نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 1 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 1 )



والذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم* يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون

و آنان كه طلا و نقره مي اندوزند و در راه خدا انفاق نمي كنند پس به عذابي دردناك بشارتشان ده. روزي كه تفتيله شوند در آتش دوزخ، پس داغ شود به آن ثروت ها، پيشانيشان و پهلوهاشان و پشتهاشان: اين است آنچه اندوختيد براي خويش. پس بچشيد آنچه را مي اندوختيد!
سوره توبه. آيه 34 و 35

جلوي مدرسه، حياط مدرسه، روز.

مرد خير به همراه چند باربر كه كارتن‏هاي بزرگي را به دوش دارند، وارد مدرسه مي‏شود. زنگ مدرسه زده مي‏شود. بچه ‏ها به حياط مي‏ريزند و صف مي‏بندند. معلم‏ها به دفتر مي‏روند. مدير روي پله‏ ها مي‏ايستد كه به همه مشرف باشد. يكي از باربران به پايش كفش نيست.
مدير:
همه‏تون با آقاي محسني اين مرد نيكوكار و خير آشنايي دارين. از وقتي من مدير اين مدرسه شدم، سالي نبوده كه بچه‏ هاي بي بضاعت اين مدرسه از الطاف و كرم ايشون بهره‏اي نبرده باشن. امسال هم. . .

دفتر مدرسه، همزمان.

معلم‏ها در دفتر. معلم زن كلاس دوم (با مانتو و روسري) پشت به مردان، رو به ديوار روسريش را درست مي‏كند. معلم كلاس اول (زن چادري) از فرصت استفاده كرده بچه ‏اش را عوض مي‏كند. معلم كلاس سوم از پشت شيشه به حياط نگاه مي‏كند. معلم كلاس پنجم بيني‏اش را گرفته به سمت پنجره مي‏آيد.
معلم پنجم:
واي واي واي واي. . . دوباره بوي عطر و گلاب.
معلم سوم:
از قرار سرطان بچة آقاي محسني خوب نشده، دوباره نذر كرده.
معلم دوم:
(در كيفش دنبال چيزي مي‏گردد.) امسال ديگه چي‏ آورده؟

حياط مدرسه، ادامه.

در دست مدير يك كارتن كفش (پوتين لاستيكي) است.
پوتين را از داخل كارتن درمي‏آورد.
مدير:
ما از آقاي محسني خواستيم كه براي حفظ آبروي بچه‏ هاي بي‏بضاعت به همه يك جفت كفش بدن تا معلوم نشه كه كي كفش داره و كي كفش نداره.
بچه ‏ها دست مي‏زنند.

دفتر، ادامه.

معلم سوم:
روغن چراغ ريخته‏ رو نذر امامزاده مي‏كنن. اضافه پوتين‏هاي زمستونه. هواي به اين گرمي كي پوتين مي‏پوشه!
معلم كلاس اول بچه ‏اش را عوض كرده است. لاستيكي را داخل پاكتي مي‏گذارد و دنبال چيزي مي‏گردد. در كمد را باز و بسته مي‏كند.
معلم اول:
خوب شد زنگو زدن. بچه ‏م توي لاستيكي داشت هلاك مي‏شد. اين قادري كجاست؟ آقاي قادري!

حياط مدرسه، ادامه.

مدير در حال سخنراني. باربرها زير بار. مرد خير دو سه جفت پوتين به فراش مدرسه مي‏دهد.
مرد خير:
بيا قادري. اينارم تو ببر براي بچه ‏هات.
قادري:
خدا سايه شما رو از سر ماها كم نكنه آقا!
مدير:
اينا رو بذارين يه گوشه كه سال ديگه با كفش نو بيائيد مدرسه. نه اين كه تابستون توي كوچه با فوتبال بازي كردن تيكه پاره‏شون كنين. آقاي محسني اينا رو هديه كردند كه در راه علم به مصرف برسونيد. در عوض از پدر و مادرهاي زحمتكشتون بخواين كه موقع نماز وقتي به خدا نزديكترن، بچة آقاي محسني رو دعا كنند.
آقاي محسني در حين صحبت مدير، باربران را به دنبال خود داخل صفوف كرده، با دست خود نفري يك كفش به بچه ‏ها مي‏دهد.

دفتر، ادامه.

معلم كلاس اول شيشه بچه را تكان تكان مي‏دهد و قنداب درست مي‏كند. بعد سر خود را رو به هوا مي‏گيرد و گرمي قنداب را با تك زبانش اندازه مي‏گيرد. بچه گريه مي‏كند. با ورود سرشيشه به دهانش آرام مي‏شود.
معلم اول:
اين قادري معلومه كجاس؟! ماهي پنجاه تومن پول آب‏جوش مي‏گيره، وقتش كه مي‏شه غايبه.
معلم چهارم:
(با يك جعبه شيريني وارد مي‏شود.) رسمي شدم بچه ‏ها!
معلم پنجم:
عرض تسليت!
معلم دوم:
كم شدن حقوق و مزايا.
معلم اول:
(بچه را در بغلش تكان مي دهد.) سه هزار و هشتصد تومنت ميشه دوهزار و نهصد تومن.
معلم سوم:
عوضش بازنشستگي داره. روز پيري و كوري.
معلم ورزش:
(سر از خواندن مجله كيهان ورزشي برمي دارد.) باز هم ما باختيم؛ طلاها رو بقيه بردن. سه به صفر. آبرو ريزيه.
معلم پنجم:
تبريك مجدد!

حيات مدرسه، ادامه.

آقاي محسني در حال تقسيم پوتين ها. جلوي بچه فلجي كه روي چهارچرخه نشسته، مي رسد. به او پوتين مي دهد. پاي برهنه باربر جا به‏ جا مي‏شود.
مدير:
يك نفر از بچه ها سؤال مي‏كنه كه اين كفش به پاي ما بزرگه، چيكارش كنيم؟ هركس برايش مقدوره نگه داره تا يه روز به اندازة پاش بشه. در غير اين صورت با نظارت معلم مربوطه، بدون اين كه پاي والدينتون به دفتر كشيده بشه، اونا رو با هم عوض كنين.
بچه چاق:
(بزرگترين و چاق ترين بچة مدرسه) آقا اجازه هست؟ اينا به پاي ما كوچيكه، چيكارش كنيم؟

جلوي مدرسه، ادامه.

يك موتور گازي ترمز مي‏كند. ناظم از ترك موتور يك پوشه را برمي دارد و به دو وارد دفتر مي‏شود.
ناظم:
آقاي مدير كو؟
معلم چهارم:
(جعبة شيريني را جلو مي‏برد.) رسمي شدم آقاي ناظم!
ناظم:
دارن مي‏يان آقايون. دارن ميان.
و از دفتر بيرون مي رود.
معلم دوم:
صبح بازرس، عصر بازرس، چه خبره بابا!
معلم كلاس اول بچه اش را برمي دارد و دنبال جايي مي گردد تا او را مخفي كند. معلم ورزش سوتش را در گردنش مرتب مي‏كند. معلمان ديگر هر كدام خود را سرگرم خواندن اوراق نشان مي‏دهند. معلم كلاس اول از دفتر خارج شده دوباره داخل مي‏شود.
معلم اول:
اين بچه رو كجا بذارم آخه؟!
معلم پنجم:
پيش مادر شوهرتون خانوم، روابط چطوره؟!

حياط مدرسه، ادامه.

بچه ‏ها به قصد دعا خواني دست هايشان را بالا برده ‏اند.
يكي از بچه‏ ها:
خداوندا…
همة بچه‏ ها:
خداوندا…
يكي از بچه‏ ها:
همة مريض‏هاي اسلام را…
همة بچه‏ ها:
همة مريض‏هاي اسلام را…
يكي از بچه‏ ها:
علي الخصوص مريض منظور…
همة بچه‏ ها:
علي‏الخصوص مريض منظور…
يكي از بچه‏ ها:
شفاي عاجل عنايت…
مرد خير دستمالي به دست گرفته نزديك به گريه است. ناظم وارد حيات مي شود.
ناظم:
آقاي مدير! آقاي مدير!
مدير برمي‏گردد. ناظم در گوش او چيزي مي گويد. مدير كمي دستپاچه مي‏شود. ناظم در گوش قادري چيزي مي‏گويد. قادري به دو سمت زنگ مي‏رود.
يكي از بچه‏ ها:
خدايا چنان كن سرانجام كار.
همة بچه ‏ها:
خدايا چنان كن سرانجام كار.
يكي از بچه ‏ها:
تو خشنود باشي و ما رستگار.
قادري زنگ مي‏زند. بچه‏ها در صفوف منظم به كلاس‏ها برمي‏گردند. حياط پر از جعبة خالي و كفش كهنه است. يكي از كفش‏ها به وضوح سالم‏تر و قشنگ‏تر از پوتين‏هاي لاستيكي مرد خير است. قادري آن را برمي‏دارد.

جلوي مدرسه، دفتر مدرسه، ادامه.

آقاي معتمد، چند پليس قضايي و چند نفر با لباس شخصي و كيف و دفتر و دستك وارد مي شوند. پيشاپيش همه معتمد و پشت سر او عباس شاگرد اوست. تابلويي در دست عباس است كه روي آن نوشته شده «انبار معتمد». دست جمعي به سمت دفتر مي روند.
معتمد:
اين آقاي مدير كو؟

راهرو و مدرسه، ادامه.

مدير و ناظم در گوشه اي. ناظم پوشه را به دست مدير مي دهد.
ناظم:
منطقه بودم، گفتند كاري نمي شه كرد حكم تخليه صادر شده.
مدير:
(راه مي افتد.) من از شما يه گلگي دارم، اگه يه خورده مماشات كرده بودين…
ناظم جا افتاده است مي دود و خود را به مدير مي رساند.
ناظم:
چند هفته زودتر تخليه شده بود. (جلوي مدير را مي گيرد.) شما چرا نمي خواهيد قبول كنيد كه فقط زور جلوي اينا رو مي گيره.
مدير:
(ناظم را پس مي زند.) زور چيه جانم. ( پوشه را در حال حركت و از پشت در بغل او مي گذارد.) قانون چي مي شه؟ حق مالكيت در هر صورت محترمه.

دفتر، ادامه.

معتمد:
( به قادري) صداش بزن جانم! يكسال آزگاره كه الاف اين كارم. مامور دولت كه ديگه نبايد معطل بشه.
قادري:
( بلندگو را روشن مي كند.) آقاي مدير هر چه سريع تر به دفتر، آقاي معتمد با حكم آمدند. مامور دولت نبايد معطل بشه.
مدير و ناظم وارد مي شوند. قادري همچنان با بلندگو صدا مي كند. ناظم و معتمد لحظه اي در چشم هم خيره مي شوند و از هم نگاه مي دزدند.
معتمد:
اينم حكم تخليه آقا جان! ديگه چه بهانه اي است؟! (اوراق را يك به يك روي ميز مي گذارد.) ورقه دادگستري. ورقه ظابت دادگستري. ورقه موافقت منطقه آموزش و پرورش مربوطه.
معلم پنجم:
(شيرني را جلوي ناظم مي گيرد.) مباركه. رسمي ام شده. دهنتو نو شيرين كنين. (جلوي ماموران مي گيرد.) در شادي آقاي اخباري شريك بشين. رسمي شده.

كلاس هاي مختلف، ادامه.

بچه اي به هر دو دست و پايش پوتين كرده، چهار دست و پا راه مي رود. دو بچه هر كدام يك پايشان را داخل يك كفش مشترك كرده‏ راه مي‏روند. يكي از بچه‎ها لنگه پوتيني را به جاي كلاه روي سرش گذاشته، بند آن را زير گلويش گره زده است و سلام نظامي مي‏دهد. چند بچة ديگر در يك صف به همين ترتيب كفش‏ها را به جاي كلاه به سر كرده‏اند.
يكي از بچه ‏ها:
دو دورو دو دورو دو!
بچه‏ ها:
دو رو رو!

دفتر، ادامه.

مدير:
(در حال تايپ) من از شما يك گلگي دارم آقاي معتمد كه چرا آخر سال تحصيلي. . .
معتمد:
سال تحصيلي چيه آقا! چند سال با زبون خوش رفتار كردم. وانگهي به شما رحم نيومده. همين ديروز بود كه آقاي ناظم گفت برو هر غلطي دلت مي‏خواد بكن. (ناظم چشم غره مي‏رود.) حاشا كنين حاشا كنين ديوارش كه بلنده.
معلم دوم:
زحمات ما چي مي‏شه؟ هيچ مي‏دونين درصد قبولي مدرسه ما نسبت به مدارس ديگه. . .
معلم اول:
آقاي معتمد خدا رو خوش مي‏آد؟ من كلي دوييدم تا انتقالي گرفتم. قبل از اين سه كورس ماشين سوار مي‏شدم. . .
معتمد گوشش بدهكار نيست و صم ‏بكم ايستاده است. معلم دوم، چهارم و ناظم و مدير هر كدام حرفي مي‏زنند. تصوير آن‏ها كه عصبي‏اند با دور تند و آن‏ها كه بشاشانه سعي در راضي كردن معتمد دارند، با دور كند نشان داده مي‏شود. معلم پنجم با دور كند جلوي آن‏ها شيريني مي‏گيرد. بعضي دور كند شيريني برداشته بعضي دور تند برداشته به دهان مي‏گذارند. قطع به نماي عادي از معتمد.
معتمد:
يه مدرسة ديگه آقاجان. حتماً بايد وسط ملك من همه دانشمند بشن. يه ملك ديگه. يه مالك ديگه.
ناظم:
آخر سالي كدوم ملك ديگه. (صدايش بالا مي‏گيرد.) هيچ فكر اين بچه ‏ها رو كردين. شيطونه مي‏گه. . .
مدير:
(از تايپ كردن دست برمي‏دارد.) آقايون! آقايون! من از همه شما يه گلگي دارم. تقاضا رو با «ط» زدم.
معلم پنجم:
لاك بگير.
صداي گرية بچه از توي كمد بلند مي‏شود. معلم اول با دست به صورتش مي‏زند و بچه را از كمد بيرون مي‏آورد.
ناظم:
(عصباني) خانوم! . . . اين جا مدرسه است نه مهدكودك! (به همه) آقايون لطفاً كلاس.
همة معلمين مي‏روند كه از معركة دفتر بگريزند.
معتمد:
(با دست مانع مي‏شود.) دِ باز مي‏گه كلاس! كدوم كلاس؟ حكم دارم آقا، رسميه. ملك خودمه. مالكيت سرتون نمي‏شه؟ اگه دين و ايمون دارين كه اين سواد حرومه. علم شبهه دار به چه درد آدم مي‏خوره. روز به روزم وضع بازار بدتر مي‏شه. بابا نمي‏خوام ملكمو بدم. عجب بدبختي‏اي گير كردما. (رو به پاسبان‏ها) آقايون تخليه كنيد. (رو به فراش) قادري بدو زنگو بزن. (رو به شاگردش) عباس اون تابلو رو بيار پائين.
خودش از دفتر بيرون مي‏دود. شاگردش تابلوي مدرسه را باز مي‏كند و تابلوي «انبار معتمد» را بالا مي‏برد. معتمد چكش زنگ مدرسه را چون كلنگي به درخت و آهن زنگ مي‏كوبد. بچه‏ ها به حياط مي‏ريزند. شاگرد معتمد عكس شهيد رجايي را برداشته عكس معتمد را به جاي آن مي‏آويزد. بچه‏ ها از در مدرسه بيرون مي‏ريزند.
يكي از بچه‏ ها:
(دم مي‏گيرد.) مدرسه رجائي. . .
بچه‏ ها:
تعطيل شد، تعطيل شد.
كم‏كم صداهاي ديگر اين صدا را خفه مي‏كند.
يك بچه:
فيتيله. . .
چند بچه:
فردا تعطيله.
همان بچه:
عدسي. . .
بيشتر بچه‏ ها:
فردا مرخصي.
همان بچه:
لوبيا. . .
همة بچه‏ ها:
فردا زود بيا.

ماشين مدير در خيابان، لحظه‏اي بعد.

مدير پشت فرمان. ناظم و معلم كلاس سوم و پنجم درون ماشين. معلم پنجم پياده مي‏شود.
معلم پنجم:
كلبة درويشي؛ مزين نمي‏فرمائيد؟ (ماشين از او دور مي‏شود.)
مدير:
(به ناظم) من از شما گلگي دارم. اگه از اولش مهربون تر رفتار مي‏كردين، اون جري نمي‏شد. لااقل تا آخر سال تحصيلي وقت مي‏داد. حالا هم سرنوشت بچه‏ هاي مردم به اخلاق شما بسته است. شما عصبي هستيد، خب، البته! براي همين گذاشتمتون ناظم بشين. يه كمي جذبه لازمه. اما براي بچه‏ ها، نه براي والدين.
معلم سوم:
قربونت آقاي مدير همين بغل. . . (پياده مي‏شود و سرش را داخل پنجره مي‏كند.) فردا چيكار كنيم؟
مدير:
يه سري بزن ببينم چي مي‏شه. اگه اين آقاي ناظم از خر شيطون بياد پائين و يه تكه پا با من بريم دم حجرة معتمد، شايد اين دوسه ماه‏رم دندون رو جگر بذاره. تا سال بعدم خدا بزرگه.
ناظم:
حكم تخليه چي مي‏شه؟
مدير:
اي بابا! من الان دو ساله حكم تخلية خونه ‏م توي جيب صاحب خونه‎مه. با اخلاق خوش و زبون چرب و نرم، مي شه مار رو از سوراخش كشيد بيرون.

حجرة معتمد در بازار، لحظه‏ اي بعد.

چند كيسه جنس در كادر. صداي زمينه صحنه، صداي چرتكه است. صداي معتمد و مشتريان عمده‏ خر او در ميان صداي چرتكه. چند نماي درشت از كيسه‏ هاي جنس با عوض شدن صدا. كم‏كم صداي ماشين حساب بر چرتكه غلبه مي‏كند. ناظم و مدير وارد كادري پر از كيسه‏ هاي جنس مي‏شوند. از آن لا به لا به سختي مي‏شود آن‏ها را ديد.
ناظم:
(برافروخته) معذرت مي‏خوام آقاي معتمد، منو حلال كنين.
معتمد از ديد آن‏ها لاي كيسه‏ هاي جنس مخفي است؛ سر از حساب و كتاب با مشتري‏ها برمي‏دارد. لحظه‏اي به ناظم نگاه مي‏كند. عينكش را عوض مي‏كند. مدير لبخند مي‏زند. گويي موفق به انجام قولي شده است. چشمك مي‏زند. معتمد به روي خودش نمي‏آورد. دوباره عينك قبلي را مي‏زند و سرش به كارش گرم مي‏شود. مدير سعي مي‏كند به ناظم برنخورد. به بازوي او فشار مي‏آورد.
مدير:
تكرار كن. بعضي حرف ها در تكرارشون اثر دارن. تقواتو حفظ كن. به خاطر بچه ‏ها، به خاطر فرهنگ...
ناظم:
آقاي معتمد! مرد بزرگوار! اومدم ازتون بخوام كه از خر شيطون بياين پائين و اين دوسه ماهه رو دندون روي جگر مباركتون بذارين.
مدير:
خرابش كردي!
معتمد:
برو بيرون. مرتيكة بي دين. كمونيست. آي خلايق!
جنگ مغلوبه مي‏شود. ناظم و معتمد به هم مي‏پيچند. باربران به كمك معتمد مي‏آيند.

ماشين مدير در خيابان، لحظه ‏اي بعد.

از دماغ ناظم خون آمده است. چند لكه از آن بر پيراهن سفيدش چكيده است.
مدير:
من از شما خيلي گلگي دارم. هي كار رو بدتر مي‏كنين. شما كه ماشاء‏الله شهره به تقوائين؛ چه اشكالي داشت به خاطر بچه‏ ها دستشو ماچ مي‏كردين؟!
ناظم:
(پياده مي‏شود، از داخل پنجره) من استعفا مي‏دم آقاي مدير.

خيابان و پياده ‏رو نزديك خانة ناظم، ادامه.

ماشين مدير دور مي‏شود. ناظم كنار يك فشاري آب، صورتش را از خون مي‏شويد. دختر بچه ‏اي زير شير ديگر كوزه‏اش را آب مي‏كند و مي‏رود. چند پسربچه با شرت در جوي آب تني مي‏كنند. آن‏ها در حال بازي مي‏خندند، صداي گرية بچه‏ اي مي‏آيد. ناظم گويي منگ شده است. سرش را تكان تكان مي‏دهد و سر مي‏چرخاند. بچه ‏اي گريان روي چرخ و فلك؛ حاضر نيست پياده شود. چرخ و فلكي او را مي‏كشد تا پياده كند. ناظم جلو مي‏رود.
چرخ و فلكي:
پنج ‏زار بيست دور مي‏شه باباجان بيا پائين!
ناظم:
(دست در جيبش فرو مي‏كند.) بچرخونش.
چرخ فلكي:
اي به چشم!
زنگ چرخ و فلك را با دست به صدا درمي‏آورد و چرخ را مي‏چرخاند. كف دست ناظم پر از پول خرد. يك تومان به چرخ و فلكي مي‏دهد. بچه ‏هاي لخت درون جوي آب هم به سمت او مي‏دوند. ناظم پول مي‏دهد.
بچه ‏ها:
آقا ما هم سوار شيم؟
سوار مي شوند و مي‏چرخند، از دست ناظم پول خردها يك به يك كم مي‏شود. نماهايي از بچه ‏ها بر چرخ و فلك. صورت ناظم از چرخ و فلك. تصاوير كوتاه و موازي بچه‏ ها در حال بيرون ريختن از مدرسه. زنگ مدرسه. زنگ چرخ و فلك. ناظم در جايش تكان مي‏خورد، دو سه بار. دوربين از سر تا پاي او را مي‏كاود. بچه ‏اش او را تكان تكان مي‏دهد.
بچه ناظم:
بابايي، بابايي منم مي‏خوام سوار شم.
ناظم به خود مي‏آيد. بچه ‏اش را بغل مي‏كند.
ناظم:
توي كوچه چيكار مي‏كني! مامانت كو؟
از لب پنجره، زن ناظم سرش را بيرون كرده است.
زن ناظم:
چرا ماتت برده؟ بيا بالا!
ناظم راه مي‏افتد و از پله‏ هاي يك آپارتمان قديمي كه زيرش يك مغازه است بالا مي‏رود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 03-09-2012 در ساعت 01:52 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید