نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... عمید چین بر جبین انداخت و متفکرانه گفت:
ـ این بخشش، شدنی نیست، زبان می دهد و دل پس می گیرد...
کعب به میان سخنانش آمد:
ـ اگر و مگر در کار میاور... من سنجیده چنین تصمیمی گرفته ام، می دانم تو و همسرت در آرزوی داشتن فرزندی می سوزید، بسیار خوب، رابعه مال تو، کمالش را به پای جمالش برسان، از هیچ هزینه ای حتی گزاف پروا مدار.
دل عمید لبریز از امید شد، می خواست خود را بر پای امیر کعب بیندازد و بوسه بارانش کند، هر چند که پابوسی قدرتمندان در مرام او نبود.

آن شب را عمید به بیداری گذراند، پلک هایش حتی برای دقیقه ای با هم مهربان نشدند و به یکدیگر نپیوستند، مرد فهیم تمامی شب را در بسترش پهلو به پهلو شد، تغییر حالت داد ولی خواب سراغی از او نگرفت.
اندیشه های گونه گون، سیلاب آسا به مغزش هجوم می آوردند، اندیشه هایی فرح بخش، از فرط خوشحالی بود که خوابش نمی برد، نه از پریشان خاطری.
با آن که امیر بلخ به او قول داده بود و قولش را با سوگند مؤکد کرده بود، هنوز رگه های ناباوری کاملاً از وجود عمید به در نرفته بود؛ هر فکری را که دنبال می کرد پس از مدتی به یاد رابعه می پیوست، چهره ی معصوم دختر ظریف و لطیف در برابر چشمانش مجسم می شد، با همان نگاه گرم، با همان لبخند شیرین.
بارها و بارها در آن شب عمید از خود پرسیده بود:
ـ یعنی سرنوشت در پیرانه سری با من سر لطف آمده است؟ آرزوی من و همسرم گلشن را برآورده است؟... یعنی من و همسرم دارای فرزند شده ایم، فرزندی به زیبایی رابعه؟...
و خود به این پرسش ها و ده ها پرسش مشابه دیگر پاسخ گفته بود:
ـ اگر آرزوی دیرینه ی من و گلشن برآورده شود، ما همه کاری برای بالندگی رابعه به انجام خواهیم رساند... من چشم بر گذشته هایم که در آتش حسرت می گداخت خواهم بست، کم ترین غصه ای به دل راه نخواهم داد و همه ی نیرویم را به خدمت خواهم گرفت تا از فرزندمان، انسانی بسازم، فهمیده و در مکتب عشق و محبت همه ی رموز انسانیت را آموخته و سجایای والای اخلاقی یافته...
آن شب، عجیب ترین شب زندگی عمید بود، از سویی ناباوری به او القا می کرد که امیر بلخ ریشخندش کرده است و از سوی دیگر آرزو به نقش خیال هایش، رنگ امید می زد. با همه ی اینها عمید از سفرش به بلخ راضی بود و می کوشید زمینه را در ذهنش برای چیره شدن امید بر ناباوری مساعد کند.
او در آن شب، چند باری به مرور کتاب زندگی مشترکش با گلشن پرداخت، به یاد آورد که دیباچه ی این کتاب با عشق زینت یافته بود، اما ضمن پایدار ماندن عشق، غم بی اولادی، غم بی عقبه بودن، در دیگر صفحات کتاب منعکس شده بود.
عمید و گلشن با یک پیمان، زندگی شان را آغاز کرده بودند، پیمان وفاداری. گلشن به او گفته بود:
ـ دلم می خواهد از لحظه ای که به زندگی ات پای می گذارم تا لحظه ی مرگ مان، سرای تو به غیر از من، بوی هیچ زنی به خود نگیرد.
و او از گلشن پرسیده بود:
ـ اگر من چنین پیمانی به تو بسپارم و عشق را فقط در وجود تو تجلی بیابم، تو چه پیمانی به من خواهی سپرد؟
گلشن بی درنگ پاسخ داده بود:
ـ اگر بر سر پیمان بمانی ، من هم با تو خواهم ماند، در هر وضعیت و هر شرایطی.
و گلشن رسم وفا را چه خوب به جای آورده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان تحمل کرده بود، همه چیز را، همه ی دشواری ها و گرفتاری ها را تحمل کرده بود: همین پایداری در عشق، همین وفاداری، شرمساری عمید را سبب می شد؛ شرمساری بزرگی که دمی دست از سر مرد دانشمند بر نمی داشت.
این شرمساری، از ماجرای عجیبی ناشی شده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان از زمانی که عمید سری در میان سرها در آورده بود، آوازه ای یافته بود، دانش و فضلش را به تأیید بزرگان رسانده بود و با حاکمان و امیران نشست و برخاست می کرد.
در چنان هنگامی بود که یک اتفاق، زندگی عاشقانه ی عمید و گلشن را به غم آغشت، یک اتفاق به ظاهر مضحک، ولی با ثمره ای رنج آمیز.
ماجرا بدین قرار بود که یک روز عمید به دیدار امیر هرات رفته بود، هنگام بوسه زدن بر دست امیر، به جای آن که خود، خم شود، دست امیر را بالا آورده بود، بالا تا نزدیک لبانش؛ امیر هرات این کار را اهانتی پنداشته بود و به او گفته بود:
ـ باد نخوت به سر داری جوان؛ دانش به جای فروتنی به تو درس غرور داده است، من این غرور را در تو خواهم کشت.
و سپس فرمان داده بود که عمید را به زندان بیفکنند، و هزار ضربه ی شلاق بر تنش بنوازند؛ هزار ضربه ی شلاق شوخی نبود؛ کم تر از این تعداد، برای کشتن یک مجرم بسنده می کرد، اما جرمی در کار نبود؛ یا لااقل جرم بدان پایه بزرگ نبود که سزایش هزار ضربه شلاق باشد.
معتمدان امیر هرات، به دست و پا افتادند، هر یک به زبانی کوشیدند امیر را از تصمیمش برگردانند، به او گفتند: در یک جلسه این همه ضربه ی شلاق کشنده است، تجدید نظری در تصمیم تان بفرمایید، اما امیر هرات اهل منطق نبود و از تصمیمش برنگشت، هزار ضربه ی شلاق را تخفیف نداد، فقط موافقت کرد روزانه صد ضربه به او بزنند، آن هم در حضور خود او.
شلاق زدن به یک اهل فضل و دانش، بیش از رنج تن، عذاب روحی را به عمید ارمغان کرد، روز نخست تحملش در برابر ضربات شلاق بیش تر بود، روز بعد و روزهای بعد چنان تحملش کاستی می پذیرفت که مدهوش می شد و ساعت ها در بی خبری می گذراند، و چون به خود می آمد دردی سیال را در بدن خود جاری می یافت، از همه بدتر دردی که در کمر داشت، کمری سیاه شده به خاطر ضربه ی شلاق، زخم برداشته، صدمه دیده و پوشیده از خونی مرده.
در آخرین روز مجازات، پیش از آن که مأمور شکنجه اش، کار خود را آغاز کند، به آهستگی، به گونه ای که اطرافیان نشنوند به او گفته بود:
ـ برو خدا رو شکر کن که امیرمان قادر نیست بیش از هزار بشمارد؛ وگرنه معلوم نبود چه بر حال و روزت می آمد!
آن هنگام بود که عمید با خود عهد کرد دیگر هیچ گاه در بارگاه قدرتمندان حضور نیابد، به آنان خدمت نکند و سرش گرم زندگی اش باشد.
زخمی که بر اثر این مجازات بر تن عمید، دهان گشوده بود در ظرف چند ماه التیام یافت، اما دردی که او بر روان داشت، هرگز التیام نپذیرفت، و همچنین دردی دیگر که پس از بهبودی زخم تنش، خود را بروز داد.
شکنجه ی غیرمنصفانه ای که امیر هرات، در حق او روا داشته بود، عمید را از نعمت پدرشدن، بی بهره کرده بود.
یادآوری این واقعه، دل عمید را از غصه انباشت، مع الوصف به خاطره هایش مجال خودنمایی داد و روزی را در ذهن خود احیا کرد که در نهایت سرافکندگی به همسرش گفته بود:
ـ گلشن مرا بگذار و بگذر... از زندگی ام برو، انصاف نیست که تو به پای من بسوزی.
و گلشن نپذیرفته بود، با آن که جوان بود و تا اندازه ای بر و رو داشت، از زندگی عمید منفک نشده بود، نرفته بود تا بخت دوم را بیابد؛ مانده بود، در سرای عمید و در کنار عمید، و همین سماجت و ابرام در وفاداری، مرد دانشمند را می آزرد.
عمید سالیان سال، عذاب کشید، از دو درد بی درمان، دو درد وابسته به هم و پیوسته به هم؛ یکی این که نمی توانست آرزوهای همسرش را برآورد و دیگر نداشتن اولاد، او به کرات دیده بود که هر گاه چشم گلشن به کودکی می افتد، حسرت داشتن اولاد در دلش جان می گیرد.
گذشت زمان، غریزه را در گلشن از بین برده بود، اما حسرت داشتن فرزند را نه تنها از دلش نرانده بود، بلکه ریشه دارتر و ماندگارترش کرده بود ، و این همه را عمید به چشم می دید و با همه ی وجودش احساس می کرد.
مرد دانشمند، اینک خود را در مرحله ی جدیدی از زندگی می یافت، در دوره ی کهن سالی، آرزوی او و همسرش در آستانه ی برآورده شدن بود، او برای زنده ماندن و زندگی کردن، دلیلی پیدا کرده بود و از خدا می خواست کاری کند تا امیر کعب از پیمانش برنگردد.
رابعه پیش از آن که به زندگی مرد فهیم پای بگشاید، به دل او راه برده بود.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید