02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نان و گل ( 2)
دختر صورت خود را با دست هايي كه به خاك هاي سياه ميمالد، كثيف ميكند. عيسي بهتزده است. هر چه جلو ميرود، دختر خود را عقب ميكشد و از راهپله هاي متروكهاي كه به برج كليسا ميرسد بالا ميرود. عيسي به او ميرسد. از سوراخهاي ديوارهاي فروريخته، نورها همديگر را قطع كردهاند. دختر لحظهاي در تقاطع نورها به خود ميپيچد. بعد برميخيزد كه بگريزد، نميتواند و دستش به چيزي گير ميكند. صداي زنگ ناقوس گويي از ته يك چاه بلند ميشود و دختر خود را به لب پنجرهاي كه از شكست ديوار ايجاد شده ميكشاند و رو به شهر عق ميزند و چيزي را لاي گريه و عق زدن زمزمه ميكند كه كمكم مفهوم ميشود.
دختر: به كسي نگو من دخترم. ترا خدا به كسي نگو.
بازي ناقوس كليساي متروكه در نورهاي تيز سوراخ ديوارها. حالا انگار باد صداي اذان را هم ميآورد. حالا انگار مسگرها مس ميكوبند. حالا انگار طبل ميكوبند.
مكاني ديگر، شب.
طبل ميكوبند. عروسي است. جلوي در خانهاي كه عروسي است، چراغاني است. ما به جز در عروسي و عبور مهمانان چيز ديگري از عروسي نميبينيم. وقتي ماشين يكي از مهمانان ميايستد و زن و مرد متشخصي پياده ميشوند، گدا گشنههاي دم در دور آنها را ميگيرند، تا به داخل عروسي برسند و بعد در پي ماشين جديدي كه از راه ميرسد، به سمت او هجوم ميبرند. داود ميرقصد. حنا گل ميفروشد. اما كسي به او اعتنايي نميكند. به نظر ميرسد كه به ديگران التماس ميكند و مريض حالتر از پيش است. سيگارفروش به شيوة خاصي براي مشتريهايش سيگار روشن ميكند و عكاسي دورهگرد عكس ميگيرد. عيسي جلو ميرود تا او را راضي كند كه در ازاي گل از آنها عكس بيندازد، كه عكاس راضي نميشود. عيسي اصرار ميكند، با اكراه راضي ميشود. بعد با دختر كنار هم ميايستند تا عكس بيندازد. دختر غمگين و در فكر است همين كه عكاس آمادة عكس انداختن ميشود، عيسي دست بلند ميكند و مانع ميشود بعد از جيبش دو بافة موي دختر را درميآورد و تكهاي از پيراهنش را ميبرد و دو بافة مو را به سر دختر وصل ميكند و گلهاي باقيماندة دستش را توي دستمال سر او فرو ميكند. چنان كه گوي از سر دختر گل روئيده است و آن وقت هر دو عكس ميشوند.
دريا، صبح زود.
امواج بر صخرهها ميكوبد. دختر به موازات دريا خوابيده است و عيسي با دستش روي دختر ماسه ميريزد. طوري كه كمكم تمام تن او زير ماسهها پوشيده ميشود. به جز سوراخ دهانش كه براي تنفس بيرون مانده. گاهي امواج تا ماسهها روي تن دختر پيش ميآيد. بعد عيسي برميخيزد و از آن سو آهن تيز زنگزدهاي را برميدارد. فرياد ميكشد و مثل سامورائي فيلمي كه در سينما ديديم، به سوي دختر ميدود و با همة قدرت آهن زنگزده را در دل ماسهها فرو ميكند. صداي جيغ جانخراشي ميآيد. اما پسر همچنان ادامه ميدهد و با آهن تيز ماسهها را متفرق ميكند. دختر زير ماسهها نيست. دوربين ميچرخد. دختر آن سو ايستاده است.
دختر: حالا تو.
عيسي ميخوابد و دختر روي او ماسه ميريزد. خورشيد بالا ميآيد. بچهها از دور دو عاشق را ميمانند.
محوطه سيمهاي خاردار، ادامه.
عيسي خود را زير سيمخاردار ميسراند و به سمت ديوار ميرود. دختر كنار سيمها منتظر اوست. عيسي پاي ديوار كه ميرسد، صداي پرندهاي را تقليد ميكند. مرد زنداني از پشت پنجره پيدايش ميشود. عيسي نانهاي كلوچهاي را كه درآورده، به سمت پنجره پرت ميكند. صداي سوت ميآيد. عيسي ميگريزد.
رستوران، شب.
عيسي و دختر رستوران را پر از گل ميكنند و همبرگر و نوشابه ميگيرند. عيسي نوشابه را در دو پلاستيكي كه از قبل تدارك ديده خالي ميكند.
كوچهها، شب.
عيسي و دختر ميآيند. در حالي كه دو نيمه از يك همبرگر را سق ميزنند و از پلاستيكهايي كه همراهشان است، نوشابه مينوشند. گوشة كوچه زني افتاده است و بچة شيرخوارهاي سينة او را مك ميزند و گريه ميكند. هر دو جلو ميروند. زن به نظر خواب ميآيد. دختر همبرگرش را رو به بچة كوچك ميگيرد. بچه كوچكتر از آن است كه همبرگر به كارش بيايد. عيسي جلوتر ميرود. زن مرده است. عيسي و دختر متوجه نيستند. او را تكان تكان ميدهند و مينشانند. زن ميافتد. دختر از ترس ميگريزد. عيسي با وحشت بچة گريان را از بغل زن قاپ ميزند و فرار ميكند.
آغل گوسفندان، شب.
عيسي و دختر و بچة كوچك وارد آغل پر از گوسفند ميشوند. آنسوتر برهاي از ميشي شير ميخورد. عيسي دختر و بچه را از پلكاني چوبي بالا ميبرد. به نظر ميرسد كه اين جا را ميشناسد. بعد باز ميگردد و ميشي را با خودش كشان كشان از پلهها بالا ميبرد. ميش نميآيد و برهاش دنبال او راه افتاده است. عيسي بره را به بغل دختر ميدهد و بچه را زير گوسفند ميخواباند و پستان گوسفند را توي دهان بچه ميچپاند. بچه پستان گوسفند را ميمكد. بره خود را به زير پستان ميش ميكشاند كه دختر نميگذارد و او را از ميش دور ميكند. حالا ميش و برهاش به پايين بازميگردند و بچه روي پاي دختر خوابش ميبرد. دختر بچه را تكان تكان ميدهد و خودش نيز دراز ميكشد. عيسي نيز كنار او با فاصله دراز ميكشد. نگاه هر دو به سقف است و ما هر دو را از سقف در يك كادر داريم.
عيسي: اگه پولدار شم يه اسب ميخرم. . . ميآي پولدار شيم؟
دختر: آره ميآم. (خوابآلوده است.)
عيسي: (در خيال) اگه اسب بخرم از اين جا ميرم. ميآي از اين جا بريم؟
دختر: آره ميآم. (خوابآلودهتر است.)
عيسي بيشتر به خيالات ميرود. حالا به يك فكر دروني لبخند رضايت ميزند و غلت ميخورد. از زاوية بغل و از نوري كه از بيرون به آن دو تابيده ساية آنها بر ديوار بر هم افتاده است. بچهها دو عاشق را ميمانند. يك باره صداي زنگ ساعت كوكي آنها را از جا ميپراند. هر دو وحشت ميكنند و به هم پناه ميبرند و خود را تا دم پنجره ميكشانند. بچه نيز ونگي ميكند و دوباره ميخوابد. بعد صداي تيز شدن يك چاقو با مصقل ميآيد. بعد نالة مشتي گوسفند شنيده ميشود. آن وقت هر دوي آنها دست بر شانة هم ميخوابند و تصوير فيد اوت ميشود.
فيد اين: آن دو هنوز خوابند و نور پنجره آنها را از محيط جدا كرده است. بچة كوچك پيراهن عيسي را كنار زده و سينة او را ميمكد. عيسي چشم ميگشايد. دختر نيز.
دختر: گشنشه.
عيسي چشمهايش را ميمالد و از پلكان چوبي پايين ميرود تا ميش را بالا بياورد. وقتي به آغل ميرسد به اطراف نگاه ميكند و صورتش در بهتي فرو ميرود. برميگردد، دست دختر را ميگيرد و راه ميافتند اما باز جلوي پلهها ميايستد. خودش چشمش را ميبندد.
عيسي: چشمهاتو ببند دنبال من بيا.
دست دختر را ميگيرد و ميكشد. دختر چشمش را ميبندد و با دست ديگرش بچه را سفت به بغل ميفشارد و از پلهها پايين ميروند. وقتي به آغل ميرسند، حس خاصي در صورت دختر ميدود. فضا را بو ميكند و پايش را جا به جا ميكند.
دختر: چرا زمين خيسه؟
عيسي: شير ريخته زمين، نترس.
از آغل بيرون ميآيند. عيسي هنوز نميگذارد دختر برگردد و جا پاهاي خونياش را كه كمرنگ روي زمين نقش مياندازد نگاه كند.
خيابانها، روزهاي بعد.
عيسي و دختر در خيابان گل ميفروشند. از بچه خبري نيست. سر در هر ماشيني فرو ميكنند. صداي مغازة مسگري در كادر زياد ميشود. حال دختر كمكم منقلب ميشود. وحشت ميكند و به گوشهاي پناه ميبرد. عيسي متوجه اوست. دختر خودش را مخفي ميكند. عيسي كنار او ميايستد. همان ماشين كه دختر را برده بود، گوشة خيابان ايستاده است. دختر دستش را به خاكهاي زمين ميكشد و صورتش را كثيف ميكند و خود را از ماشين مخفي ميكند. عيسي نگران اوست. ماشين را ميبيند. صداي سوت ميآيد. همچنان دختر گريه ميكند و صورتش را كثيف ميكند. صداي مسگري ميآيد. بچههاي گلفروش ميگريزند. عيسي حواسش به گريختن آنها نيست. پسر سيگارفروش او را تكان ميدهد كه بگريزد. عيسي خيره به ماشين نگاه ميكند. پسر سيگارفروش نيز ميگريزد. دستبندي دستهاي پرگل عيسي را به اسارت ميگيرد.
اتاق ملاقات، روز.
عيسي نشسته است. دختر وارد ميشود. آنسوتر مردي با زنش ملاقات ميكند. دختر به سمت عيسي ميرود. مأموري كل اتاق ملاقات را كنترل ميكند. (سايهاي از او ميبينيم.) عيسي و دختر روبهروي هم نشستهاند و همديگر را نگاه ميكنند و نميدانند به هم چه بگويند. صداي مرد و زني كه كنار آنها ملاقات ميكنند ميآيد. دختر دست عيسي را ميگيرد و او را به زير ميز ميكشاند و از زير پيراهنش همبرگر و پلاستيك پر از نوشابه را در ميآورد و شروع به خوردن ميكنند. بعد بازيشان ميگيرد و چهاردستوپا لاي ميزها شروع به راه رفتن ميكنند. تازه متوجه ميشويم كه دهها زنداني با خانوادهشان مشغول ملاقاتند. عيسي و دختر از زير ميزها از كنار پاي آنها با هم قايمباشك بازي ميكنند تا پا و دست مأمور در كادر ميآيد و آنها را سر جايشان مينشاند. مرد و زن كنار آنها چشم در چشم هم گريه ميكنند و عيسي و دختر از گرية آنها خندهشان ميگيرد. وقتي سوت پايان ملاقات كشيده ميشود، عيسي پلاستيك نوشابه را با دهانش باد ميكند و با دستش ميتركاند.
سلولها، شب.
سلول زندانيان با ميله از همديگر جدا شده. بين عيسي و مرد زنداني كه او را پشت پنجره ديدهايم، هشت رديف ميله و هفت زنداني فاصله است. نگهباني مراقب است و زندانيان دهان به دهان ديالگ را از مرد زنداني به پسر و بالعكس منتقل ميكنند. دوربين در يك نماي تراولينگ رفت و برگشت ديالگ را با زندانيان همراهي ميكند.
مرد زنداني: چرا مادرت ملاقات من نميآد؟ (زندانيان كلام او را به عيسي ميرسانند.)
عيسي: ميگه طلاقش دادي. (زندانيان كلام عيسي را به مرد ميرسانند.)
مرد زنداني: دروغ ميگه من فقط يه سال رفتم مسافرت. . . (زندانيان ميرسانند.)
عيسي: مريضه. . . (زندانيان. . .)
مرد زنداني: از كجا ميآره ميخوره؟ (زندانيان. . .)
عيسي: گل ميفروشه (زندانيان. . .)
مرد زنداني: ميگن ميخوان به همة زندانيها عفو بدن. رئيس زندان برام تقلا كرده. ميخوام براش هديه بفرستم. ميتوني برام گل ياس بياري؟ . . .
عيسي: از كجا بيارم؟ . . .
مرد زنداني: از باتلاقها كه رد بشي پاي دامنة كوه پر ياسه.
خيابان، باتلاق، روز.
عيسي در خيابان ميدود. اولين كسي كه او را ميبيند داود است مشغول رقصيدن است. حالا با ورود عيسي گوئي دوربين در جمع گلفروشان به رقص آمده. سيگارفروش از راه ميرسد. با زبان لالي چيزهايي ميگويد كه عيسي نميفهمد.
سيگارفروش دست او را ميگيرد و ميكشد. راه از كنار محوطه سنگسار ميگذرد تا به باتلاق ميرسند. حنا تا سينه در باتلاق فرورفته و آواز ميخواند. عدهاي كنار باتلاق دور او جمع شدهاند و براي او كمند مياندازند. اما او كمند را از خود دور ميكند و آواز ميخواند. دختر هم آنجاست.
يكي از مردم: جنون سفليسه، زده به سرش. شهرو اينا به گند كشيدن.
عيسي براي نجات او به باتلاق ميزند. كمي كه جلو ميرود فرو ميرود.
يكي از مردم: نرو بچهجون تو هم ميري فرو.
عيسي: برات قرص آوردم.
حنا خود را به سمت عيسي ميكشاند. مردان كنار باتلاق فرصت را غنيمت دانسته به سوي حنا كمند مياندازند اما هرچه ميكشند بيرون نميآيد. دسته جمعي طناب را ميكشند تا حنا از باتلاق بيرون كشيده ميشود. بعد او را در پتويي مي اندازند و سوار يك كالسكه باري ميبرند. عيسي جلو ميرود. مردان او را كنار ميزنند. كالسكه كه راه ميافتد، عيسي به دنبال آن شروع به دويدن ميكند. دختر ايستاده است. در زمينة او باتلاق است. به روبرويش نگاه ميكند. عيسي به دنبال كالسكه باري ميدود.
منطقة سيمهاي خاردار، روز.
بوتههاي خار. صداي مخصوص پرندهاي كه دو بار تقليد ميشود. عيسي و دستهاي پر از ياسش از كنار خارها ظاهر ميشوند. از پشت ميلهها زنداني ديگري به جاي مرد زنداني قبلي ظاهر ميشود.
زنداني جديد: كيو ميخواي؟
عيسي: براي بابام گل ياس آوردم.
زنداني جديد: منو كه آوردن اونو بردن براي اجراي حكم.
بخشي از گلها از دست عيسي به زمين ميريزد.
بيابان، ادامه.
عيسي وارد محوطهاي ميشود كه مراسم مجازات را قبل از آن در آنجا ديدهايم. جماعت زيادي به تماشا آمدهاند. عيسي آنها را كنار ميزند، اما ممكن نيست. به سختي تلاش ميكند.
چهرههاي دور و بر عيسي آشنا و ناآشنا مينمايند. عيسي مردم را كنار ميزند و ميدود. كند و كشيده و بُرّه بُرّه ميدود. صداي ريزش آوار بيشتر ميآيد. حالا از ديد عيسي مشتي سنگ رها شده و سبكبال در هوا كه وقتي به زمين فرود ميآيند، پيراهن مادرش حنا را دفن ميكنند. عيسي دستهايش را بلند ميكند تا جلوي سنگها را بگيرد، نميشود. دستهاي پرتاب كنندة سنگ، در رقصي موزون به رفتار آمدهاند. عيسي گلهاي دستش را به سمت پيراهن مادرش ميريزد. دستها هنوز سنگ ميريزند. كمكم سولاريزه ميشوند و همه چيز به رنگ سنگ درميآيد. ديگر همة آدمها سنگي شده اند. حالا دستهاي پرتاب كنندة سنگ، تكه هايي از بدن خودشان را جدا كرده، پرتاب ميكنند. آن قدر كه چيزي از آنها نميماند. جز بيابان مجازات و سنگهايي كه بر هم تلنبار شده اند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|