نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل پنجم

سحر، پگاه عبادت، از خواب بر خواست تا شیوه ی بندگی در پیشگاه یگانه ی هستی بجای آورد بعد از فراغ از عبادت و عبودیّت تمام اندیشه و خیالش غرق در رویای شب پیش بود که امام( ع) حتی مسیر حرکت را نیز برای شاهزاده مشخص کرده بود.
چرخ گردون خواه بر مراد باشد یا نباشد می چرخد و زمانه را می گرداند.
پس روز موعود فرا رسید و ملیکه آن گونه که امام(ع) فرمان داه بود به همراه سپاه روم در زمره ی کنیزان و خدمتگزاران حرکت کرد.
بزرگ شاهزاده ای در لباس کنیزان و به هیئتی ناشناس امّا با وقارِ سرشار از شرم و حیاء و طمانینه ی مالامال از بزرگی و روح و بلندی طبع به موهبنی است که در زیر جامه های فاخر شاهزاده گی به دست فراموشی سپرده شود و به متاعی است که در لباس کنیزان و خدمتگزاران از کف برون رود.پس اگر تنها نگاهش را به تماشا بنشینی خواهی دانست که آزرم این نگاه نه از شاهزاده ای رومی حکایت دارد و نه گویای کنیزی است چرا که صمیمیّت و ابهّت هر دو را در هم آمیخته و با معنویّت به هم بیخته و از این همه، پاکی و عصمتی نو برانگیخته که تنها یادآور خاندان وحی و نبوت است.
حالیا در آن میانه اگر کسی را آشنایی با اهل بیت پیامبر(ص) می بود در می یافت این دوشیزه ی ناشناس که با خدمتگزاران در پی سپاه روان داری ارتباط نزدیک و نسبتی معنوی با آن خاندان الی ات اما دریغ دُرّی نایاب و این همه کور دلی!.
حتّی هنگامی که به دست طلایه لشکر مسلمانان اسیر می شئ احدی از مسلمانان از این همه شکوه و عزت نفس که از سراسر وجود و حریم قدس این دوشیزه ی نوجوان فرا می درخشید آگاه نشد پس گمنان اما بلند آوازه و خوش نام در صف زنان و دختران خدمتگزار، اسیر و به بغداد فرستاده شد تا در کنار جِسر بغداد به عنوان کنیزی رومی فروخته شود.
افسوس این هماره راه و رسم زمانه ی وارانه است که جهانی از عزت و شرف را به درهم و دیناری معامله می کنند! بهشتی را به پولی سیاه می فروشند و گنجی را به ثمنی بشخس مبادله می کنند! غافل از آنکه این دوشیزه نه کنیزی است که بتوان در اسارت گرفت تا چه رسد در بازار برده فروشان بخواهد بر سر قیمتش چانه بزنند!
آری اگر چه به دیده ی خلق کنیز است اما نه هر آنکه چون اسیر گشت کنیزش بتوان بشمار آورد.
مگر نه آنکه فاطمه زهرا(ع) کنیز خداوند است:
« اللهّم صلّ أمَتِک و بنت نبیّک و زوجۀ وصیِّ نبیک»
خداوندا بر دخت پیامبرت بر زوجه ی وصیّ نبیّت و کنیزت ـ فاطمه زهرا(ع) ـ درود بفرست.
فاطمه کنیز خداوند است و شاهزاده ی نوجوان رومیان به حکمت الهی و برکت معنویّت روحی کنیز فاطمه(ع) است و این افتخاری است بس بزرگ که سلاطین و پادشاهان و امپراطوران جهان را بدان دست یازیدن نشاید.
پس نه هر کنیزی را به بازار می توان برد چه بسا که سلطانی است.
اما دریغ که زمانه ی وارونه راه و رسمی جز این نمی تواند داشت.
مگر نه سلطان بهشت برین، اما آسمان و زمین امیرالمومنین علی(ع) پس از رحلت پیامبراکرم(ع) سالهای سال تبعیدی کنج عزلت خانه بود! و غربتش را شبها در میان نخلستان منتشر می کرد تا همیشه فضای نخلستانهای دور و نزدیک بوی غربت و غریبی می دهد!
و آنقدر بر صورت سیلی خورده ی برترین بانوی نیکو سرشت، ملکه ی بهشت، فاطمه ی شکسسته دل از مردمان تیره و زشت بر سر چاهی می گریست که تا هماره هر چاهی ودیعه دار اشک های علی(ع) است.
و مگر نه آنکه جگر پاره پاره ی سبط رسول(ص) میوه ی بتول(ع) اما بذول امام حسن مجتبی(ع) در تشت پرشده از خون دل، زخم ناله هایی ار ظلم و جور و بی حدّ و حصر شامیان و آل ابوسفیان و معاویه سر می داد.
و مگر نه هنوز کام خشک ریحانه ی پیامبر(ص) آن نازدانه ی کوثر خون خداوند دادگر ـ حسین(ع) ـ جگر گوشه ی زهرا(ع) در صحرای تفدیده ی کربلافریاد العطش دارد و در یاری خیمه های نیمه سوخته اش صدای« هَل مِن ناصِرٍ ینصرنی» آیا هست یاوری که مرا یاری کند؟! از نای بریده اش است و به گوشه ها می رسید.
و مگر نه آنکه یکایک امامانِ بیداری و روشنگری، آن صلایه داران صبح رستگاری، صاحبان اسرار لَم یَزَلی و فرزندان قرآن خداوند جلّی به ظلم زمانه ی بیدادگر بر موکب منیع شهادت، زخت از این سای عبرت و عادت بر کشیدند و جهانی از غربت و اندوه بر دلهای سوخته ی شیفتگانشان به ودیعت نهادند.
پس چه جای شگفت و حیرت است اگر اینک بر کناره ی جسر بغداد شاهزاده ای را در میان کنیزان به بازار داد و شتد می برند که هر صاحب بصیرت روشن دل خوب می داند که او دیگر شاهزاده ی اسلام است نه کنیز در بند و اسیر مسلمانان و نه امپراطورزاده ی رومیان.
او که زبان عربی را در روم درس آموخته بود با محاورت مردم عرب خوب آشنائی داشت.
پس هر گاه خریدارای او را از فروشندگاه مطالبه می کرد شاهزاده، خویشتن در پرده ی عفاف نهان می ساخت و خریداران را که معمولاً از امرا سران بنی عباس و صاحب منصبان حکومتی بودند مایوس می کرد.
او حتی اجازه نداد هیچ خریداری دیده بر او بدوزد و او را برای خرید بنگرد.
ولی با این وجود همین مقدار که خود را در بازار عموم می دید سخت رنجور و آزرده بود و هر از گاهی آه سردی از نهاد سینه بر می کشید و با آنکه کاملاً خود را در پوشش گرفته بود و در پس پرده پنهان شده بود آهسته ناله می کرد که ای حریم عفاف و پو ششم.
شان پرده گیان حریم کجا و بازار عموم کجا؟!
حتی اگر چه هم در پوششی تمام باشند ولی باز ورود در بازار و حضور در انظار بر ایشان سخت بر ایشان کشنده و دردآور اشت.
شاهزاده ی دربند که جامه ی حریریِ سرتاسری بر تن کرده بود سرسختانه پاسخ منفی داد و گفت:
اگر هیئت سلیمان بن داوود هم با آنهمه سلیطه و سلطنتش در آئی هرگز به تو رغبتی نخواهم داشت و حاضر به این مطالعه نخواهم د پس دردسر خویش مخواه و زحمت و رنج مرا مطلب.
برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
در این هنگام، مردی عرب که از سیمایش، نشانه های بزرگی و وارستگی پیدا بود و از جبینش نور عبادت و بندگی می درخشید و در نگاهش عشق و محبّت به خاندان رسالت و نبوّت آشکار بود و از کنجکاویش معلوم بود که به دنبال کسی می گردد به پیش آمد و نامه ای سر به مُهر که می گفت از سوی شخص بزرگواری است، به صاحب کنیزان داد تا نامه را به شاهزاده ی دربند رساند.
شاهزاده نامه را گشود و چون غنچه ای که در دستانش شکوفا شده باشد عطر یار آشنا از آن برخاست و شمیم روی دلدار بر مشام این مسافر دربند برکشید.
شاهزاده گریان و اشک زیران نامه را ی بوسید و بر روی می مالید.
نامه اگر چه به زبان فنگی نگارش یافته بود ولی هرکسی می توانست حدس بزند که این نامه از منبع وحی جوشیده است و به سرانگشت عزیزی از خاندان نبوّت نگارش یافته است.
زبان حال شاهزاده حکایت از حیاتی دوباره داشت؛
ـ خدا را شکر جانم به لب نیامد و مولایم به نامه ای، عقده از دلم برگشوده آه که چه قدر رنج فراق و شوق دیدار آزارم می دهد کاش فاصله ها هرگز نبودند تا به مژگان سیه، غبار از رهش می زدودم که خاک قدمش توتیای چشمم باد.
نجیب شاهزاده ای که تا دیروز بر سریر امپراتوری تکیه می زد و امروز به بهای عشقی الهی عرش نشینی است افلاکی اگر چه اسیر و دربند فرش نشینانی خاکی شده است امّا دل خوش دارد که نه چندان دور، ره به کوی عزیزی می برد که عرش فرش گامهای او است و عرشیان فرش گستران مقدم اویند و این شاهزادهِ نوجوانِ دربند گرفتار، برایش همسری مهربان و یارو همدردی دلنگران خواهد بود.
دو عزیز است و غنیمت شمردنش عزیزتر تا فرصت هست نباید سستی کرد.
شاهزاده مصرّانه از فروشنده می خواهد تا او را به صاحب نامه بفرشد که اگر چنین نکند خویش را به هلاکت خواهد افکند.
به هر حال با اصرار فراوان به 220 اشرفی زر به مرد به مرد عرب سپرده می شود.
مرد عربـ بشر بن سلیمان ـ عابدی زاهد و خداپرستی موحّد از دوستداران و موالیان اهل بیت(ع) است که در مکتب امام هادی (ع) پرورش یافته و نزد آن بزرگوار مورد اطمینان و وثوق است.
او که احکام حلال و حرام و خرید و فروش عبد و کنیز را در محضر امام(ع) بخوبی آموخته است چندی قبل توسط امام هادی(ع) مامور شد که به بغداد بیاید و نامه ی حضرت را به این شاهزاده ی دربند رسانده او را نزد حضرتش ببرد.
بَشر در انجام ماموریتش، شگفتزده و مبهوت شده بود که چرا این کنیز اسیر نامه کسی را که هرگز ندیده است و نمی شناسدش می بوسد و بر دیده می مالد و زار زار می گرید. چه راز و سّری در میان است که او نمی داند و براستی آیا ای کنیز کیست؟!
بشر، حیرت و شگفتیش را به ملیکه باز می گوید و حلّ معمّا را از او می جوید.
شاهزاده که تازه جانی دوباره یافته بود و امید دیدار امام(ع) غنچه ی روحش را شکفته و خزانیِ پاییز را از رخساره اش زدوده بود اتفاقات گذشته را برای بشر بیان کرد و از راز شگفتیش به امام عسگری(ع) پرده برداشت.
گل از گل بُشر شگفت و خدا را شکر تا این حدّ مورد اطمینان امام(ع) قرار گرفته است که ماموریّت آوردن این شاهزاده ی مجلّله را به او سپرده است پس هر چه سریعتر به قصد شهر سامرا به راه افتادند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید