نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهشدرخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
نفسی با تمام قدرت کشیدمتا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم
رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرورفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبربدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده وهمانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلیدوست اشتی.

رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بودگفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با اوبودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیلهایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دلکسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک بازمرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیمبود.

نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رزبود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتمو آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایمعزیزتری.دوست دارم این را بدانی.

سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ،فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهترهبرویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم بهطرف آنها رفتیم.

رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندیزده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.توهم باید این کار را بکنی.

رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شمامی خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.

رامین آرامگفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و باهم سوار ماشین شدیم.

اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانهبرگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدایآقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیرازبگیر.

از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین داریدچرا می خواهید با هواپیما بروید.

آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجابگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشینخسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.

رامین گفت:فکرخوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیطرفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهادزنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشیتلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیمگرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخلآشپزخانه شد.

سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانومآرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریفکرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردمحرف بیرون بکشم.

گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستمببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خندهافتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر توهم در می آورم.

فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانندیک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.

با ناراحتی گفتم:چه بهتردیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانیگفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایتخوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگممادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمیتفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد باناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تافرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد وبعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه توشوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزهمیکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد کهحال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شمابیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ مابیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری میخواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهادگفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
باپوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد راشنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیادحرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانومجان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتماز کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آبمیداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادرنگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمهدوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطهنداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصلهام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگهمدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولیزود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پولبرداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود بهراننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاهکردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شمانیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده وگفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبولکرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچهجوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالامیرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ایایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کردهبودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را بازکرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی بهدیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شمابهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زدو گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزنانگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسمنبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثلآب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله هاشکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نمتمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخلراهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرشنبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود وپیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمردبالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرشرا نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالبباشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و روبه پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما میخوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من کهنشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوقکردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کارینکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
بهطرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختریکه بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوبارهمنو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقهای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بیبی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودمو از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوینم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دخترتو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنهابیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزنرا ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنهابکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود کهچیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزنلبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعدپیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او میگرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جوابداد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکریدر من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او رادکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را تویزحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هماو را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوعرابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتیداخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم راببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحتمیشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن بهگریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و باهم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستریکردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول رابه راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزنمتوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگرانهیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود برمیگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم وموضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایشنداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان برمن غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به منچه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحتشد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیمکشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرمبرایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من دادهبود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن راناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروششنبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن ایندستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورمو بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کردهبود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شدهام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم ازخجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرجبیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش اننیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروبصبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تاساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودمبرمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارجشدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلمشور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید