بسياري از ستم پهلوي در سينه‌هاي مردم باقي مانده است. به عنوان نمونه اگر امنيه به دهات مي‌آمدند و قبر تازه‌ا‌‌ي مي ديدند مي‌پرسيدند: «اين مرد را چرا كشته‌ايد؟» تنها باكتك زدن مردم و گرفتن رشوه به خود مي­قبولاندند كه ميت، به مرگ طبيعي فوت كرده است.
به ياد دارم شبي مهتابي از خانه بيرون آمدم تا گشتي در حوالي بزنم.
پيرمردي فرتوت، در ايوان مسجد ديدم كه نفس­نفس زنان مي‌آمد. كد خدا را خبر كردم. پير مرد را سوار اسب كرد و به روستايي ديگر در آن حوالي برد مبادا امنيه سر برسند و با ديدن او بيچاره‌مان كنند.
همان شب، پير مرد دهات به دهات رفته تا به روستاي «درويشان» رسيده بود كه دخترش در آنجا زندگي مي‌كرد. معلوم شد از «كه لبه‌ره‌زاخان» با اين حال نزار، آبادي به آبادي رفته بود. مگر مي‌شد يك مأمور دولت، خداي ناكرده در يك روستا يا مزرعه‌اي سكته كند و بميرد. واويلا بود. صدها نفر بازداشت و به سياه­چال‌هاي رژيم فرستاده مي‌شدند. بلايي كه مأموران رضاخان بر سر مردم دهات مي‌آوردند مثنوي هفتاد من كاغذ است.
از مردم و سربازان مي‌شيندم كه چگونه نيروهاي ارتش رضاخاني كه تا گلو در اسلحه و مهمات آلماني فرو رفته بودند چگونه پس از سقوط رضا شاه، از فرط گرسنگي، رذيلانه، اسلحه و فشنگ خود را به بهاي يك قرص نان مي‌فروختند تا از گرسنگي نميرند.
پس از برداشت محصول به شهر آمدم. ديدم كه فضاي سياسي بسيار خوش‌آيند است. در همان دوران بود كه به خاطر عضويت در حزب جديد، سوگند وفاداري ياد كردم. بجا مي‌دانم از تعريف اين رويداد، مطلبي درباره‌ي كرد و آزادي در كردستان (ايران) چنانكه شينده‌ام يا خوانده‌م يادآوري كنم:
در تاريخ آمده است كه«خان احمد خان» در حسن آباد سنندج تاجگذاري و به مدت پنج سال بر سنندج و مهاباد و منطقه‌ي موصل فرمان رانده است. در سال هزار و دويست و نود و شش (برابر با هزار و هشتصد و هفتاد ميلادي). «شيخ عبيدالله نهري»، قيام استقلال­طلبي خود را آغاز و تا مهاباد و بناب نيز آمده است. در سالهاي 1906 و 1907 ميلادي، «شيخ بابا غه‌و سابات» با همكاري «محمد حسين خان» ، «سيف‌الدين خان سقز» و «محمد خان بانه»، با روس‌ها وارد گفتگو شده‌اند كه براي آزادي كردستان به آنها ياري رساند.
در كوران جنگ اول جهاني، افسري به نام «مصطفي پاشانمرود» با لباس مبدل به منطقه‌ي مكريان آمده بود و ملت كرد را به مبارزه براي آزادي تحريض كرده است. مي‌گويند شبي در مهاباد به قهوه‌خانه­ي نقالي رفته و پس از گوش­دادن به بخشي از داستان «رستم و ديو سپيد» با صداي بلند گفته است: «الفاتحه». پيش از قرائت فاتحه توسط حاضران، «مصطفي پاشا» مي‌گويد: صواب فاتحه نثار ارواح رستم و ديو سپيد. برادران، آنها مرده‌اند، شما كه زنده‌ايد فكري به حال خود بكنيد.
هر چند بسياري از اين مباحث به فراموشي سپرده شده‌اند اما آثار آنها در تاريخ و اذهان فرزندان ملت كرد همچنان خواهد ماند.
پس از شهريور بيست و ورود قواي روس به ايران و منطقه‌ي مكريان افسري از سوي «جمعيت هيواي كردستان» تحت سلطه‌ي عراق به مهاباد آمده و به دنبال كسي مي گردد كه گوش به حرف‌هاي وي بسپارد. چند روزي را به پرس و جو و جو مي‌گذراند. مي‌گويند: «ذبيحي اين كاره است». «ذبيحي» هم «حسيني» را به افسر معرفي و در ادامه قرار گذاشته مي‌شود كه جمعي يازده نفره در باغ «سيسه‌»ي مهاباد با اين افسر كه «مير حاج» نام دارد ملاقات و تبادل نظر كنند .

با پيشنهاد ميرحاج، حزب ژ ك تأسيس ، سوگند نامه‌ي آن را تدوين و برنامه­ي حزب هيوا با تغييراتي چند به عنوان اساسنامه‌ي «ژ - ك» انتخاب مي‌شود.
«حسين فروهر» ، «ذبيحي»، «توحيد ملانجمه»، «امامي»، «محمد نانوا»، «قادر مدرسي»، «محمد ياهو»، «شاپسندي»، «محمد سليمي»، «قاسم قادري» و «خالو ملا داوودي»، بنيانگذاران ژك بودند. هنگامي كه «ذبيحي» مرا براي اداي سوگند بدانجا برد من عضو بيستم با شماره‌ي شناسايي بيست بودم. «ذبيحي» عضو شماره دو و حسين فروهر رهبر جمعيت ژك بود.

تازه به عضويت «ژ-ك» در آمده بودم كه يك روز «حسين فروهر» گفت:

-پيشنهاد مي‌كنم «هه‌‌ژار» را اخراج كنيم چون هيچ كاري از دست او ساخته نيست. رنگ از رخسام پريد و با زبان بي‌زباني كه از وحشت خشك شده بود، با صدايي آرام گفتم:
- ترا به خدا اخراجم نكنيد. كاري به من بسپاريد. آخر من در روستا هستم و شما هم تا بحال در روستا كار نكرده‌ايد.

اشك از چشمانم سرازير شد... دلشان برايم سوخت و گفتند: «اشكالي ندارد اگر چه بسيار ناكارآمدي اما در جمعيت بمان».
در طول زندگي شصت و سه ساله‌ام، بسياري از احزاب را از نزديك ديده‌ام. در مورد روابط حاكم بر آنها بسياري چيزها مي­دانم و مطالب بسياري هم خوانده‌ام اما اعضاي هيچ حزبي را مانند اعضاي ژ-ك فداكار و عاشق نديدم.
در باره‌ي اصحاب پيامبر و نقل همدلي و فداكاري آنها، حكايت‌ها بسيار است. به جرأت مي‌گويم اعضاي جمعيت نيز چنين فضايلي داشتند. سرپيچي از فرمان، دروغ، خودخواهي و مكر نزد ما وجود خارجي نداشت. مال دنيا تنها براي خدمت به حزب و اهداف آن ارزش داشت و بس. يكبار از «ترغه» به شهر مي‌آمدم. بسيت تومان پول پس‌انداز كرده بودم كه براي برادران و خواهركوچكم كه كليجه‌اش پاره و وصله پينه شده بود لباس و كليجه تهيه كنم. به محض رسيدن به مهاباد و در مسير حركت به سوي يكي از قهوه‌خانه‌هاي كنار رودخانه، به يكي از همراهانم برخوردم. گفت: «فلاني پول همراهت نيست. به پول نياز دارم». بلافاصله بيست تومان را به او دادم و بيدرنگ به «ترغه» بازگشتم چون حتي هزينه­ي اقامت در مسافرخانه را هم نداشتم. پس از آمدن به خانه خواهرم پرسيد:
«لباس خريدي؟»
گفتم: «متأسفانه با چند نفر قمار كردم و همه‌ي پول را باختم».
خواهرم گفت: «مي‌دانم نباخته‌اي اما نگران نباش. هرطور باشد سر مي‌كنيم».
هر چند، روز به روز بر تعدادمان افزوده و از يك صد و دويست عضو هم فراتر رفتيم اما وجه مشترك همه‌ي ما، وضع اقتصادي نامناسب، بي‌پولي و فقر بود كه حتي اجازه نمي‌داد تبليغات وسيع‌تري براي حزب انجام دهيم. مي خواستيم مجله‌اي به نام «نيشتمان» چاپ و منتشر كنيم. يكي از همراهان، پولي به مبلغ يكصد و پنجاه تومان از يك حاجي قرض گرفته و وعده داده بود پس از يكماه، اصل پول را بازپس دهد. ذبيحي كه مي‌بايد كار مجله را به صورت پنهاني انجام دهد در تبريز از «خليفه گري ارامنه» براي استفاده از چاپخانه‌ي كليسا پاسخ مساعد گرفته بود. يك ماه گذشت و چاپ مجله به تعويق افتاد. حاجي هم قرض خود را طلب مي‌كرد و بايد از او مهلت مي خواستيم. آخر سر حاجي گفت: «اين قرض مانند ديگر قرض‌ها نيست فقط بگوئيد پول را براي چه كاري قرض گرفته‌ايد، پول را نمي‌خواهم».
سرانجام مجله‌ي «نيشتمان» چاپ و خيلي زود توزيع شد. شماره‌ي دوم هم چاپ و كليه‌ي هزينه‌ها و مخارج از فروش آن تأمين شد. بازتاب انتشار مجله بسيار وسيع بود به طوري كه مطبوعات ملي ايران نيز ستونهايي از روزنامه‌ي خود را به معرفي مجله‌اختصاص دادند.
يادم مي‌آيد تصميم گرفتيم چاپخانه‌ي كوچكي خريداري وهر كس به سهم خود در خريد قطعات آن مشاركت كند. «كاك رحمان» كه به عضويت جمعيت در آمده و مردي ثروتمند بود گفت: «من كل دستگاه را با هزينه­ي خودم خريداري مي كنم». اشك در چشمانمان حلقه زده بود كه چرا نمي توانيم در خريد اين دستگاه مشاركت كنيم. . . . .
من كه از شوق عضويت در جمعيت، «شاعر» شده بودم، جداي از سرودن اشعاري در مورد كردستان، به سرودن اشعار ديگر نيز روي آورده بودم. «جيژنه پيروزه براي احمد آقا»، ترجمه‌ي اشعار گلستان و ديوان حافظ و بسياري اشعار طنز ديگر كه اكنون اثري از هيچكدام بر جاي نمانده و همگي از ميان رفته‌اند. به ياد مي‌آورم كه پيش از چاپ مجله‌ي «نيشتمان» تنها دو بيت از سروده‌هاي من بر روي يك برگ كاغذ چاپ شده بود. پس از چاپ مجله،‌وقتي براي اولين بار، يكي از اشعار خود را كه شاه را «هه‌تيو» (به معناي يتيم كه در زبان كردي واژه‌اي براي تحقير مخاطب است) خوانده بودم ديدم، بسيار به خود مي‌باليدم.
اما نگاهي به گذشته
پيش از اين گفتم كه در ابتداي ورود به حجره و شروع درس گلستان، با ذبيحي آشنا شدم و دوستي ما هم به خاطر آنكه پدران ما مريد شيخ برهان بودند عميق‌تر مي‌شد. هر چند او در مدرسه‌ي دولتي درس خوانده بود و من طلبه‌ي مسجد بودم اما هميشه با هم بوديم. پس از آنكه در خواندن كتب و درس‌هايمان به مرحله‌اي رسيديم به سراغ نسخ قديمي رفتيم و به كتاب‌هاي جادو روي آورديم. چگونگي تبديل مس به طلا، ضرب سكه، دعاي يافتن گنج و . . . . را با اشتياق تمام مطالعه مي‌كرديم.
نكته‌ي جالبي به خاطرم آمد:
چگونگي قالب ريزي براي ضرب سكه را از يك كتاب در آورده نزديك پيرمرد حلبي ساز رفتيم كه برايمان بسازد.
مرد پرسيد: «براي چه كاري مي‌خواهيد؟»
گفتيم: «به نظرمان جالب آمد».
گفت: «پسر جان مي‌دانم براي چه كاري مي‌خواهيد. من را شريك خود كنيد. پنجاه سال است كه زحمت مي كشم. قالب را برايتان مي‌سازم و خدمتگزار شما هم خواهم بود. فدايتان شوم من را شريك خود كنيد».
تنها كاري كه مي توانسيتم انجام دهيم آن بود كه از دستش فرار كنيم و ديگر آن طرفها آفتابي نشويم.
يكبار ديگر در يك كتاب قديمي به اسامي «دريچه» و «بوته» و «گله بوته» برخورد كرديم كه موضوع آن مورد ضرب سكه بود. نزد يك پيرمرد يهودي رفتيم كه مغازه‌اي در گوشه‌اي تاريك در بازار داشت. همين كه به نام «گله بوته» اشاره كرديم التماس­كنان گفت: «شما مشاقي مي‌كنيد من خدمتگزار شما هستم هركاري بگوييد انجام مي­دهم مرا هم شريك خود كنيد» نه به داره نه به باره . چه مي‌گويد؟ هر طور بود خود را از چنگ او هم رها كرديم. با هر بدبختي بود قالبي درست كرده و آن را پر از گل كرديم و درون آن يك دو قراني گذاشتيم و مقداري قلع ذوب­شده روي آن ريختيم. چشمت روز بد نبيند. قلع به دو قراني چسپيد و الآن هم كه الآن است از آن جدا نشد. بجاي سود، ضرر كرده بوديم. بعدها كه بزرگتر شدم به اين موضوع بيشتر فكر مي‌كردم. ما بچه بوديم و خام، آخر آن دو پيرمرد نادان چگونه بايد در مورد چيزي كه وجود خارجي نداشت به پايمان بيفتند؟
يك دعا پيدا كردم كه در آن نوشته شده بود: يك شب، دايره‌اي روي خاك بكش و چهل بار سوره‌ي «يا ايها المزمل» را از بر بخوان. پس از هر بار خواندن سوره، يكبار اين دعا را بخوان. اجنه در طول خواندن قرآن و دعا مزاحمت مي‌شوند و ترس در دلت مي‌افكنند. احساس مي‌كني كه كوهي را با تار مويي روي سرت آويزان كرده‌اند. خود را به هيأت شير در مي‌آورند و . . . . مراقب باش نترسي. حواست باشد كه كلمات را اشتباه تلفظ نكني. مي‌ميري و گناه آن وبال گردنت خواهد شد. اگر از اين آزمون سربلند بيرون بيايي يكي از «اجنه» به خدمت تو در مي‌آيد و هر كاري بگويي برايت انجام خواهد داد.
عجيب دعايي است. به « جن» خواهم گفت دختر خاقان چين را برايم بياورد. طلا و جواهرات هم كه هيچ. نمي‌خواستم ذبيحي را شريك خود كنم. شب، هنگام خواب، دزدكي به اتاق پذيرايي رفتم. چند روزي بود كه با خواندن مداوم سوره و دعا، آن را مثل آب خوردن روان كرده بودم. گليم و حصير را برداشتم و روي زمين دايره‌اي كشيدم. رو به قبله نشستم و شروع به خواندن كردم. مرتبه‌ي بيستم بود كه صداي پايي شنيدم: «آمدند اما نمي‌ترسم». ادامه دادم. صداي پا نزديك‌تر شد. صداي عصايي را هم كه روي زمين كشيده مي‌شد مي‌شنيدم. اين بار صداي نفس‌ها را هم مي‌شنيدم: نمي­ترسم. ادامه مي‌دهم. ناگهان دسته‌ي عصا روي پشتم فرود آمد: «ملعون! جادو مي‌كني؟» پدر بود. از پنجره بيرون پريدم و فرار كردم. اما چه فراري؟ پدرم فرياد مي­زد: «ديگر قيافه‌ات را نبينم». با گريه و زاري و التماس، پدر را راضي كردم و متعهد شدم كه ديگر به سراغ سحر و جادو و اجنه و دختر خاقان چين نروم.
هر تكه كاغذي كه بويي از سحر و جادو در نوشته‌هاي آن به مشامم مي‌رسيد، پيدا مي­كردم و دنبال آن را مي‌گرفتم. اما بسياري از آنها طوري نوشته شده بود كه امكاني براي عملي ساختن آن وجود نداشت: «مغز پشه و تخم مورچه را مخلوط و چشمانت را با آن سرمه بكش. اجنه را مي‌بيني». يا «لاك‌پشت را با خون هدهد بجوشان. استخواني روي آب مي‌افتد. با ديدن آن، به سعادت و خوشبختي ابدي خواهي رسيد». در خانقاه «حاجي عبدالله»، پسر بزرگ «شيخ برهان» هم در پيري، مانند من كم سن وسال فكر مي‌كرد. قول داده بود اگر از طريق سحر و جادو، گنجي پيدا كند مراهم بي نصيب نخواهد گذاشت. روزي نبود كه مرا به دنبال پيدا كردن اشياء دور از عقل و شعور راهي جايي نكند. يك روز گفت:
«برو و پوست سفيد شده‌ي لاك‌پشت مرده را برايم پيدا كن. آب «هه‌نده با» بياور كه با آن دعا را بنويسم، دور گردن يك خروس سبز رنگ بدون خال انداخته و روز جمعه در بيابان رها مي كنم. هر جا روي زمين نشست، گنج زير آن خوابيده است». پرسيدم:
- هه‌نده‌با چيست؟ گفت:
- گمان مي‌كنم «خيار چنبر» باشد
گفتم: «قرببان اگر سحر است، آن را با آلت الاغ روي لاك‌پشت بنويسي بهتر است». عصباني شد و مرا هم از سهم گنج بي‌بهره كرد. گنجي كه هرگز پيدا نشد.
دو نفري با ذبيحي، يك زبان زرگري درست كرده بوديم كه فقط خود متوجه مي‌شديم و كسي سر از معناي آن در نمي‌آورد. يك روز كه داشتيم با اين زبان حرف مي‌زديم مردي به بغل دستيش گفت: «مي‌گويند آخر الزمان نيست. اين پدر سگ‌ها به زبان اجنه سخن مي­گويند. تو گويي اين زبان را از كجا ياد گرفته‌اند؟»

مأموريت در «ژ ك »

خرداد ماه بود و برداشت جو در اطراف بوكان آغاز شده بود. حزب پيغام فرستاد كه به مهاباد بروم. به همراه «ميرزا قاسم قادري» و «ذبيحي» مأموريت يافتيم كه به دره­ي «مه‌گه‌وه‌ر» رفته و با نمايندگان حزب هيواي كردستان «عراق» به گفتگو بنشينيم.

سوار بر اتومبيل به سوي اروميه راه افتاديم تا از آنجا با حيوان به «مه‌رگه‌وه‌ر» برويم. به روستاي «بالانيش» رسيديم. معركه‌اي بود كه نپرس. «هركي» و دولت با يكديگر وارد جنگ شده بودند. پست امنيتي در آتش سوخته و هشت جنازه روي زمين افتاده بود. كردها را مي‌ديدي كه از اروميه گريخته و به ديگر سوي شهرهاي كردنشين مي‌رفتند. به سرعت، از اتومبيل پياده و به سوي كوهها راه افتاديم. به روستاي كوكي رفتيم كه خانه‌ي «زيرو» آنجا بود. تصميم گرفتيم به ميهماني او برويم. مردي از اهالي گرميان كه از دوستان قديمي «ذبيحي» بود ما را ديد و گفت: «زيرو» دشمن سرسخت «شيخ عبدا دزه‌ايي» است. ممكن است لختتان كند. چگونه به خانه‌ي او مي‌رويد؟ پنهاني «كوكي» را ترك و به روستاي «قاسملو» در دره‌اي به همين نام در دامان كوه «دمدم» رفتيم كه اكنون هم قدمگاه «خان له‌پ زيرين» در آن است. شب، در منزل مردي به نام «مصطفي آقا» ميهمان بوديم. او هم مي‌خواست لختمان كند اما وقتي فهميد مسلح هستيم منصرف شد. بامدادان از شخصي به نام «صوفي شيره» الاغ اجاره گرفته و به سوي دره‌ي «دزه» رفتيم. طرف‌هاي ظهر به «گردوان» نزد «عبدالقادر» پسر «شيخ عبيدالله» رسيديم و عصر به خانه‌ي ييلاقي شيخ در «دزه» رفتيم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید