نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 1-4

باز هم یه شب دیگه و یه تنهایی دیگه، این بار کجا رفتن؟همه ی برق ها رو روشن کردم و به همه جا سرک کشیدم.با تلویزیون و کانال های اون ور رفتم و بازی کردم.تو آشپزخونه،کابینت هایی که با نظم خاصی چیده بود به هم ریختم.حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، حتی سر به سر گذاشتن شراره و اذیت کردن اون.اون شب برعکس روزای دیگه حتی دیگه حوصله ی اینو نداشتم که یک خراب کاری درست کنم و طبق معمول حال اونو بگیرم.
زیر لب غریدم:
اونها اصلا منو آدم حساب نکردن، که بخوان بگن کجا می رن و کی برمی گردن!
قاب عکس شراره رو برداشتم و پرتش کردم طرف دیوار و افتاد پشت مبل، صدای شکستنش انگار بهم آرامش داد.عجیب بود که هر بار، دوباره قاب اونو عوض می کرد و می ذاشت همون جا، اینم یه رقابت بود مثل تموم کارهای دیگه.اون هر وقت جای مبل ها یا تابلویی رو عوض می کرد، فورا پشت سرش می رفتم و مثل اول می چیدم.یا هر وقت گل ها رو آب می داد پشت سرش می رفتم و منم اونا رو آب می دادم.
شروع کرم پله ها رو بالا و پایین رفتن، درست مثل بچه ها.بالا و پایین می پریدم و می رفتم بالای پله ها و از روی نرده ها سر می خوردم و می یومدم پایین.یک دفعه یه فکری زد به سرم، رفتم تو آشپزخونه و زمین رو خیس کردن و یه خورده مایع ظرفشویی هم ریختم روی سرامیک ها و شروع کردم به سرسره بازی، درست مثل بچه ها.گرم بازی بودم که یک دفعه برق رفت.از ترس جیغ کشیدم و دستم رو گرفتم به صندلی، تا نخورم زمین.تاتی تاتی رفتم و کبریت رو پیدا کردم و سعی کردم خودمو برسونم به چراغ روشنایی و روشنش کنم.
مرتب کبریت می کشییدم و به محض خاموش شدن می انداختمش زمین و یکی دیگه روشن می کردم.وقتی به کنار دیواری که بالاش چراغ روشنایی قرار داشت رسیدم،آه از نهادم بلند شد.یادم افتاد که هفته ی پیش قاب عکس شراره رو پرت کرده بودم و توری اون ریخته بود.با مشت کوبیدم به دیوار.
- لعنت به تو شراه، که حتی قاب عکست هم نحسه.
دوباره شروع کردم به کبیریت کشیدن و این بار رفتم بالا.تو اتاقم توی کشوی میز، یه شمع نیمه سوخته بود.آخرین بار که روسری های شراره رو می سوزوندن، شمع رو انداختم تو کشو.به یاد اون روز، لبخندی صورتم رو پر کرد.در حین لباس پوشیدن، دوباره به یاد اون روسری ها افتادم. آخ که چقدر دلم خنک شد، وقتی قیافه ی ماتم زده ی شراره رو دیدم که داره روسری هاشو می ندازه بیرون.خوب حق داشت،دیگه روسری سالم براش نمونده بود و اون روز مجبور شد با مقنعه بره سرکار.
سریع لباس پوشیدم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین اومدم.با کوچکترین صدایی نفسم تو سینه حبس می شد.همیشه از تاریکی می ترسیدم. یه لحظه فکر کردم چظوره زنگ به حامد شام بریم بیرون.نه آخه اونو که امروز دیدم ، خوب کاوه چطوره؟ نه ولش کن، با اون قیافه ی هشت در چهارش.آرمان چی؟اصلا ولش کن اونو با قیافه ی چندش آورش.خوب آرش چی، اون که از همشون سر تره، نه اونم که الآن رفته شیراز واسه ثبت نام دانشگاه.
آرش پسری بود که وقتی بهش فکر می کرد، مثل اونای دیگه نفرت توی وجودم نمی جوشید.اون پسری بود فراتر از همه ی پسرای ولگرد و وقت گذرون.دانشجوی سال سوم معماری بود با یه ظاهر معمولی و ساده ولی شیک و باکلاس، بدون هیچ رنگ و ریایی.نه موهای سیخ کرده داشت و نه شلوار عجیب و غریب و لباسای تنگ و بدریخت.عوضش یه دنیا شعور و معرفت داشت.
هفته ای دوبار زنگ می زد و در کمال ادب حالم رو می پرسید و بعید بود وقتی می یاد تهران، یه سوغاتی یا هدیه برام نیاره. بعد از یک سال آشنایی هنوز با احترام باهام برخورد می کرد، من هنوزم براش شما بودم نه تو.
آشنایی ما کاملا تصادفی بود.یه روز که خسته از سر یکی از همین قرارای کسل کننده بر میگشتم،یه موتور سوار کیفم رو زد و فرار کرد.آرش هم که ترک موتور دوستش نشسته بود، مثل یه فرشته نجات رفت تا کیفم رو پس بگیره.من که بعید می دونستم بتونه کیفم رو برگردونه، از خیرش گذشتم، چون کلید خونه تو جیبم بود و پول زیادی هم تو کیفم نبود که بخوام نگرانش باشم.ولی وقتی رسیدم خونه، دیدم جلوتر از من تکیه زده به در و منتظره، کیفم هم توی دستش بود.با دیدنم جلو اومد و کیف رو به طرفم گرفت:
- سلام خانم.
- سلام.
- بفرمائید کیفتون، برگشتم به میدون، ولی اونجا نبودید.
- ممنون آقای؟
- یزدان ستا، آرش یزدان ستا.
- خوشبختم، می دونین آقای یزدان ستا، فکر نمی کردم موفق به انجام این کار بشین، واسه همین برگشتم خونه.
- چرا همچین فکری کردید؟
- آخه این روزا، کمتر کسی به خودش زحمت می ده و از این کارا می کنه.
لبخندی زد و گفت:
- ببینید چیزی کم نشده؟
داخل کیفم رو نگاه کردم، هم کیف پولم بود و هم خرده لوازم هایی که اکثرشون بی مصرف بودن.
- بله، ممنون.
- البته عذر میخوام که مجبور شدم داخل کیفتون رو نگاه کنم، دنبال آدرس می گشتم و خوشبختانه قبض تلفن راهنمای خوبی بود.
کیف پولم رو درآوردم و تمام محتویات اونو خارج کردم و گرفتم طرفش:
- بفرمائید، قابل شما رو نداره، هر چند در مقابل کار شما بی ارزشه.
- ممنون، من واسه پول این کار رو نکردم.
- می شه بپرسم چرا زحمت این کار رو کشیدید؟
موذیانه خندید:
- واسه این که به شما ثابت کنم، هستن کسانی که به خودشون زحمت کمک به دیگران رو می دن.
- در هر صورت ممنون.
- می تونم یه خواهشی از شما بکنم خانوم...
- مهریان.
- بله،خانم مهریان، البته جسارته می تونم شماره ی شما رو داشته باشم.
-روی قبض بود چرا برنداشتید؟
- خوب چون اجازه نداشتم، چه فایده اگر بر میداشتم و شما تمایلی به صحبت نشون نمی دادید.
آرش تنها کسی بود که واقعا به دلم نشست.اون با همه فرق داشت و اونجا سرآغاز آشنایی ما بود.
کفشام رو پوشیدم و رفتم تو حیاط.چند قدم بیشتر ترفته بودم که باد زد و شمعی که تو دستم بود خاموش شد و همه جا تو تاریکی فرو رفت.تاریکی محض.جیغ خفیفی کشیدم و به سمت در حیاط شروع به دویدن کردم.چشمام رو بسته بودم و می دویدم، وقتی دستام در آهنی رو لمس کرد، با وحشت چشام رو باز کردم و با عجله از در خارج شدم.
کوچه ی بلند و بی انتهای ما هم کاملا توی سکوت فرو رفته بود، عجب پدری داشتم من، چقدر نگران من بود! اصلا بود و نبود من براش فرقی نمی کرد.سعی کردم به یاد بیارم، آخرین باری که دیدمش کی بوده.سه یا چهار روز پیش، سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون.
کوچه تو سکوت فرو رفته بود، یه سکوت رعب آور و وحشت انگیز.لحظه ای ایستادم . فکر کردم که کجا باید برم.
خوب می رم و یه چیزی می خورم، هم شام خوردم و هم تا برق بیاد یه دوری زدم.در پناه دیوار شروع به حرکت کردم.هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که نور چراغ های ماشینی که نزدیک می شد توجهم رو جلب کرد .سرم رو انداختم پایین و مسیر خودم رو در پیش گرفتم ، ولی ماشین که یه تاکسی فرودگاه بود کنارم متوقف و در عقب باز شد و مردی از اون بیرون اومد. فکر کردم میخواد عبور کنه، خودم رو کشیدم کنار ولی اون با صدای گرمش متوقفم کرد.
- عذر میخوام خانوم، می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
- بله؟
- من تازه از خارج اومدم و دنباله این آدرس می گردم.
و یه کاغذ به طرفم گرفت.از طرز صحبت کردنش مشخص بود که راست می گه تازه از خارج برگشته، چون بعضی کلمات رو با لحن خاصی ادا می کرد.
-می دونید این کوچه ها همه شبیه به همه ان و متاسفانه اسم و تابلوی مشخصی هم ندارن.
راننده تاکسی که انگار داغ دلش تازه شده باشه، گفت:
-آره آبجی قربون دستت یه ساعته داریم دنبال این آدرس می گردیم.
بدون این که نگاه به آدرس دستم بندازم، گفتم:
-شما باید تا انتهای این خیابون برین و بپیچین دست راست، جلوتر که برین می رسین به فلکه، فلکه رو دور بزنین دست چپ، خیابونی که نبش بانکه انتهای اون یه کوچه بن بسته، آدرس شما مال اونجاست.
Thanks.-
زیر چشمی نگاش کردم، یه بلوز و شلوار سفید پوشیده بود که اندامش رو سخت در بر گرفته بود.توی تاریکی چهره اش قابل تشخیص نبود.
- خواهش می کنم، کاری نکردم.
بدون حرفی سوار ماشین شد و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، سرش رو از شیشه بیرون آورد و گفت:
- لیدی اگه مسیرمون یکیه،برسونیمتون.
- نه ممنون، من تا سر کوچه بیشتر نمی رم، شما بفرمائید.
و تو دلم اضافه کردم:
" بفرما، یه آشی برات پختم، که تا دو ساعت دیگه تو خیابون ها بگردی."
به خیابون اصلی رسیدم روشنایی چشمامو نوازش داد، خوشبختانه مغازه ها برق داشتند.به اولین پیتزا فروشی که رسیدم، رفتم تو سفارش یه پیتزا مخلوط دادم.توی تنهایی و سکوت پیتزام رو خوردم و وقتی مطمئن شدم دو سه ساعتی از خروجم از خونه می گذره، بلند شدم و پول پیتزام رو دادم و رفتم طرف خونه. با دیدن چراغ های روشن کوچه، یه دنیا امید مهمون دلم شد.غذق تو دنیای خودم بودم که از پشت صدای نزدیک شدن یه ماشین رو شنیدم.خودم رو کنار کشیدم تا از کنارم عبور کنه، ولی سرعتش رو با گام های من تنظیم کرد.وحشت همه ی وجودم رو گرفت، مخصوصا وقتی صدای زنگ دار بهمن توی گوشم پیچید.
- هی خوشگله، بیا سوار شو بریم.
بهمن به معنای اسمش مثل یه بهمن بود، بهمنی سرشار از بدبختی و دردسر.با وحشت سر برگردوندم و با تمام توان فریاد زدم:
- خفه شو کثافت.
یه صدای دیگه گفت:
- او او .... چقدر خشن.
فهمیدم هیچ کدوم تو حال عادی نیستن، یکی شون تا کمر از شیشه بیرون اومده بود داشت واسه خودش دست می زد و آواز می خوند.
- دست از سرم بردارید آشغال ها.
- هی بهمن به ما می گه دست از سرم بردارید، مگه دست ما رو سرشه؟دست من که اینجاست.
بعد شروع کرد به دست زدن.
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم، خدایا پس چرا این کوچه به انتها نمی رسید، چرا کسی نمی یاد یه دادم برسه.
- هی بداخلاق، یه امشب رو با ما بیا.ما دست خالی ردت نمی کنیم، از خجالتت در میایم.
- خفه شو کثافت.
- بد نیست یه خورده خوش اخلاق تر باشی.
- می بندی دهنت رو آشغال بی شعور، یا...؟!
- هی بهمن، دوستت فرهنگ لغته؟
دوباره همگی با هم خندیدن.شروع کردم به دویدن.خدایا عجب غلطی کردم بیرون اومدم ها.حین دویدن دستم رو کردم تو کیفم، دنبال کلید. اه، این کلید لعنتی کجا بود؟کیفم از دستم افتاد.حتی برنگشتم برش دارم.رسیدم جلوی در خونه، دستم رو گذاشتم رو زنگ و با پام شروع کردم به لگد زدن.صدای ترمز ماشین بند دلم رو پاره کرد.
- هی بچه ها اینجاس،بیایید پایین تا با هم بگیریمش، می ترسم مثل موش فرار بکنه.
به شدت لگد هام، اضافه کردم.
- یکی این در لعنتی رو باز کنه... بابا... شراره... به دادم برسید، یکی کمک کنه.
ولی توی اون کوچه، با اون خونه های ویلایی و باغ مانندش، صدا به صدا نمی رسید. یا نا امیدی فریاد می زدم و کمک میخواستم که کی دستش رو گرفت جلوی دهنم.
شروع کردم به چنگ انداختن و لگد زدن، ولی یکی دیگه هم اومد جلو و پاهامو گرفت.هر چه نیرو تو بدنم بود جمع کردم و لگد زدم.ناخن هام رو تا اون جا که قدرت داشتم تو دستش فرو بردم و یه گاز محکم از دستش گرفتم.فریادی کشید و رهام کرد.سرم محکم به زمین خورد، حس کردم چشمام داره سیاهی می ره. بدنم بی حس شد.هنوزم پاهام تو دست بهمن بود و اون داشت منو با خودش می کشید.همه ی نیروی باقی مونده تو بدنم رو جمع کردم و یه لگد محکم توی شکمش زدم.فریادی کشید و پاهامو رها کرد.بلند شدم و شوع کردم به دویدن.رفتم طرف در و با مشت کوبیدم به در. در اوج ناامیدی در باز شد و من با سر رفتم داخل حیاط.
قدرت و توان این که سرم رو بلند کنم و ناجی خودم رو ببینم نداشتم.سرم رو گذاشتم زمین و زیر لب خدا رو شکر کردم از اینکه بابا رو رسوند.نمی دونستم چه جوری باید تو روی بابام نگاه کنم، ولی بازم خدا رو شکر کردم.بابا هر بلایی سرم بیاره بهتر از بلایی است، که می تونست به سرم بیاد.
- بچه ها بزنید به چاک،اوضاع پسه.
و صدای خشمگین مردی که فریاد می کشید:
- خجالت نمی کشید پس فطرت ها،وای به حالتون اگه یه بار دیگه این طرف ها آفتابی بشید.
و بعد صدای کشیده ی محکمی سکوت شب رو شکست.چقدر دلم خنک شد.خدایا من چه بابایی داشتم و قدرش رو نمیدونستم.دلم می خواست بلند می شدم و دست هاش رو می بوسیدم و ازش به خاطر رفتارای بدی که باهاش داشتم معذرت می خواستم.
بغضم شکست و اشکام بی اراده جاری شد. خدایا چه خطری از سرم گذشت.اگه بابا سر نمی رسید؟سرم رو گذاشتم زمین و هق هق گریه ام فضا رو پر کرد.
با حس گرمی دستی رو شونه هام سرم رو بلند کردم، اومدم بگم:
- ممنون بابا... که به جای بابا، چهره ی غریبی رو دیدم.
با وحشت خودم رو عقب کشیدم.متوجه وحشتم شد، چون با صدای گرم و آرام بخشی گفت:
- نترس خانم، اینجا جات امنه.
و بعئ زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد از جام بلند شم.به سختی ایستادم، دست و پاهام هنوز می لرزید.با صدایی دو رگه پرسیدم:
- شما اینجا چه کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه من باید از شما بپرسم اینجا، اونم این وقت شب یه دختر تنها چه کار می تونه داشته باشه؟
یه لحظه شک کردم که آیا درست اومدم!یه نگاه به اطرافم انداختم و بعد بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- فکر نکنم لازم باشه تو خونه ی خودم بهتون جواب پس بدم.
بدون اینکه طرز صحبتش عوض بشه، باهمون متانت گفت:
- شما باید پریا خانوم باشید درسته؟
- من هر کسی باشم مهم نیست، مهم اینه که شما کی باشید؟
- فعلا ناجی شما.
اومدم یه چیز دیگه بهش بگم دیدم بی انصافیه،اون بیچاره به من کمک کرد حالا هر کی می خواد باشه،اون به جای بابام به فریادم رسید.زیر لب گفتم:"بابا، چه واژه ی بیگانه ای" و دوباره یه نفرت باور نکردنی از اون تو دلم نشست.
با بی حالی به سمت ساختمون حرکت کردم. اونم کنارم شروع کرد به حرکت.
- عذر میخوام، ولی می شه بپرسم این وقت شب تو خیابون چه کار می کردید؟
- دنبال یه لقمه نون بودم واسه خوردن.
- ولی تو خونه که نون هست، چون ما الآن تصمیم داشتیم شام بخوریم.
- اگه من اونو می خوردم، که شما گرسنه می موندید.
- اگه مشت و لگدت هم مثل زبونت تند و تیز بود، از اون پسرا کتک نمی خوردی.
- ندیده بودم به آدم تو خونه ی خودش هم توهین کنن.اصلا آقا کی باشن؟باغبون جدید؟به بابام گفته بودم یه آدم کر و لال استخدام کنه، ولی نمی دونم چرا توجه نکرده.
- بله؟
- خوبه و الله، اگه بیل زدنت هم مثله زبونت تند و تیز باشه، یه ماهه این باغ رو مثل بهشت می کنی.
- ببخشید سرکار خانم آبشاری، نهری، چیزی احتیاج ندارن؟تعارف نکن بگو؟
- اگه اسمت فرهاد بود شاید ازت می خواستم، ولی فکر نکنم به گروه خونیت بخوره از این کارا بلد باشی.تو همون بیلت رو بزنی کافیه.
از پله های تراس بالا رفتم و گفتم:
- می تونی امشب رو تو اون انباری گوشه ی باغ سر کنی، تا فردا بدم زیر زمین رو تمیز کنی.
- بله؟
- ببینم گوشاتون مشکل شنوایی دارن، بالاخره یه جا برای خوابیدن لازم داری، نه؟
- نه، ولی شما از مهموناتون تو انباری پذیرایی می کنین؟
با یه لحن خاص صحبت می کرد، حس کردم چقدر لحن صداش برام آشناست.انگار قبلا باهاش هم کلام شده بودم، فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید