نمایش پست تنها
  #92  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت


پس از كوپه كردن برنج هاي درو شده چون چند روزي هوا بد بود كار خرمن كوبي را به تعويق انداختيم . يك روز از كانون بانوان هنورمند خانه دار نامه اي برايم رسيد . شگفت انگيز اين بود كه به عنوان زن نمونه برگزيده شده بودم.
مارجان و رقصار دورم مي رقصيدند و هورا مي كشيدند و فريبرز با نگاهي تحسين اميز و علاقه مند به من زل زده بود . خودم هم باورم نمي شد كه اين حقيقت داشته باشد.
روز دوشنبه از من دعوت كرده بودند تا براي دريافت جايزه و به جا اوردن مراسم سپاس و قدر داني به همره خانوده به كانون برويم . وقتي همسايه ها خبردار شدند روي پا بند نبودند . دسته دسته به ديدارم مي آمدند و به من تبريك مي گفتند . روز بعد كه همراه مارجان به كانون رفتيم تمام همسايه ها را آنجا ديدم . پشت تريبون خانمي قد بلند كه روسري قشنگي بر سر داشت سخنراني كرد. بعد از انجام مراسم معمول آن خانم نام مرا خواند و در ادامه افزود:" خانم ماندانا ستاشيش در طرح و رنگ قالي از خود ابتكار و ذوق خارالعاده اي نشان داده است همچنين ايشان به زنان جوان در بر پايي دار قالي چه از حيث مالي و چه از نظر راهنمايي و ارشاد كمكهاي شاياني كرده اند كه جا دادر از ايشان تقديرو تشكر به عمل بياوريم. خانم ماندان ستايش در باغداري هم با اصول و شيوه هاي سنتي اما با ذوق و سليقه چشمگير با پرورش انواع صيفي جات علاوه بر تامين نيازهاي روزمره توليداتشان را براي فروش روانه بازار كرده اند ..."
مارجان به پهلويم زد و با خوشحالي گفت:" ديدي چقدر معروف شدي ! حالا فكر مي كني جايزه ات چه باشد؟"
براي رفتن به پشت تريبون قلبم تند كوبيد . اما تمام هيجان و احساسم را با كشيدن نفس عميقي سرپوش نهادم و پشت تريبون راحت و آرام ايستادم . پس از سلام و تشكر از كانون زنان هنرمند توضيحاتي مختصر در مورد كارهايم نگاه مشتاق و پرمهرم در ميان جمعيت به گردش در اوردم و به چهره مهربان فريبرز چشم دوختم. " من تمام اين پيشرفت ها را مديون پسر دايي شجاع خودم آقاي فريبرز بهتاش هستم كه مرا باور كرد و به استعدادهاي من بها داد . او بود كه از من يك بانوي هنورمند ساخت . ( اه حالا چه نوني به هم غرض مي دن ... نه به اونكه فريبرز مي خواست بكشتش نه به حالا كه مهربون نگاش مي كنه و آقا تازه بعد از يه بچه شش ساله عاشق شده . اي بابا .) من با اجازه از تمام از تمام دست اندر كاران اين كانون مي خواهم اين جايزه رابه كسي كه مرا با دنياي تازه و ارزشمندي آشنا ساخت هديه كنم ." ( و به اين ترتيب فريبرز شد بانوي نمونه...)
وقتي همه كف مي زدند من بعض كرده بودم . فريبرز از جا بلند شد و براي دريافت هديه به كنارم آمد . وقتي از مراسم بر مي گشتيم همه مي گفتند:" ماندانا اين هديه حق تو بود حيف شد كه داديش به فريبرز !" مارجان خنديد و گفت:" شب كه فريبرز خوابش برد خودم مي روم و از گنجه درش مي آورم و مي دهمش دست تو."
فريبرز فقط نگاهم مي كرد آن طور كه خواهانش بودم . سر كوچه كه رسيديم ديديم جمعيت زيادي ته كوچه به اين طرف و آن طرف مي روند . اسفنديار جلو دويد جلو دويد و با چهره اي رنگ پريده آب دهانش را قورت داد و گفت:" فريبرز خان ... نمي دانم كدام پدر نامردي... آتش زد." فريبرز گفت:" واضح حرف بزن بينم چي شده ؟"
اسفنديار به دودي كه از پشت درختها بلند مي شد اشاره كرد و گفت:" نگاه كنيد ! يكي تمام كپه هاي برنج شما را آتش زده ! پدر نامردها ... از آن همه يزي به جز خاكستر باقي نما نده ."
هديه ز دست فريبرز افتاد و چنان به سمت زمين دويد كه انگار ترمزش بريده است . رفته رفته جمعيت به دنبال فريبرز به طرف زمين كشيده شدند . در باغ مجاور باز شد و ماشين اقاي سراج بيرون آمد . نگاهم به نگاه پر كينه آقاي سراج افتاد كه از گوشه چشمانش به قلبم زخم مي زد .
با گامهاي بي جان به باغ رفتم . بوي دود برنج سوخته تمام كوچه را پر كرده بود . فريبرز روز زمين نشسته بود و زادنو در بعل گرفته بود . مارجان طوري ضجه مي زد كه انگار كسي مرده است . من هم روي زمين زانو زدم و به بي رحمي قلبي كه اين كار را كرده لعنت و نفرين فرستادم.
دو هفته در ماتم و غم گذشت و تلاش ماموران پليس هم براي روشن كردن مسئله به جايي نرسيد . وقتي كسي حوصله نداشت به حال درختان باغ دل بسوزاند من به سرغشان رفتم . خاك زير درختها خيس بود و بوي نفت و بنزين و مواد شيميايي مي داد . بيچاره درختها! به حاي آب از نفت و بنزين سيراب شده بودند. به سمت فريبرز كه روي تخت چمپاته زده بود رفتم و كنارش نشستم . به گوشه اي خيره بود . " بيچاره درختها ى به جاي آ لز بنزين سيراب شده اند."
تعجب كردم كه او چطور موجه شده است ." پس شما مي داشننتيد" نگاخم كرد و پوزخندي شد . " مثل اينكه كسي به سختي از ما كينه به دل گرفته است . بايد بفهمم چه كسي پشت اين بازي ناجوانمردانه پنهان است."

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید