نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 2 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 2 )

جلوي آپارتمان، آپارتمان با اتاق‏هايش، ادامه.
راه پله‏ ها قديمي است. در آپارتمان باز مي‏شود. زن ناظم در چهارچوب در. چادر از سر به شانه اش مي‏لغزد.
زن ناظم:
اگه گفتي چرا خوشحالم؟!
ناظم بچه را به بغل زن مي دهد و دمغ وارد مي‏شود. چند قاب عكس به ديوار. ديپلم او و عكس دوستان شهيدش. لحظه‏ اي به آن‏ها نگاه مي‏كند.
زن:
چرا سرت خيسه؟
ناظم سرش را با حولة روي جارختي خشك مي‏كند. جلوي آينة لب طاقچه مي‏ايستد. تصوير زن نيز در آينه قرار مي‏گيرد. ناظم به او توجهي نمي‏كند. زن آينه را از لب طاقچه برمي‏دارد.
ناظم:
سر به سرم نذار حوصله ندارم.
زن:
هيچ وقت حوصله نداري وايسا ببينم. (آينه را جلوي شوهرش مي‏گيرد.) خيلي خب بيا نگاه كن.
زن از بالاي آينه به شوهرش نگاه مي كند و مي‏خندد. بعد به شوخي از بالاي آينه خم مي‏شود و به عكس او درون آينه نگاه مي‏كند. تصوير ناظم از كادر آينه خارج مي‎شود. عكس شهيد روي ديوار جاي عكس ناظم را در آينه مي‏گيرد. ناظم به سمت اتاقي مي‏رود.
ناظم:
مي‏خواهم يه خرده تنها باشم.
زن:
(سر از آينه مي‏چرخاند.) كود خوندي!
در اتاق از روي صورت ناظم كنار مي‏رود. نگاه او به اتاق مي‏افتد؛ يكه مي‏خورد. زن و بچه ‏هاي مهمان برمي‏خيزند.
مادر زن:
به به داود آقا سلام عليكم. خوبين شما؟ اينقده نمي‏آين و نمي‏رين كه دوباره ما اومديم.
چند بچه قد و نيم ‏قد:
سلام داود آقا.
ناظم:
(با لبخند مصنوعي) سلام. خوش اومدين.
مادر زن:
(به زن) مادر مثل اين كه شوهرت ناخوشه، پيرهنش چرا خونيه؟
ناظم در اتاق ديگر را باز مي‏كند. دو مرد درون اتاق از جا بلند مي‏شوند. يكي از آن‏ها درشت و جاهل مسلك.
برادر زن:
به به مخلص داودجان! چاكرتم به مولا.
پدر زن:
سلام عليكم. خسته نباشين.
ناظم:
(روبوسي مي‏كند.) سلام. . . خانم، بچه ‏ها خوبن؟
زن:
من گفتم آقاجان و داداش قايم شن ذوق زده بشي.
ناظم:
شدم.
برادر زن:
. . . تو لبي؟! جون من طوريت شده؟ دمغي به مولا! ا،ِ اين خون چي باشه؟ بچه‏ ها رو مالوندين؟
ناظم رفع و رجوع مي‏كند.
پدر زن:
خب خسته است. فعاليت ايشون زياده. كار فرهنگي ظاهرش ساده است، باطنش كوه كندنه.
برادر زن:
مرده شورشو ببرن، معلمي هم شد كار. اين كارها به درد زن‏ها مي‏خوره. بيا يك كار مردونه با هم راه بندازيم. سرمايه‏ اش از بابا، زحمتش با من. شما فقط نظارت كن.
ناظم به ناچار مي‏نشيند. همة مهمان‏ها دور او.
مادر زن:
آقا داود اگه خوشتون نمي‏آد ما بريم اون اتاق.
زن:
مادر اين حرف‏ها چيه مي‏زني؟! داود خسته است. هميشه خسته است. جنازه اش مي آد خونه.
ناظم:
(برمي‏خيزد. پس پسكي بيرون مي‏خزد.) ببخشيد (به زنش) مهين يه پيرهن بده من.
زن:
آقاجان شما ناراحت نشين ها. يه دقه بخوابه حالش خوب شده.
برادر زن:
از بس با بچه جماعت سر و كله مي‏زنه. مدرسه وذارياتيه به مولا.
زن ناظم در اتاق ديگر را باز مي‏كند. يك بچة كوچك را كه قنداقي است، به بغل مادرش مي‏دهد.
زن:
مامان بچه ‏تو بگير.
بچه‏ هاي كوچك ديگر را هم از اتاق بيرون مي‏كند.
زن:
بيرون داداش جان؛ بيرون، شيطوني بيرون. (رو به ناظم) چيه باز چشمت به فاميلاي من افتاد؟
ناظم:
حرف بي‏خود نزن. هزارتا گرفتاري دارم.
زن:
گرفتاري، گرفتاري! خب منم يه گرفتاريت! يه خرده فكر منو بكن. مي‏خواي به داداشم بر بخوره؟ بعد يه سال اومده مهموني. خوبه هر روز هر روز نمي‏آن. . . يالا بگو ببينم چته؟ (متكا را روي صورت ناظم مي‏گذارد.)
ناظم:
(با بي حوصلگي متكا را عقب مي‏زند.) لااله ‏الاالله.
زن:
دوباره يكي شهيد شده؟ (متكا را مجدداً روي صورت او مي‏گذارد.)
ناظم:
نه. . . نكن
زن:
پس چي؟
ناظم:
خيلي دلت مي‏خواد بدوني؟
زن:
آره.
ناظم:
استعفا دادم.
برادر زن:
(كه سرش را از لاي درز در داخل كرده بوده، حالا تنش را هم داخل مي‏كند.) كار حسابي. يك ‏تو بگير مي‏ذارمت روي كمپرسي. نخواستي با همين دو مي‏ذارمت روي تاكسي. رفقام نوكرتن به مولا.
ناظم:
(در جايش مي‏نشيند.) دنبال كار نمي‏گردم.
برادر زن:
(او را مي‏خواباند.) پس استراحت كنين. مزاحم نمي‏شيم. . . با چه جور كاري حال مي‏كني؟
ناظم:
با حمالي.
برادر زن:
دور از جون.
ناظم:
جدي مي‏گم. مي‏خوام يه كاري بكنم كه حرصش در بياد. (حرف‏ها را گويي به خودش مي‏زند.) مي‏خوام اعتراض كنم، اعتراض. يه جوري بايد همه بفهمند من چمه. (كلمات آخر را بلند ادا مي‏كند.)
مادر زن:
(به پدر زن در راهرو) دعايي شده.
برادر زن:
توي باسكول واي مي‏ايستي؟ دفترداري! دست به سياه و سفيدم نمي‏زني. بيجك صادر كن. كارش فرهنگيه. جون‏داش خوش داري؟ واسه‏ات رديف مي كنم، حال كني؟
ناظم:
(در خود رفته، كلافه است. برمي‏خيزد و لب پنجره مي‏ايستد.) بچه ‏ها چي مي‏شن؟
آمبولانسي از ديد ناظم از زير پنجره آژيركشان رد مي‏شود. چند نفر حجله ‏اي را سر كوچه مي‏گذارند.
مادر زن:
بزرگ مي‏شن آقا داود. شما كه ماشاءالله يه دونه بيشتر ندارين. اين قدر غصه نداره كه. موهاتون داره سفيد مي‏شه. همين ماشاءالله‏ رو من كم غصه‏ شو خوردم تا بزرگ شد‎. (اشاره به برادر زن)
پدر زن:
بعله، بچه ‏ها بزرگ مي‏شن. مائيم كه داريم روز به روز كوچيك مي‏شيم.
ناظم لب پنجره عصباني شده ‏است. به سمت جالباسي رفته، مجدداً كتش را روي همان پيراهن مي‏پوشد و بيرون مي‏رود.
زن:
مي‏خواي دادشم باهات بياد.
مادر زن:
(در گوش پدر زن) پاشو راه بيفت بريم. تا ما اين جائيم همين بساطه.
پدر زن:
(سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.) اين چند ساله سابقه ‏ات چي مي‏شه؟! (رو به داخل) چشم به هم بزنه بازنشست شده. بي‏ عقلي مي‏كنه.

كوچه و خيابان، ادامه.

پيرزني يك گوني را جلوي پاي او خالي مي‏كند. گربه‏اي ونگ زنان مي‏گريزد. ناظم به پيرزن نگاه مي‏كند.
پيرزن:
دزد خونگيه آقا. گفتم گربه نگهدارم موش‏ها رو بخوره؛ گوشت‏هارو خورد. موندم مستأصل چكنم.
ناظم نيز راه مي‏افتد. در فكر و برافروخته است.

دفتر مدرسه، زمان آينده، روز.

مدير پشت ميزش نشسته است. ناظم جلوي او پرونده ‏اش را جر مي‏دهد.
ناظم:
من اين طوري استعفا مي‏دم. راه ديگه ‏اي بلد نيستم. (ديپلمش را كه نصف شده به صورت قيف درمي‏آورد.) بدين توي ديپلم من نخود لوبيا بپيچند؛ واجب‏تر از فرهنگه.


خيابان‏ها، ادامة زمان حال.

ناظم در راه، همچنان برافروخته و در فكر. از حواس پرتي به اين و آن تنه مي‏زند.

ميوه ‏فروشي، زمان آينده، روز.

ميوه ‏فروش:
دهن كجي؟! به كي؟ (مي‏خندد.) پس نوبت شمام رسيد. (بيشتر مي‏خندد.) دست وردار آقاي ناظم، ما رو گرفتي؟! شما كه از خودشوني! (از خنده مي‏افتد.) آخه دستفروشي كار شما نيست جانم. مضحكه مي‏شين. وانگهي كي مي‏فهمه منظور شما اعتراضه؟ والا براي ما ده كيلو خيار چه قابلي داره. پارسال هم كه شما محمود ما رو مردود كردين، گذاشتمش همين نزديكي مدرسه فروغ. بعض شما نباشه ناظمش خيلي آقاست.

خيابان‏ها، ادامه زمان حال.

ناظم همچنان در فكر مي‏رود. حواسش به كسي نيست.

جلوي مدرسه، زمان آينده، روز.

ناظم پيت نفت را بر سر خودش خالي مي كند. جمعيت زيادي جمع شده‏اند. او آخرين نگاه را به همگان مي‏كند و كبريت مي‏كشد.

خيابان‏ها، جلوي منطقه آموزش و پرورش، ادامه زمان حال.

ناظم عرق كرده است. خود را با دست باد مي‏زند و به جلوي در منطقه آموزش و پرورش مي‏رسد.
ناظم:
(به دربان) مي‏خوام رئيس منطقه رو ملاقات كنم.
دربان:
وقت قبلي دارين؟
ناظم:
نه ولي يه مشكلي هست كه ايشون بايد بدونند.
دربان:
تصفيه شدين؟
ناظم:
نه
دربان:
تخليه؟
ناظم:
اوهون.
دربان:
بيست و هشتمي‏اش هستين. برين از شركت واحد تقاضاي اتوبوس اسقاطي كنين؛ ايشون بدون وقت قبلي كسي رو نمي‏پذيره. جلسه دارن.
ناظم برمي‏گردد. كتش را روي دستش مي‏اندازد. از سقاخانه كنار پياده‏رو كاسه‏اي آب مي‏نوشد. يك ماشين دودي رنگ از حياط منطقة آموزش و پرورش خارج مي‏شود. ناظم به دنبال ماشين مي‏دود و دست تكان مي‏دهد. اما هرچه مي‏دود به ماشين نمي‏رسد.

پارك شهر، مكان‏هاي مختلف، ساعتي بعد.

ناظم خسته و دلگير روي صندلي پرت افتاده‏اي در پارك مي‏نشيند و كتش را روي زانويش مي‏اندازد و نفس عميقي مي‏كشد. بر صندلي پشتي او دو پيرمرد مشغول صحبت. ناظم متوجه آن‏ها مي‏شود.
پيرمرد اول:
بازم دلت مي‏گيره؟
پيرمرد دوم:
خيلي زياد.
پيرمرد اول:
بازم گريه‏ات نمي‏گيره؟
پيرمرد دوم:
آره.
پيرمرد اول:
پس چيكار مي‏كني؟
پيرمرد دوم:
هيچي. ديگه خسته شدم. دلم هيچي نمي‏خواد. وقتشه كه بميرم.
پيرمرد اول:
بيشتر بيا بيرون. به خودت اميد بده. دكترم مي‏گفت به خودت تلقين كن، باورت مي‏شه. حالا صبح‏ها مي‏آم لب پنجره؛ دستامو از دو طرف باز مي‏كنم، مي‏كوبم تو سينه ‏ام؛ مي‏گم آخي، چه آفتاب خوبي! چه روز شادي! من راستي راستي خوشبختم. (مي‏خندد.) اون وقت خنده ‏ام مي‏گيره. آدميزاد زود گول مي‏خوره. اون وقت تا ظهر خوبم. ولي عصر كه مي‏شه، راستش دلم مي‏خواد كه بميرم برم پيش زنم. ديگه منم خسته شدم. (بغض مي‏كند.) خيلي دلم مي‏خواد گريه كنم. (گريه مي‎كند.) خسته شدم. خسته شدم. ما چرا اين جوري شديم. (اشكش را پاك مي‏كند. ناظم هم اشكي را كه بر گونه ‏اش سر خورده با نوك انگشت پاك مي‏كند.) فايده‏اي نداره. هيچ جوري نمي‏شه. ديروز گفتم بهت بگم اگه موافقي بيا با همديگه خودمونو بكشيم. من يه راه آسون گير آوردم.
ناظم در ميان حرف آن‏ها سرش را به روي دستش خم مي‏كند و به جايي زل مي‎زند.
در چند تصوير كوتاه ذهني، ناظم خودش را زير ماشين بزرگ و شيكي مي‏اندازد كه به سرعت در حال نزديك شدن است. يك زوم سريع بر چهرة معتمد كه وحشتزده بر ترمز مي‏كوبد.
ناظم در زمان حال به خود مي‏آيد و به پيشاني‏اش دست مي‏كشد.
ناظم:
(زير لب) استغفرالله.
پيرمرد اول:
اين طوري درد داره، من طاقتشو ندارم.
پيرمرد دوم:
تو راه بهتري سراغ داري؟
پيرمرد اول:
وقتي جدي جدي راجع به مردن فكر مي‏كنم، دوباره دلم مي‏خواد زندگي كنم.
پيرمرد دوم:
هي پيري، ما چي‏مون شده؟ هيچ حاليت هست؟ (هر دو مي‏خندند. در حالي كه ناي خنديدن را ندارند. لب‏ها و گلويشان حركت مي‏كند، اما كمتر صدايي بيرون مي‏آيد.)
پيرمرد دوم:
واي نفسم گرفت. امروزم روز خوبي بود. خيلي درد دل كرديم.
پيرمرد اول:
چون كه گذشت. روز خوبي بود. زندگي هميشه گذشته اش خوبه، حالش بد والا.
پيرمرد دوم:
مي‏گذره مي‏گذره، همه چي مي‏گذره. ولي تو خيلي مأيوس‏تر از مني، من صبح‏ها خوبم. خودمو گول مي‏زنم، مي‏شينم لب پنجره، ياد جووني‏ هام مي‏افتم. ياد اون جنب‏ و جوش‏ها، اون بگو و بخندها، اون مسافرت‏ها. كوه سنگي يادته؟
پيرمرد اول:
(احساساتي شده است.) باغ طوطي!
پيرمرد دوم:
(غرق در خاطرات.) چه الواطي‏هايي كرديم!
پيرمرد اول:
چه مبارزاتي!
پيرمرد دوم:
دسته بندي، حزب بازي، يادش بخير.
پيرمرد اول:
مرده شورشو ببره. چه الكي خوش بوديم!
ناظم گوش مي‏كند.
ناظم در يك تصوير كوتاه در خيابان جلوي دانش‏آموزان راه افتاده است و اعلاميه پخش مي‏كند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید