نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن!
تازه کاروان به مقصد رسیده بود، که این نوید در گوش گلشن خزید.
ساربان زبان شترها را می دانست، شترها به فرمانش بودند و یک یک به آهستگی زانوان خود را خم می کردند و بر زمین می خواباندند، تا سواران بتوانند به راحتی به زیر آیند.
شگفتی در چشمان زن پیر موج می زد، همسرش یکه به بلخ رفته بود و به همراه کاروانی بازگشته بود که دوازده شمشیرزن داشت، یک ساربان، یک چاووش و تعدادی خدمه.
او در کلبه اش لمیده بود که صدای جرس شتران را شنید، کارش در غیاب همسرش در کلبه ماندن بود و دل به انتظار بازگشت او سپردن، به انتظار بازگشت مرد زندگی اش. از کلبه به در نمی آمد، مگر به ضرورتی؛ اما هنگامی که صدای زنگوله ی شتران، در فضای باغ طنین انداخت، اعجاب به جانش افتاد، اصلاً احتمال نمی داد که قطاری از شتران پای به درون باغ بگذارند.
ابتدا این پندار در او به وجود آمده بود که صدای جرس، بازتاب خیالات او است و ناشی از سنگینی انتظار، ولی وقتی گوش تیز کرد و دریافت که صدای پر طنین زنگوله ها، لحظه به لحظه واضح تر می شود، از کلبه به در آمد، تا دریابد چه روی داده است، پیش از او باغبان ها ، دست از کار کشید و به تماشا ایستاده، در نگاه آنان نیز شگفتی جای داشت.
عمید از کجاوه اش به در آمد، رابعه را بر شانه گرفت و به همسرش نوید داد:
ـ برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن.
با گذشت هر لحظه شگفتی جدیدی از راه می رسید و خود را به چشمان گلشن می کشید، هنوز او از بند یک شگفتی رهایی نیافته بود که شگفتی دیگری می آمد، نیرومندتر و چشمگیرتر.
صدای جرس، حضور کاروان در باغ، گفته ی عمید، همگی اعجاب آور بودند، اما آن چه که بیش از هر چیز نظر گلشن را گرفت، چابکی و چالاکی همسرش بود، پنداری ده ها سال جوان شده است! ضعف پیری از وجودش رخت بربسته است و می تواند چون جوان ها استوارانه گام بردارد، با گام های شمرده و محکم به سویش بیاید، دختری ماهرو، انگاری ماه شب چهارده، چهره اش قرص کامل، خندان، ایازی به سر، پوشیده تن در جامه ای سپید و بلند، همچون فرشتگان، به هان معصومیت و طراوت.
مرد دانشمند به همسرش نزدیک شد، یک زانو خم کرد و بر زمین زد، سپس رابعه را بر زمین نهاد، این مرد شوی گلشن بود، همان موهای بلند و سفید را داشت، همان ریش چون حریر که با برف هم رنگ بود، همان چشمان و همان حالات، طرز نگاه کردنش دگرگون نشده بود، اما در چشمانش نور امید تابان شده بود، نگاهش شادمانه می خندید.
ساربان و خدمه کاروان و جنگاوران، جذب آن سه شده بودند، جذب یک زن و مرد سالمند و یک دختر نوجوان چون پنجه ی آفتاب، آنان به جای برگرفتن بار از پشت شتران، مثل جادوشده ها به آن چه که در برابرشان می گذشت می نگریستند.
گلشن درمانده بود چه کند، به روی مردش آغوش بگشاید، با خوشایند گفته ها، خستگی را از تن او بتاراند، یا پرسش هایی که سیلاب وار به مغزش می آمدند را بر زبان آورد.
او یک چشم به مرد زندگی اش داشت و چشمی دیگر به رابعه، به دختری که همسرش با خود برایش به ارمغان آورده بود؛ به دختری که در برابرش ایستاده بود و با همه ی کم سن و سالی از حیث قد، تقریباً تا شانه ی او بود، شاید هم اندکی بلندتر از شانه اش.
عمید از فاصله اش تا یک گامی همسرش، نگاهی به سر او انداخت، به سری پوشیده در سربندی سیاه؛ و دهان گشود تا صدای به لرزه افتاده از شادمانی اش را دیگر بار نثار همسرش کند:
ـ عمری در آرزوی فرزند بوده ای... نگاه کن چه دختری برایت آورده ام! چه فرزندی! به پاکی شبنم و به صفای گل.
ناباوری در قلب گلشن جوانه زد، هنوز جواب سؤال هایی را که در مغز داشت نگرفته بود که سیلی دیگر از پرسش ها بر او فرو بارید.
شمشیرزنان نیز از اسبان شان به زیر آمده بودند، اسب ها را به حال خود رها کرده، تا عطر سبزه ها و گل ها را در ریه هایشان فرو برند، آنان نیز محسور صحنه ای شده بودند که در پیش روی داشتند.
عمید، رابعه را مورد خطاب قرار داد:
ـ پیش بیا رابعه، مادرت را در آغوش گیر، دیگر نیازی نیست که من سر بر در خوابگاهت بگذارم تا مبادا حادثه ای خوابت را بیآشوبد، آغوش مادر، امن ترین جای برای تو است.
رابعه بی هیچ کلامی، جلو رفت، احساس خاص، وجود کوچکش را دستخوش توفان کرده بود، غمی به دلش راه برده بود، نه این که دلش بهانه پدرش را بگیرد، نه این که کلبه عمید را با کاخ بلخ به سنجش بکشاند و از این که سکونت گاهش از قصر تبدیل به کلبه ای کوچک شده است اندوهگین شود، بلکه او غم این را داشت که مادرش را در ماه های اول زندگی اش از دست داده بود، هیچ خاطره ای از مادر خود به یاد نمی آورد، اینک زن پیر و مردی پیرتر مقام پدری و مادریش را یافته بودند.
دختر گل روی دستان کوچکش را از هم گشود، یکی را بر شانه ی گلشن نهاد و دیگری را بر کمر عمید، سرش را پیش برد، به صورت زن پیر نزدیک کرد، گلشن اشک به چشم آورده بود، او هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت، اما دلش گواهی می داد، تحولی در زندگی اش پدید آمده است. او همسرش را خوب می شناخت، می دانست عمید یاوه و بی پایه بر زبان نمی آورد، حسرت دیرینه اش از زیر خاکستر ایام، بیرون زده بود، حسرت داشتن اولاد و نیز یادآوری شبان و روزهایی که در چنین حسرتی گداخته بود، نازک دلش کرده بود.
اشک گلشن، رقت قلب رابعه را سبب شد، خود ندانست چه عاملی او را بر آن داشت که بر چهره ی گلشن بوسه زند. بوسه ی او، راه بردن به اوج صمیمیت ها بود، رابعه بر صورت گلشن بوسه ای داد، در عوض ده ها بوسه دریافت کرد، زن پیر دست از همسرش برداشت، رابعه را در آغوش گرفت، دلش مالامال از امتنان شده بود، آرزویش برآورده شده بود و دعایش اجابت.
عمید آن دو را به درون کلبه راهنمایی کرد:
ـ به یکی از غرفه ها بروید، تا من به کار کاروانیان برسم.
گلشن و رابعه دست بر شانه ی هم، بی هیچ کلامی به سوی کلبه روان شدند، عمید به نزد ساربان رفت، تازه آن هنگام متوجه شده بود که سرایش گنجایش آن همه مهمان را ندارد.
مهمانانی چند به در سرای آدمی بیاید و صاحب خانه عذرشان را بخواهد؟ هرگز! هرگز! چنین کاری از عهده ی عمید بر نمی آمد، مهمانان برایش به عزیزی تخم چشم بودند و به ارجمندی نور دل.
با روی نهان کردن گلشن و رابعه، ساربان و همکارانش بارها را از پشت شتران برگرفتند، در نزدیکی در کلبه تلنبار کردند، وظیفه شان به آخر رسیده بود، دیگر جای ماندن نبود، ساربان چوبدستی اش را بر پشت شتر زد، به ملایمت و نه خشونت، و هی کرد، شتر با طمأنینه پا راست کرد و ایستاد ، دیگر شتران نیز چنان کردند. عمید حرفی به دل داشت، اما از ابرازش شرم می کرد.
از سفری پر خاطره با آن کاروان آمده بود، سفری بی هیچ مزاحمت و خطر، همه ی کاروانیان در تمامی مدت سفر گوش به فرمانش بودند و دست ارادت و خدمت بر سینه داشتند، حتی بیش از یعقوب فرمانده ی شمشیرزنان. ولی چه چاره کلبه اش ظرفیت آن همه مهمان نداشت، کلبه اش سه غرفه ی بزرگ را شامل می شد، غرفه هایی تو در تو، دو غرفه کوچک بودند با گنجایشی محدود، و یک غرفه بزرگ تر بود، به تقریب دو برابر غرفه های کوچک، با ظرفیتی در حدود جا دادن پنج شش نفر.
اگر ساربان و همکارانش را در کلبه ی خود جای می داد، شمشیرزنان را چه می کرد؟ به یعقوب و فرودستانش چه می گفت؟ ساربان خود به دادش رسید، نگذاشت عمید بیش از این در تردید به سر برد، تردید گفتن یا نگفتن واقعیت، ساربان گفت:
ـ ما را وقت رفتن فرا رسیده است، خیری می کنی اگر مکتوبی برای امیر کعب بفرستی و تندرست رسیدن تان را به او خبر دهی.
عمید، دست از تعارف بر نداشت:
ـ با آن که کلبه کوچک است، خوش نمی دارم که بروید.
ساربان، تعارف عمید را جدی نگرفت؛ به درخت ها و سبزه ها اشاره کرد:
ـ نه برادر، جای کاروانیان در کاروانسرا است، اگر ساعتی بگذرد، زمان مستی شتران فرا خواهد رسید، بوی این همه گل و ریحان مست شان خواهد کرد، و دیری نخواهد پایید که این باغ لگدکوب اشتران شود.
عمید تعارف را ادامه نداد، روی به سوی یعقوب گرداند:
ـ شما چه؟... شما می توانید قدم بر چشم ما نهید و به درون کلبه بیایید.
یعقوب که عاقله مردی بود با اندامی نسبتاً تنومند، پوستی آفتاب سوخته و چغر، بهانه آورد، بهانه ای معقول و منطقی:
ـ شما و همسرتان را بسی سخن های ناگفته هست، ما سپاهیان مردمانی شلوغ و پر سر و صداییم، حضورمان در کلبه آرامش تان را آشفته می کند، گذشته از این کار کاروانیان به آخر رسیده است نه کار ما.
و به دنبال مکثی مختصر، سخنانش را پی گرفت:
ـ این همه دُر و گوهر به همراه آورده اید، این جواهرات محافظت می طلبد، ما در دو سوی کلبه خیمه خواهیم زد، شب را به نوبت در خیمه خواهیم گذراند و به نوبت پاسداری خواهیم کرد تا دیگر روز جای مناسب برای آن ها بیابید؟ در واقع کار ما، تازه آغاز شده است، امیر کعب شما را به دست ما سپرده است و ما را به خدا.
امیر بلخ قبلاً به عمید گفته بود تعدادی از سپاه مردان وفادار و مورد اعتمادش را با آنان همراه کرده است، سپاهیانی که از جان خود می گذرند و نمی گذارند به امانتی که به ایشان سپرده شده است، گزندی برسد و اینک عمید به چشم خود می دید آن همه وفا را.
مرد دانشمند، به یعقوب و فرودستانش با کلام مهرآمیز خود امید بخشید:
ـ اختیار با شما است چه به درون کلبه در آیید و چه شب در خیمه به سر آرید، از دیگر روز خشت بر خشت خواهیم نهاد و سنگ بر سنگ بند خواهیم کرد، برای همگی تان سرایی، کلبه ای خواهیم ساخت، این باغ را مبدل به مجموعه صمیمیت ها خواهیم کرد، خانواده تان به نزدتان خواهند آمد و زندگی شوری خواهد یافت.
یعقوب خرسندیش را در یک کلام ابراز داشت:
ـ رابعه به هر جا که پای می نهد، آبادش می کند.



***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید