نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 5
با کسالت زیادی که احساس می کردم بیدار شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. مثل همیشه، نه صبح بود. مثل تمام روزای دیگه با بی حوصلگی بیدار شدم. بازم من بودم و تنهایی. امروز چه کار باید بکنم، چه جوری سر خودم رو گرم کنم؟
بلند شدم و تو آینه، نگاهی به سر تا پام کردم. صورتم از آثار گریه ی دیشب، هنوز پف آلود بود. حوله رو برداشتم و رفتم حموم. وان رو پر از آب کردم و رفتم نشستم تو آب. گرمای آب رخوت عجیبی به تنم داد. مچ دستم درد می کرد. نگاش کردم، دورش یه هاله ی کبود افتاده بود. رو بازوم هم چند تا خراش جزئی دیده می شد، ولی این زخم ها در مقابل زخم های دلم هیچ بود.
از حموم که بیرون اومدم، سرحال تر از قبل بودم. بلوز و شلوار آبی روشنم رو تنم کردم و موهای نم دارم رو ، با کش جمع کردم بالای سرم. از اتاق بیرون اومدم و طبق عادت همیشگی بلند بلند شروع کردم با خودم حرف زدن:
-خوب پریا خانوم، اول برو سراغ یخچال و از خجالت این شکم گرسنه در بیا، که دیشب تا صبح آواز می خوند.
جلوی پله ها بودم که با شنیدن صدای افتادن جسمی رو سرامیک ها، قلبم ریخت و نفسم حبس شد. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. با وحشت سرم رو برگردوندم و آماده بودم، که با دیدن هر چیز غیر عادی شروع کنم به دویدن. ولی از چیزی که دیدم به جای ترس متعجب شدم، یه عروسک قشنگ پشت سرم ایستاده بود، نه عروسک نبود بچه بود، داشت با اون نگاه آبی و دریائیش منو نگاه می کرد. یه لباس خواب سفید تنش بود، که بلندی اش به روی مچ پاهاش می رسید. آهسته جلو رفتم و در مقابل پاش زانو زدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟ تو فرشته ای! آره یه فرشته ی کوچولو؟ از کجا اومدی؟
دستم رو روی موهای طلایی و خوش حالتش حرکت دادم:
-سلام خانوم خوشگل.
با لحن کودکانه اش جواب سلامم رو داد.
-سلام، تو کی بود؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت. یعنی این بچه ی کی می تونست باشه؟ بغلش کردم و صورت سفیدش رو بوسیدم و برام جالب بود، که بدون کوچکترین مقاومتی تو بغلم آروم گرفت.
-خوب تو با کی اومدی اینجا؟!
-با، بابایی
تو چهره اش خیره شدم، چقدر شبیه شراره بود. چونه اش، لباش، از فکری که به ذهنم رسید بر جا خشکم زد، یعنی ممکن بود بچه ی اون باشه؟! خم شدم و گذاشتمش زمین و با خشم پرسیدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟
خیره نگام کرد، انگار از تغییر رفتارم متعجب شده بود. بازم نگاش کردم، انگار سه یا چهار سال بیشتر نداشت. ولی آخه مامان من که دو سال بیشتر نیست فوت کرده. یعنی، یعنی قبل از اون هم بابا و شراره ... سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، نه این امکان نداشت. چند قدم جلو اومد و دستم رو گرفت، با عصبانیت دستم رو پس کشیدم و هولش دادم عقب. تعادلش رو از دست داد و خورد زمین.
-سارا، سارا جون کجایی دختر گلم.
به سمت صدا برگشتم، شراره سرحال تر از همیشه از پله ها بالا اومد. دختر بچه که دیگه می دونستم اسمش ساراست، با دیدنش شروع کرد به گریه و دست هاش رو واسه اینکه شراره بغلش کنه به سمت او دراز کرد. شراره با عجله خودش رو بهش رسوند و گفت:
-بیا ببینم چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی؟
بغلش کردم و در حالی که روی موهاش بوسه می زد، سعی کرد آرومش کنه. وقتی گریه ی سارا به هق هق و بعد کم کم قطع شد، رو به من گفت:
-دیدیش پری، قشنگه نه، به نظر من باید زودتر از این می اومد تو زندگی ما. اون می تونه زندگی ما رو قشنگ تر کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
-چرا زودتر این کارو نکردی، که خوشبختیت کامل بشه.
-نظر باباش بود، اون می گفت الآن زوده.
زیر لب گفتم: " هم از تو هم از اون، از همه تون بیزارم."
و بعد دسته ای از موهای طلایی سارا رو تو مشتم گرفتم و کشیدم و بی توجه به فریاد اعتراض شراره به سمت پله ها دویدم.
اشکام بازم بی ارده جاری شدن. از پله ها پایین دویدم، می خواستم زودتر خودم رو از اون محیط بیرون ببرم. با آستین بلوزم اشکامو پاک کردم. روی دومین پله، پام گیر کرد زیر پاچه ی گشاد شلوام و تعادلم رو از دست دادم. جیغ کوتاهی کشیدم و چشمامو بستم. صدای فریادم توی صدای گریه ی سارا و جیغ شراره گم شد. منتظر بودم تا سرم به زمین برخورد کنه و زیر لب آرزو کردم دیگه از جام بلند نشم، ولی بر خلاف انتظارم به جای زمین توی جایگاه گرم و نرمی فرود اومدم. چشمام رو باز کردم، نگام تو نگاه متعجب پدرام نشست. با نفرت از جا بلند شدم به جای تشکر گفتم:
-یادم می آد آخرین بار بهتون گفتم، نمی خوام دور و بر من باشید، ولی الآن می بینم که توی دست و پای منید.
اخمی به چهره اش آورد و گفت:
-ببخشید که نذاشتم بخورید زمین!
-هیچ یادم نمی آد کمک خواسته باشم.
-باز چی شده اول صبحی؟
-هیچی تازه الآن فهمیدم که من چقدر احمق بودم و خواهر شما چقدر زرنگ! اونا منو چی فرض کردن. تو هم دستت رو بکش و به من دست نزن.
-فکر نمی کنی دیگه داری شورش رو در می آری؟
-آخ ببخشید به مقام بلند بالای شما توهین شد. فراموش کرده بودم شما هم برادر همون... .
تازه متوجه گریه ی سارا شد و بدون اینکه منتظر بقیه ی حرفم بمونه، از کنارم عبور کرد . از پله ها بالا رفت.
-بیا ببینم، عسل بابا چش شده.
سارا خودشو تو بغل اون انداخت و با بغض گفت:
-بابا ... اون موهامو کشید.
و با دست به من اشاره کرد. از چیزی که می شنیدم مثل یخ وا رفتم، یعنی من بازم اشتباه کرده بودم!! خجالت زده سرم رو انداختم پایین، این بار خودم رو لایق سرزنش می دیدم. صدای قدم هاشون رو شنیدم که از پله ها پایین می اومدن. شراره کاملا متوجه جریان شده بود، خودش رو وسط انداخت و با چاپلوسی گفت:
-پدرام جان شناختی، دخترمه! پریا! پریا جونم ایشونم برادرم پدرام، این کوچولوی ناز هم دخترشه.
صدای پر از طعنه ی اونو شنیدم که گفت:
-بله، دیشب باهاشون آشنا شدم، تا قبل از اینکه شما بیایید پذیرایی گرمی ازم کرد.
صدای سارا هر دو رو متوجه خودش کرد:
-بابایی... من گرسنمه.
-بیا بریم گل بابا... بریم یه صبحونه ی خوب بخوریم.
و با همدیگه رفتن آشپزخونه. من موندم و شراره. سرم رو بلند کردم و نگام تو نگاش نشست. هیچی تو نگاش نبود، نه سرزنش و نه عصبانیت. فقط آهسته گفت:
-بیا بریم صبحونه بخوریم.
بدون مخالفت دنبالش حرکت کردم.
وقتی رسیدیم تو آشپزخونه، پدرام و سارا پشت میز نشسته بودن و پدرام لقمه ی کوچکی به دهان سارا می گذاشت. رو به روش نشستم و بدون اینکه نگاش کنم، لیوان آب پرتقالم رو برداشتم و لحظاتی بعد بابا هم به جمع ما پیوست و با سلام بلندی حضورش رو اعلام کرد. همه جوابش رو دادن، حتی سارا، به جز من که سرم رو به خوردن صبحانه گرم کرده بودم و نشون دادم که اصلا به اطرافم توجهی ندارم. بابا با گفتن، خوب پدرام جان بازم می گم که خیلی خوش اومدی، اولین حرفش رو توی اون روز آغاز کرد.
-شرمنده ام نکنید مسعود خان.
-راستی شراره در مورد همسرت برام گفت، متاسفم ، هرچند یه خورده دیره ولی بازم با تو احساس هم دردی می کنم. چون خودم هم این روزا رو داشتم، می دونم داغ همسر یعنی چی.
پوزخندی که زدم از چشم شراره و پدرام دور نموند. تو دلم گفتم:" آره بمیرم برات بابا، که چقدر سختی کشیدی."
-ایشالله که اومدی بمونی؟
-اگه خدا بخواد و بتونیم یه کار خوب دست و پا کنم. همین طور یه خونه ی مناسب خیال دارم بخرم.
-غصه ی کار رو نخور، خودم برات تو شرکت دستت رو بند می کنم. خونه هم اینجا، جا هست، تا دلت بخواد اتاق و فضای کافی واسه شما موجوده.
به خودم گفتم:" منم که کشک."
-آخه نمی شه که ...
-آخه نداره تو هم مثل پسر خودم.
پدارم خندید.
-چیه چرا می خندی، مگه نمی شه جای پسرم باشی؟ مگه چند سالته، هنوز سی سالت نشده. پریا هم فکر می کنه یه برادر و یه برادر زاده پیدا کرده.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خوب من دیرم شده ، دیگه باید برم.
و رو کرد به شراره:
-خوب خانومی، شما که امروز نمی آی؟
-نه مسعود جان، امروز ترجیح می دم کنار پدرام و سارا بمونم.
بابا، با بی شرمی خم شد و صورت شراره رو بوسید. سرم رو پایین انداختم تا بیشتر از این، شاهد این صحنه ها نباشم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
بابا رفت و من یه نفس راحت کشیدم. اصلا طاقت دیدن و تحمل کردنش رو نداشتم.
-سارا بدو بیا بغل عمه، الهی قربونت برم.
سرم رو به خوردن صبحانه گرم کردم. نه اشتیاقی به هم صحبتی داشتم و نه حوصلشو.
-چه خوب کردی اومدی پدرام، واقعا از تنهایی در اومدم.
زیر لب طوری که متوجه بشن گفتم:" آخ بمیرم الهی، که داشتی از تنهایی تو این خونه دق می کردی و می پوسیدی."
به روی خودش نیاورد، فقط سنگینی نگاه پدرام رو لحظه ای حس کردم. ولی جرات اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم. یه ابهت خاص تو نگاش بود، که دلم رو می لرزوند.
شراره موهای سارا رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
-با وجود تو و سارا، این خونه از این سکوت و دل مردگی بیرون می آد.
بلند شدم و در حالی که به سمت اتاق خودم می رفتم، گفتم:
-خوب ما هم که آدم نیستیم.
می دونستم اگه اونجا بمونم، مطمئنا از طعنه های پدرام بی نصیب نمی مونم، واسه همین پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا. به اتاقم که رسیدم، انگار رفتم به یه پناهگاه امن. درو بستم و همون جا پشت در نشستم.
-خدایا این دیگه از کجا پیداش شد. تازه اومده بمونه با اون بچه زر زرو. خودش کم بود، بچه اش رو هم دنبال خودش آورده.
ولی چند لحظه که گذشت، نظرم راجع به سارا عوض شد. بمیرم واسه اون بچه، اونم مثل من بی مادره. بدبخت حتما باید تا چند وقت دیگه بیفته زیر دست زن بابا. اصلا به من چه؟ مگه کسی دلش واسه من سوخت، که من دلسوزی بچه مردم رو می کنم؟ اونم کی، برادر زاده ی اون نکبت، می خوام سر به تنش نباشه.
بلند شدم و جلوی عکس مامان ایستادم. بازم چشمه ی اشکم جوشید. نمی دونم چرا هر وقت به اون فکر می کنم، بی اراده اشکام جاری می شن.زیر لب گفتم:
-می بینی مامان، ببین کارم به کجا رسیده. خونه شده محل مانور خانواده ی شراره و سهم من فقط همین اتاقه. اینجا رو که دیگه نمی تونن ازم بگیرن.
برای فرار از دل تنگی، گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به زدن. نمی دونم چقدر گذشته بود که لای در آهسته باز شد. دستم از زدن ایستاد و به در خیره موندم. سارا آهسته سرش رو از لای در، آورد تو و نگاه دریایی و آبیش رو به صورتم دوخت.یه لحظه خواستم سرش داد بزنم و بیرونش کنم، ولی نمی دونم تو نگاش چی بود که اجازه ی این کار رو بهم نداد. نگاس، چسمای آبی مامان رو برام ترسیم کرد. ناخود آگاه اخمای صورتم باز شد و لبخند زدم.
با دیدن لبخندم، جرات پیدا کرد و اومد تو و همون جا ایستاد. انگار منتظر اجازه بود، یه چشمک زدم و گفتم:
-بدو بیا بغل خاله.
اونم انگار منتظر اشاره ی من بود، چون فوری دوید و اومد طرفم.
دستش رو گرفتم و کمک کردم بیاد بالای تخت. وقتی کنارم نشست، گفت:
-خاله این چیه؟
گفتم:
-گیتاره.
-باهاش چی کار می کنی؟
دست کوچکش رو گرفتم و کشیدم رو تار ها.
-باهاش آهنگ می زنم.
-آهنگ؟! یعنی نانای؟
-آره همون که تو می گی.
گیتارم رو گذاشتم کنار و بغلش کردم. مثل یه عروسک نرم و سبک بود. دستم رو کشیدم رو موهاش و صورتش رو بوسیدم. به روم خندید، دو تا چال افتاد رو گونه هاش. لپ هاش رو کشیدم و گتم:
-تو چقدر قشنگی.
-بابام می گه تو هم قشنگی.
-با تعجب پرسیدم:
-بابات می گه؟!
-آره.
-کی گفت؟
-صبح که از خواب بیدار شدم گفت، اگه دختر خوبی باشم یه خاله ی خوشگل برام پیدا می کنه.
-حالا تو از کجا می دونی، اون خاله ی خوشگل منم؟
-چون اون عکست رو نشونم داد و گفت:" خاله ام اینه، اسمش پریاست!" آره خاله، اسمت پریاست؟
زیر لب زمزمه کردم:
-آره.
و بعد پرسیدم:
-بابا کدوم عکس رو نشون تو داد؟
از رو پام پایین پرید و دوید طرف در و اونو کامل باز کرد و گفت:
-ابنو.
و با دست به کاریکاتور روی در اشاره کرد. این کاریکاتور رو کاوه برام کشیده بود، آخه اون کاریکاتوریست بود. صدای سارا منو متوجه خودش کرد:
-آره خاله، من به بابایی گفتم این عکس اصلا قشنگ نیست، ولی اون گفت تو این شکلی هستی.
همه خشمم رو، با پاره کردن عکس روی در فرو نشوندم.
-چی شده خاله.
-هیچی خاله، چیزی نشده. مگه تو نگفتی قشنگ نیست، منم پاره اش کردم. حالا بیا بغل خاله ببینم.
دستش رو باز کرد و نشون داد، که منتظره بغلش کنم. خم شدم و از رو زمین بلندش کردم:
-خاله، قصه بلدی؟
-آره خاله، چند تا می خوای؟
انگشت های دستش رو بالا آورد و گفت:
-اینقدر.
خندیدم و اونو سخت به خودم فشردم و زیر لب گفتم:
-پدرام خان، بچرخ تا بچرخیم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید