نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

1

جامه ی ستایش
ـ رابعه را ببوس عمید... دخترم را ببوس!
این تکلیف شاق را کعب بر عهده ی عمید گذاشت، بر عهده ی دانشمندی روشن ضمیر، با مو و ریشی بلند به سپیدی شیر و به نرمی حریر. ردایی سیاه، اندام استخوانی عمید را در بر می گرفت، نگاهش نافذ و مهربان بود و پیشانیش بلند، که گذر زمان خطوط تجربه بر آن نقش کرده بود.
در آن لحظه پشیمانی در قلبش جوشید، عمید خود را لعن کرد، به باد شماتت و سرزنش گرفت که چرا به نزد کعب امیر بلخ به مهمانی آمده است، چرا از هرات راه افتاده است، فرسنگ ها فرسنگ از زیر پا به در کرده است تا به نزد کعب بیاید، مگر در هرات دانش او مشتری نداشت؟ خود او بهتر از هر کس می دانست به هر جا که برود در صدر می نشانندش و ارجمندش می دارند.
عمید مانده بود که کجای رابعه را ببوسد، دختری 9 ساله که به تازگی ، گل جوانی از گریبانش سر به در می کرد، دختری در منتهای لطافت و ظرافت: که مقنعه ای به سر داشت؛ موهای بلندش در مقنعه پنهان بود و رخسار دلپسندش پیدا.
دختری که خیلی زود، دوران کودکی را طی کرده بود، رنگ پوست صورتش آمیزه ای از برف و خون بود، قامتش حالت کودکانه اش را به تدریج از دست می داد و به بلوغ جوانی می پیوست. عمید می دانست بی حکمت نیست که امیر کعب چنان دستوری را صادر کرده است، او لحظه ای چند مردد بود که چه کند، به کجای آن خرمن زیبایی و طراوت بوسه بنشاند، به دستان مرمرینش، یا بر رخساره اش، که از خونی شاداب، رنگ گرفته بود.
امیر کعب یک بار دیگر به سخن درآمد:
ـ درنگ برای چه؟ ... رابعه را ببوس!
عمید از جایش برخاست، بال ردایش را بر سر رابعه نهاد و بر ردایش بوسه زد، تا هم فرمان امیر را برده باشد و هم از دایره اخلاق خارج نشده باشد.
کار دانشمند بی نظیر آن روزگاران، بر دل امیر کعب نشست و تحسین را در او برانگیخت:
ـ مرحبا عمید! اگر به غیر از این می کردی خونت را می ریختم.
و با دستش به او اشاره کرد که باز گردد و بر جایش بنشیند. عمید چنان کرد، نفسی از سر آسودگی کشید و بازگشت و بر جایش نشست؛ او از اقبال مساعدش خرسند بود، از تدبیری که به کار زده بود، احساس رضایت می کرد، چرا که تا یک گامی مرگ پیش رفته و برگشته بود، او روحیه هر دم دگرگون شده امیران، شاهان و به طور کلی قدرتمندان را می شناخت، می دانست دوستی با چنان کسانی هم شیرینی عسل را به کام آدمی می ریزد و هم زهری به تلخی حنظل؛ بسته به این است که آدمی چگونه با آنان برخورد کند، چگونه رگ خواب شان را به دست آورد تا از نوش قدرتمندان بهره بر گیرد، نه از نیش شان.
عمید تا جایی که می توانست از به الفت رسیدن با امیران و حاکمان پرهیز می کرد، اما بر او پوشیده بود وقتی که از سوی امیر کعب به بلخ فراخوانده شد، چه نیروی مرموزی، او را بر آن داشت که آن دعوت را اجابت کند.
امیر کعب نگاهی به چهره ی عمید انداخت، او را خرسند یافت، خرسند از این که بی گدار به آب نزده بود، آن گاه نگاهش را متوجه رابعه کرد و او را مورد خطاب قرار داد:
ـ دخترم به شبستان خود برو و منتظر بمان تا به وقت ضرورت فرا بخوانمت.
رابعه درنگ نکرد، پیش آمد، بر دست پدر بوسه نشاند و نگاهی گرم و مهربان را نثار عمید کرد، نگاهی که معصومیت در آن نمایان بود، سپس به راه افتاد، در حالی که دو جفت چشم آکنده از ستایش او را بدرقه می کرد.
امیر کعب تا زمانی که رابعه از تالار خارج شد و در را پشت سر خود بست لب به سخن نگشود، اما به محض خروج او، کلامش را از سر گرفت:
ـ رشته ی جان و زندگی ام به وجود این دختر بسته است، نمی دانی چه ذوقی دارد، چه استعدادی در اوست. اگر او را گنجینه ای از استعداد بخوانم سخنم گزافه نیست... عمید تو فقط یک نظر او را دیده ای، ولی کلامش را نشنیده ای، رابعه حرف نمی زند، شکر افشانی می کند، دُر و گوهر از دهانش می ریزد.
آن گاه بود که عمید دریافت، مقصود و منظور امیر بلخ از دعوتش چه بوده است، در یک لحظه نگرانی به قلبش پا گشود، نزد خود اندیشید:
ـ من باید حدس می زدم دعوت کعب از من بی مطلبی نیست، او حتماً می خواهد مرا بر آن دارد که به دخترش دانش بیاموزم، دانش آموزی کار من است اما من در هرات خانه دارم، همسر دلبندم آن جاست... همسری که در کنارم جوانیش را سر کرده است بی آن که قادر به برآورده کردن آرزوی بزرگ زندگی اش باشم.
عمید چنان اندیشه هایی در سر داشت، ولی آنها را به زبان نیاورد، خوش تر می داشت کعب خود، پرده از منظورش برگیرد، از این رو گفت:
ـ امیدوارم چنان باشد که حضرت امیر می گویند، با این وجود نمی توانم این واقعیت را ناگفته بگذارم که کمال و جمال فرزندان، بیش از آن چه که هست به چشم پدرها و مادرها می آید.
امیر کعب گفته ی مرد دانشمند را تصدیق کرد:
ـ شک نیست که مهر و محبت پدران و مادران، سبب می شود تا فرزندان خود را زیباتر و داناتر از دیگران بپندارند، اما من هر چه درباره ی رابعه گفته ام واقعیت محض است، شاید هم واقعیت بسی برتر از گفته ها و ادعاهای من باشد.
و در پی مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ شاید به حدس دریافته باشی من به چه جهت تو را به بلخ فراخوانده ام، مع الوصف خودم با صراحت می گویم شنیده بودم که از تو، هیچ مربی عالم تر و دلسوزتری در هرات و دیگر شهرهای این منطقه یافت نمی شود، از این رو قصد کردم آموزش دخترم را به تو که از هر نظر نادره ی زمانی بسپارم... مرا آن هوش و درایت نیست که فضل تو را محک بزنم، ولی آن کیاست هست که پاکی و اخلاق و انسانیت تو را در بوته ی آزمایش قرار دهم.
کعب علت آزمایش خود را بروز داد:
ـ این برنامه ای که برای بوسیدن دخترم چیده بودم یک آزمایش بود و تو از چنین آزمایشی سربلند بیرون آمدی.
عمید فروتنانه دلیل آورد:
ـ دانش در وجود من خلاصه نمی شود، ای بسا که در همین بلخ افرادی باشند به مراتب شایسته تر از من... شما می توانید دخترتان را به ایشان بسپارید و مرا از همسرم دور نکنید و به قلمروی حکومت تان نکشانید.
امیر بلخ خندید و با گفته اش موجب راحتی خاطر عمید شد:
ـ چه کسی گفته است من می خواهم تو را از هرات به بلخ بکشانم... نه،من می خواهم دخترم را به تو و همسرت هدیه کنم! رابعه از این پس، دختر تو است، و تا وقتی که زنده هستید به تو و همسرت تعلق خواهد داشت.
سخنان امیر کعب به نگرانی عمید خاتمه داد، اما در عوض گل ناباوری را در او شکوفاند:
ـ به گمانم حضرت امیر قصد مزاح دارند وگرنه هیچ پدری حاضر نمی شود تلخی جدایی از جگرگوشه اش را بر خود روا دارد.
کعب حالت جدی به خود گرفت:
ـ اصلاً قصد آن ندارم که باب شوخی را با تو بگشایم، دوری از فرزند برای هر پدری دشوار است، ولی استعدادهای رابعه سبب می شود که من دوری او را تاب بیاورم، او را به تو هدیه کنم؛ رابعه را به تو ببخشم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید