نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.

مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.

مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.

رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.

گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟

خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.

نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.

شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.

روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.

شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.

کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.

شیما صدایم زد.
چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.

وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.

وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.

باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.

شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.

شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .

رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟

شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.

روی نیمکتی نشستیم.
گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟

شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.

گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.

شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.

گفتم : شیما جوابم را بده.

شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.

از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.

شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.

گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.

به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.

اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
آنها به خنده افتادند.

من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.

داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.

انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.

رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.

با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.

یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.

سکوت کردم.
گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.

تشکر کردم.
نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.

تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)

مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.

مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.

در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
مسعود و رامین آن دو را ول کردند.

وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.

نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.

پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟

با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم
.
پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.

شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.

رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.

اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.

مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.

تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.

رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.

وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .

رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
گفتم : چطور مگه؟

جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.

رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.

خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
رامین یکه خورد.

نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید