نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... رابعه بر جایش نشست و برای پدرش آغوش گشود:
ـ پدر جدایی از شما برای من دشوار است، ولی راضی ام به رضای تو.
کعب دیگر بار بر لبه ی تخت نشست، نازنین دخترش را به آغوش گرفت، سرش را بر سینه ی خود نهاد و به کلامش، ظرافت محبت آمیخت، آخر دلش نمی آمد با سخنانش رابعه را اندوهگین کند:
ـ چه فریب کاری دختر، بیدار بوده ای و خود را به خواب زده بودی تا سخنانم را بشنوی؟ خود را به خواب زده بودی تا کلام مهرآمیزم را بشنوی؟
رابعه سرش را از روی سینه ی کعب برداشت:
ـ نیازی به کلام نیست وقتی که حالات تان به صد زبان از مهر و محبت می گوید. اما دلم می خواهد باز هم با من سخن بگویی تا طنین صدایتان در گوشم به یادگار بماند.
همیشه چنان بود، رابعه با حرف هایش شگفتی کعب را سبب می شد. سخنان رابعه، حرف های یک دختر هشت نه ساله نبود، او مثل بزرگ ترها صحبت می داشت. فاخرترین کلمات بر زبانش جاری می شد، دُرافشانی می کرد، کعب گفت:
ـ انصاف ندیدم جواهری چون تو را در قصری محبوس دارم، این جواهر نباید خام بماند، خام و تراش نخورده، صیقل نیافته، تو را به عمید هدیه کرده ام چون جواهر شناس است. چراغی از سرایم می رود تا به سرای مرد و زنی دیگر روشنی ببخشد و به این کار راضی ام که نور دیدگانم، روشنی بخش خانه ی دیگری باشد، چرا که می دانم چون بازگردی دختری خواهی بود که علاوه بر زیبایی چهره و اندام، روانش با دانش زینت یافته است.
رابعه خاموش ماند، به پدرش مجال داد تا حرف دلش را ابراز دارد:
ـ اگر نگارگری در بلخ بود او را فرا می خواندم تا چهره ی تو را برای من تصویر کند، اما می دانم که این کار بیهوده است هیچ نگارگری نمی تواند این همه زیبایی را در تصویری جای دهد. این لبخند، این نگاه قابل انتقال از چهره ات به روی کاغذی از پوست آهو نیست.
پوشش ستایش بر قامت رابعه، چه خوب استوار شده بود، همگان دلارایی و زیبایی اش را می ستودند، و کعب بیش از همه. چرا که او به غیر از زیبایی ظاهری، قشنگی های دیگری را نیز در رابعه سراغ داشت. تحسین های او به رابعه می برازید، بار دیگر دختر زیبا با کلامش، تار و پود وجود کعب را به ارتعاش انداخت:
ـ تصویرم را بر ضمیرتان نقش کنید، کاری که من کرده ام پدر، تصویر شما را با قلم عشق بر روحم حک کرده ام، و صدای مهربان تان را در گوش جان نشانده ام.
کعب با شنیدن این کلام به وجد آمد، صدای رابعه، به سان دل انگیزترین نواها بود که از سینه ی ساز بیرون کشیده باشند، امیر بلخ از خواسته ی قلبی اش پرده برداشت:
ـ در حرم خانه ها،ده ها زن زندگی می کنند،زنانی که می آیند و می روند، آن هم در گمنامی محض، تو برتر از همه ی آنانی، دلم می خواهد نامم چنان پیوندی به نامت بیابد که مردم مرا با تو به یاد آورند، این خواسته ی من است، آرزوی من است که بگویند رابعه بنت کعب، رابعه دختر کعب، نادره ی زمانه است، فاضل ترین زنان است، می خواهم تا دنیا، دنیا است بگویند کعب از چه افتخاری نصیب برده است، افتخار تحویل دادن دختری سزاوار به عرصه ی دانش.
رابعه به پدرش اطمینان خاطر بخشید:
ـ خواسته تان را برآورده شده گیرید و آرزویتان را اجابت یافته: هر چند که می دانم اگر نامی از من بماند به خاطر شماست، زنده به نام شمایم پدر.
گفت و گوی آن دو تمامی نداشت، امیر بلخ می خواست در کنار دخترش بماند و با او هم چنان صحبت بدارد، اما چنین کاری شدنی نبود، روز دیگر، روز جدایی بود. روز سفر بود، رابعه از حصار یک کاخ مجلل ، می بایست پای بیرون نهد و نخستین سفرش را آغاز کند، سفر به دیار علم و عشق. از این رو کعب، سخن کوتاه کرد تا دخترش مهلتی بیابد برای تن سپردن به خواب، برای آسودن.

رابعه دریچه ی غرفه اش را گشود تا نسیم صبح گاهی را مجال خزیدن با اتاقش باشد. نسیم آمد و عطر گل های باغ قصر را به ارمغان آورد، نسیم آمد و دست نوازش بر سر و روی رابعه کشید، از آستین جامه ی دختر زیبا به درون رفت، و سرمایی دلپذیر را بر تن رابعه نشاند.
اوایل بهار بود و بلخ شادابی بهار را به خود پذیرفته بود.
رابعه سینه ی ظریفش را از بوی گل انباشت، چشمانش را به ضیافت گل های رنگارنگ باغ فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ بلخ! می روم و به خدا می سپارمت ، شهر خوب من، دیگر در کوچه باغ هایت، دختری به نام رابعه گشت نخواهد زد، دیگر آفتاب بلخ مرا نخواهد دید و نسیم بر سراپایم بوسه نخواهد نشاند، وقت جدایی فرا رسیده است، نمی دانم چه گاه باز گردم، سرنوشت ترانه ی فراق را در گوشم نجوا می کند. من به خواست خود در این بهار، از این دیار نمی روم، پدرم مرا به عمید هدیه کرده است؛ این را بدان بلخ خاطره هایت هیچ گاه از سرم به در نخواهد شد، دیگر سبزه های این باغ صدای گامم را نخواهند شنید و دیگر گل های بلخ در میان موهایم جای نخواهند گرفت...
اگر رابعه را به حال خود می گذاشتند، ساعت ها با شهرش سخن می داشت، اما دایه اش عفیفه به خوابگاهش آمد و با کلامش، رشته ی سخنان دختر گل رو را برید:
ـ جامه، دگر کن رابعه، وقت سفر فرا رسیده است، کاروانیان تو را منتظرند.
رابعه دیده از گل ها و سبزه ها برگرفت، خندان به سوی دایه اش رفت:
ـ با گل ها محاوره می کردم، تو که خوب می دانی من زبان گل ها را می دانم، با آن ها حرف می زنم و آن ها نیز برایم ترانه می خوانند.
عفیفه دست های رابعه را گرفت، او را به کنار آینه ای برد، آینه ی بلند و بزرگ که بر یک سوی دیوار خوابگاه الصاق شده بود، عفیفه گفت:
ـ تو زبان همه چیز و همه کس را می دانی، اندکی با آینه سخن بدار تا من شانه ای بر موهایت بکشم... به آینه بگو خوب نگاهت کند! زیرا دیگر بار که تو را ببیند مسلماً نخواهد شناختت!
و رابعه را نشاند و شانه بر موهای بلندش کشید:
ـ ما شاء الله به این مو... دندانه های شانه را می شکند... پس از شانه شدن موهایت، جامه ای دیگر به تن کن، موزه [ به کفش و پاپوش می گفتند ] به پا کن و ایازی [ در قدیم نقاب را چنین می خواندند ] به سر... شتاب کن، تو را منتظرند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید