نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 2-6
ماشین پدرام تو حیاط بود. دوباره خشم به دلم چنگ زد. وقتی از کنارش رد می شدم.همه ی عصبانیت خودم رو توی پاهام جمع کردم و یه لگد محکم به لاستیکش زدم. ولی فقط پای خودم درد گرفت. زیر لب گفتم:" لعنتی" و از کنارش گذشتم.چند قدم که رفتم، یک دفعه یه فکری به سرم زد. دوباره برگشتم و کنار چرخ ها زانو زدم و باد دو تا چرخ ها رو خالی کردم. بعد در حالی که دیگه از کارش خشمگین نبودم رفتم طرف ساختمون.
صدای فریاد شاد سارا، توی خونه پیچیده بود، که داشت واسه کسی بلند بلند ماجرایی رو تعریف می کرد. درو باز کردم و رفتم تو.
-آره عمه، نمی دونی چقدر خوش گذشت، بابا برام بستنی هم خرید.
-وای پدرام. بستنی تو این هوا! خودت می گی هوا سرده، براش پالتو خردیدی، اون وقت بستنی دادی بچه بخوره.
-خوب چه کار کنم عاشق بستنی یه.
درو محکم کوبیدم به هم و رفتم تو.
شراره از جا پرید:
-ای وای ترسیدم. تویی پریا جان، بیا تو! سلام!
طبق معمول سلامش جواب نداشت. سارا جلو دوید و گفت:
-سلام خاله.
نشستم جلوی پاشو، دستام رو واسه بغل کردنش باز کردم:
-سلام به روی ماهت، خوبی خاله.
شراره نگاه غم گرفته اش رو به پدرام دوخت. می خواست با نگاش بگه، دیدی چه جوری جواب سارا رو داد، ولی به من حتی یه نگاه هم نکرد. سارا یه بوسه رو گونه ام کاشت و گفت:
-کجا بودی خاله؟ نمی دونی بابایی چه لباسایی برام خریده.
-مبارک باشه خاله.
-خاله، باهام بازی می کنی؟
-خاله خسته است، می ذاری اول برم لباسام رو عوض کنم و یه کم استراحت کنم و بعد بیام.
خیلی زود قانع شد و از بغلم بیرون پرید. از جا بلند شدم و داشتم می رفتم طرف پله ها، که شراره پرسید:
-گوشی خریدی؟
برگشتم و چنان با غضب نگاش کردم، که خودش از حرفش پشیمون شد.
-معذرت می خوام، قصد فضولی نداشتم.
-مهم نیست، شما عادت داری تو چیزایی دخالت کنی، که بهت مربوط نیست.
هیچی نگفت، فقط ایستاد و نگام کرد. صدای پدرام منو متوجه خودش کرد. جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و نگام می کرد:
-احترام بزرگتر هم چیزه خوبیه.نه؟!
گفتم:
-ازتون گله نمی کنم، بالاخره هر چی باشه برادر همین فوضول خانومید دیگه، مگه نه؟
دیگه منتظر نشدم جوابم رو بده و از پله ها دویدم و درو چنان به هم کوبیدم که گفتم از جا کنده شد.
لباسام رو درآوردم و انداختم رو تخت. چشمم خورد به گیتارم، صدای آرش تو سرم پیچید. به مرور زمان تمیریناتت رو فراموش می کنی. یک دفعه حس کردم گقدر دلم می خواد بزنم. گیتارم رو برداشتم و رفتم طرف پنجره. پنجره رو باز کردم. هوای خنک پائیزی صورتم رو نوازش داد. لب پنجره نشستم و و گیتارم رو گرفتم تو بغلم، درست مثل اینکه مادری که کودک دلبندش رو در آغوش می کشه.
لحظاتی همون طور کنار پنجره نشستم و نگاهم رو به دنبال نشونه هایی از حضور مامان، لا به لای شاخ و برگ درختا که دیگه کم کم سمت زردی می رفتن حرکت دادم. وقتی نم نم بارون حضور خودش رو، با ریختن به روی سنگ های حیاط و برگ های درخت ها اعلام کرد، دلم هوای قدم زدن در زیر بارون رو کرد. بلند شدم و همراه با گیتارم رفتم طرف حیاط.
صدای صحبت پدرام و شراره از تو اتاق شراره می اومد. نمی دونم درباره ی چی حرف می زدن، اصلا دوست هم نداشتم بدونم چی می گن. سارا هم پای تلویزیون نشسته بود و همراه با خوردن پفک، که عاشقش بود، کارتون دلخواهش رو تماشا می کرد.
روی تراس ایستادم و بوی بارون رو با یه نفس عمیق به ریه کشیدم. بعد آهسته شروع کردم به قدم زدن زیر بارون و رفتم طرق تاب و روش نشستم.
گیتارم رو تو بغلم جا بخ جا کردم و شروع کردم به زدن. نوای گیتار و قطرات بارون دوباره بهم روحیه دادن و امیدرو مهمون دلم کردن. همراه با نوای گیتار زیر لب شروع کردم به خوندن. دوباره به یاد مامان، آسمون چشمام بارونی شد و منم همراه بارون، باریدم.

رفتی و بعد از رفتن تو، قلب آینه شکست
کوچه ها در خلوت شب، پنجره ها همه بسته
آسمان خاکستری رنگ، بغض باران بر نگاهش
خنجری بر سینه دارد، توده ی ابر سیاهش
بی تو من، از نسل بارانم، بارانم
چون ابر بهارانم، گریانم، گریانم
بی تو من، با چشم گریان، زیر غم بود آشیانم
خواب سرخ بوسه هایت، می نشیند بر لبانم
بی تو من ... از نسل ... بارانم... .
با شنیدن صدای پاهایی که نزدیک می شدن دست هام از حرکت ایتاد. سرم رو به سمت صدا برگردوندم، پدرام در حالی که دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برده بود، بهم نزدیک می شد.
-قصد نداشتم خلوت قشنگی رو، که ساخته بودی خراب کنم.
شونه هامو انداختم بالا و امودم یه چیزی بگم که گفت:
-نیومدم این جا متلک بارم کنی.
هیچی نگفتم، با دست به کنارم اشاره کرد و گفت:
-می تونم بشینم؟
خوم رو کنار کشیدم و اجازه دادم اونم کنارم، گوشه ی دیگه تاب بشینه.
-چه جای راحتی داری.
آهی کشیدم و گفتم:
-آره، تا وقتی مامان بود دوتایی با هم اینجا می نشستیم و اون برام حرف می زد.
-منم اومدم یه کم باهات حرف بزنم.
دستم رو روی تار های گیتار کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد.
-خیلی قشنگ می زنی.
با غرور گفتم:
-می دونم.
هیچی نگفت، از سکوتی که ایجاد شده بود، کلافه شدم و گفتم:
-اومده بودید همین رو بگید؟!
سش رو تکون داد و گفت:
-نه.
-گوش می کنم.
برگشت و نگام کرد. تو نگاش هیچی نبود، یعنی من نمی تونستم چیزی از نگاش بخونم. خیلی بی مقدمه گفت:
-چرا انقدر از ما بدت می آد؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون دوختم. هنوز هم نم نم بارون می زد.
-منظورتون از ما کیه؟!
-من و شراره و خوشبختانه سارا که انگار حسابش از ما جداست.
-فکر می کردم دلیلش رو بدونی.
-اوایل فکر می کردم شاید حضور من خلوت شما رو به هم زده ولی بعد دیدم که حضور سارا بیشتر از قبل بهت روحیه داده و بیشتر وقتت رو داری با اون می گذرونی و این نفرت فقط متوجۀ من و شراره و البته پدرت می شه.
-شراره با اومدنش زندگی رو از من گرفت.فکر می کردم مامان که رفت، بابا هست و من می تونم بهش تکیه کنم، ولی بابا با ازدواج مجدد اونم با شراره بهم ثابت کرد که من و مامان هیچ ارزشی براش نداشتیم. انگار که من رو هم همراه مامان دفن کرده باشه. حضورم رو ندیده گرفت و مرکز توجهش شد شراره. اگه دست سرنوشت مامان رو از من جدا کرد، خواهر شما بابام رو از من گرفت.
-خوب تو چرا سعی نکردی اینا رو بهشون بگی، تو فقط لجبازی می کنی.
خندیدم، یه خنده ی تلخ.
-شما چی دارین میگین، من اصلا اون ها رو می بینم که بخوام حرف بزنم. می بینید تو این مدت که شما اینجائید، اون ها هم پیش شما تو شرکت هستند و خواهرتون به خاطر شما غروب که می شه تو خونه است و آقا مسعود هم سر ساعت نه خودش رو معرفی می کنه. اینها تشریفات و بعد از یه ماه که دیگه کاملا حضور شما عادی شد، دوباره روز از تو روزی از نو. شما خودتون بودید و دیدید که چند شب پیش تا کی بیرون بودن. قبل از اومدن شما کار هر شب اون ها همین بود. صبح که از خواب بیدار می شدم رفته بودن و شب وقتی خواب بودم می اومدن. من بابام رو هفته به هفته نمی دیدم و حالا خوش بختانه به برکت حضور شما این برکت نصیبم شده.
-خوب چرا لجبازی! چرا خراب کاری؟
-وقتی یه چیزی رو خراب می کنم، آروم می شم. انگار تموم خشمی که داشتم تموم می شه. وقتی می بینم اونها چه جوری دنبال کنترل تلویزیون می گردن یا آب آکواریوم رو با چه سختی عوض می کنن، دلم خنک می شه. یا وقتی می بینم اون خانوم چه جوری واسه روسری های سوخته اش یا لباس های پاره شده اش غصه می خوره، من شاد می شم.
یه دفعه شروع کرد به خندیدن با خشم. به طرفش برگشتم و گفتم:
-کجای حرفام خنده دار بود؟
-تو تموم اینکارا رو، خودت تنهایی انجام دادی؟
از به یاد آوردن اون روزا خنده ام گرفت و منم همراه اون شروع کردم خندیدن. وقتی خنده ام قطع شد، برگشتم و دیدم داره با لبخند نگام می کنه.
-یه لحظه فکر کن ببین از این لجبازی های بچه گونه، از این خرابکاری ها چی برات مونده! چه سوذی برات داشته؟ نمی خوام برات موعظه کنم یا سرزنش بارونت کنم. فقط می خوام بگم یه کم عاقلانه فکر کن، تو ادب و احترام رو فراموش کردی. تو حتی جواب سلام اونها رو هم نمی دی.
بلند شدم و گفتم:
-بله، باید می دونستم شراره خانوم شما رو فرستاده این جا، ولی از طرف من بهش بگید تا وقتی من تو این خونه باشم اجازه نمی دم آب خوش از گلوشون پایین بره. شما از زندگی ما چی می دونید. شما عذاب هایی که مادر من تو این خونه کشید رو ندیدید. ولی اون باید تمام این عذاب ها رو بچشه. منتها این بار مامور اجرای اون منم نه بابام. مامان من تا لحظه ی مرگ از حرف ها و طعنه های اون در امان نبود. مدام سرکوفت، مدا ظعنه. من تلافی اون شکنجه ها رو سر اون خانوم در می آرم.
بلند شد و مقابلم ایستاد:
-تو اشتباه می کنی، یه روز پی می بری که تمام رفتارت اشتباه بوده، ولی اون روز شاید دیر باشه، خیلی دیر.
فریاد زدم:
-تو چرا دست از سر من بر نمی داری، چرا انقدر سنگ اونو به سینه می زنی.
و دویدم طرف ساختمون، درحالی که اشکام روی گونه هام رژه می رفتن. من مامور عذاب شراره شده بودم و اون مامور عذاب وجدان من. اون با حرفا و نصحیت هایی که پدر بزرگ مابانه بود، بیشتر حرصم رو در می آورد. از یه طرف سعی می کرد تخم کینه رو از دلم بکنه و دور بریزهو از طرفی هم لجبازی های منو بی جوب نمی ذاشت.
انگار که اذیت کردن شراره دیگه شده بود جزئی از زندگی من، اگه یه روز چیزی رو خراب نمی کردم یا یه جور اذیتش نمی کردم، شب خوابم نمی برد و مدام نقشه می کشیدم که چه بلایی سرش بیارم. دوباره یه روز دیگه و یه نقشه دیگه.
شراره و بابا هنوز برنگشته بودن خونه. شراره قرار بود اون روز طبق معمول نزدیک غروب بیاد خونه، تا واسه برادرش شام درست کنه؛ چون من به هیچ وجه حاضر نبودم این کار رو بکنم.
به ساعت نگاه کردم، تا اومدن اون یه ساعت مونده بود. هیچ وقت نفهمیدم تو اون شرکت چقدر کار وجود داره، که اون ها دو ساعت بعد از اومدن پدرام می اومدن و گاهی می شد بابا آخر شب می اومد.
دنبال یه فرصت می گشتم، تا پدرام و سارا برن بالا و من بتونم نقشه ام رو اجرا کنم، که سارا این فرصت رو بهم داد.
-خاله، من آب میوه می خوام.
-بریم تا بهت شربت آلبالو بدم.
رفتیم آشپزخونه. یه لیوان شربت براش درست کردم و گذاشتم جلوش.وقتی داشت از شربتش می خورد یه خورده ریخت رو لباس سفیدش و جلوش لک شد.
-ای وای، خاله لباسم!
-عیب نداره خاله، حالا شربتت رو بخور بعد برو بالا تا بابا لباست رو عئض کنه.
شربتش رو خورد و با عجله رفت پیش باباش. پدرام هم که بی اندازه نسبت به نشافت و تمیزی سارا حساس بود، بغلش کرد و رفت بالا تا لباساش رو عوض کنه. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی و جوهر نمک رو آورزدم و همه ش رو خالی کردم تو آکواریوم و ظرفش رو انداختم زیر مبل. طفلی همه ی ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین رفتن و خودشون رو به شیشه زدن. صدای در که اومد فهمیدم شراره برگشته، ازپنجره دیدم که بابا هم همراهش اومده. با عجله به سمت پله ها رفتم و وسط پله ها با پدرام رو به رو شدم. دستم رو از نرده ها گرفتم و خودم رو کنار کشیدم، تا پدرام که سارا رو بغل کرده بود از کنارم عبور کنه. بعد سریع دویدم و رفتم بالا. صداش رو شنیدم که گفت:
-باز معلوم نیست چه دسته گلی آب داده.
تو دلم گفتم: " چه دسته گلی، امشب اشک شراره در می آد."
رفتم تو اتاق و منتظر شدم. فکر اینجاش رو نکرده بودم، فکر کردم امشب هم بدون بابا می آد خونه. خیلی دلم می خواست اون جا بودم و عکس العملش رو می دیدم، ولی حیف که دلم نمی خواست بفهمه کار منه.
"دختره ی احمق، غیر از تو کی این کارا رو می کنه؟"
جلوی آینه واسه خودم شکلک در آوردم و گفتم:
-اصلا بذار بفهمه، منم همینو می خوام. اونقدر تو اتاقم قدم ردم که صدای فریاد شراره و متعاقب اون صدای فریاد بابا، که منو به نام می خوند بلند شد:
-آهای گیس بریده، کجایی؟
دلم ریخت، با پاهایی لرزون رفتم پایین. بابا و شراره جلوی آکواریوم ایستاده بودن و به جنازه ی ماهی ها نگاه می کردن. شراره با بفض گفت:
-ببین مسعود، طفلی ها همه مردن، حتی یه دونه هم زنده نمونده.
بابا دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت:
-عیب نداره عزیزم، دوباره می خری ...
از لحن حرف زدنش یه حال بدی بهم دست داد، فکر کردم اگر مامان من بود می گفت:
-خوب به جهنم، مردن که مردن اصلا تقصیر خودته، ببین چی کار کردی که مردن، از اول هم گفتم این کار ها پول دور ریختنه.
دوباره صدای بابا بند دلم رو پاره کرد:
-آهای چشم سفید...
گفتم:
-بله، با من بودید؟
برگشت و درست رو به روم ایستاد:
-بله و درد، بله و زهرمار، بله و کوفت.
-احترام خودتون رو نگه دارید، آقای به ظاهر محترم.
چند قدم بلند به طرفم برداشت و تا به خودم بجنبم، یه سلی محکم رو صورتم کاشت.
-الآن یه احترامی بهت نشون می دم، که از زنده بودنت پشیمون بشی. دختره ی زبون دراز.
چند قدم به عقب پرت شدم، سیلی سنگینش غیر منتظره بود. اصلا انتظار این کار رو نداشتم، تا حالا سابقه نداشت دستش رو رو من بلند کنه. نفرتم از شراره و بابا چند برابر شد.
دستم رو روی گونه ی داغم گذاشتم و درحالی که دندونام رو به هم می فشردم، تا اشکام جاری نشه، همه ی نفرتم رو تو نگام ریختم و زل زدم تو چشاش. می دونستم این کار بیشتر کفریش می کنه.
-بگو ببینم چه بلایی سر اینها اومده، چه کارشون کردی؟
بدون این که چیزی بگم، زل زدم و نگاش کردم.
-با توام نفهم، پرسیدم این ماهی ها چی شدن؟ چه بلایی سرشون آوردی؟
زیر لب گفتم: : آخ مامان فدات شم، کجایی تا بیایی یکی یکدونت رو نجات بدی؟"
-چیه؟ لال شدی؟ تو که زبونت دراز تر از این حرف هاست.
نگام بی اختیار به آکواریوم افتاد، جوهر نمک خوب کار خودش رو کرده بود. همه ی ماهی ها که اغلب از نوع زینتی و گرون قیمت بودناومده بودن روی آب. یه لحظه عذاب وجدان گریبانگیرم شد. آخ طفلی ها، چه جوری قربونی لجبازی های ما شدن. نگام افتاد به چشمای ابری شراره، آخ که دلم خنک شد. بی اختیار لبخندی صورتم رو پر کرد، که از چشم های بابا دور نموند.
-نگاش کن داره می خنده! دختره ی خیره سر ... تو باید گریه کنی!
دوباره دستش رو برد بالا، ولی من از زیر دستش فرار کردم و دویدم طرف در.
-ولش کن مسعود، از کجا می دونی کار اونه، شاید غذاشون مسموم بوده.
عجب جنس خرابی داشت این زن، پشت من یه جور بابا رو پر می کرد و جلوی من برعکس بود.
همون موقع پدرام وارد شد و من پشتش پناه گرفتم. اونم از همه جا بی خبر، در حالی که دست های بابا رو توی هوا می گرفت، گفت:
-صبر کنید مسعود خان! چی شده، آخه این چه کاریه؟
-اون حقشه پدرام، دختره ی چشم سفید. اگه این دفعه ادبش کنم، دیگه از این کارا نمی کنه. هر کاری کرد هیچی بهش نگفتم پر رو شد، ولی این دفعه نمی تونه از دستم فرار کنه.
-مگه چه کار کرده؟
-هیچی! فقط نگاه کن تو این آکواریوم، ببین یه ماهی زنده برامون مونده؟ همه رو کشته!
-آخه شما از کجا می دونی کار اونه؟
-مگه به جز این چشم سفید خیره سر، کس دیگه ای هم تو این خونه هست؟ برو کنار پدرام، بذار این دفعه ادبش کنم. بذار بفهمه یه من ماست چقدر کره داره.
-حالا به فرض هم که کار اینه، شما به بزرگی خودت اونو ببخش. بچگی کرده.
پشت پدرام پناه گرفته بودم و با هر چرخش اون منم می چرخیدم، تا این که تو یه فرصت مناسب، با اشاره ی اون به طرف در دویدم و رفتم تو حیاط.
ترس از تاریکی فراموشم شد، غم دم اونقدر زیاد بود که دلم می خواسن برم یه جایی و خودم رو خالی کنم. بدون این که به سرمای هوا فکر کنم، یا حتی دمپایی پام کنم، رفتم طرف باغچه و زیر درخت بید مجنون، جایی لاب شمشاد ها پیدا کردم و نشستم. سرم رو روی زانو هام گذاشتم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، که با حس سنگینی چیزی رو شونه هام، از جا پریدم. نفس راحتی کشیدم و اشکام رو پاک کردم. پدرام بود که داشت پالتوم رو می انداخت رو شونه ام.
-ببخش که بی اجاز ه رفتم تو اتاقت. این جوری سرما می خوردی!
بعد بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، نشست کنارم. لحظاتی تو سکوت سپری شد و بعد آهسته گفت:
-چه جای خوبی داری. خیلی دنبالت گشتم، اول فکرک ردم زدی به خیابون.
بعد یه کیسه کوچیک گرفت طرفم. نگاه پرسشگرم رو به صورتش دوختم، انگار متوجه سوالم شد، چون قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-بذار رو صورتت تا ورم نکنه.
زیر لب گفتم ممنون و کیسه رو ازش گرفتم و آهسته روی صورتم که از حرارت می سوخت گذاشتم.
یه مدت گذشت و بعد دوبتره اون بود، که با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-حالا چه جوری این کار رو کردی؟
آهسته زمزمه کردم:
-جوهر نمک.
یه دفعه زد زیر خنده، از خنده اش دلم گرم شد.
-خوب پس درست فکر کردن، کار خودت بوده. من ساده رو بگو که داشتم متقاعدشون می کردم کار تو نیست.
یه مدت بود که لحن صحبتش باهام صمیمی شده بود، دیگه مثل روزای اول شما نبودم و تو حطابم می کرد. صدای گرم و گیراش تو دل مخاطب می نشست، هر چند هنوز هم گاهی از کلمات و جملات کوتاه انگلیسی در بین حرفاش استفاده می کرد.
-اما بهتر نبود کاری می کردی، که لااقل پونزده شونزده تا جنازه نمونه دستت؟
-مثلا چی کار؟
-خوب می تونستی دو تا ماهی گوشت خوار بگیری، اینجوری حداقل آخرش دو تا ماهی براش می موند.
-اینجوری هم برام خرج بر می داشت و هم اونها بیشتر مشکوک می شدن.
-چرا؟
-اولا شراره خانوم دنبال ماهی های تک و گرون قیمته، پس منم باید براش ماهیگرون قیمت می خریدم. در ثانی اونها می دونن من محبتم الکی قلبمه نمی شه.
-مگه فرقی هم می کرد، الآنم اونها می دونن کار توئه.
-خوب شاید دفعه ی بعد این کار رو کردم.
-دفعه ی بعدی وجود نداره. من با شراره بزرگ شدم، اون دیگه این کار رو نمی کنه. اون خیلی به ماهی هاش علاقه داشت، مسلما دیگه این کار رو نمی کنه، چون می دونه تو بازم دست به کار می شی و اون دوست نداره دوباره به چیزی دل ببنده و بعدش تو اونها رو ازش بگیری!
-خوب این دیگه به من ربطی نداره.
-چرا این کارا رو می کنی؟ همون نفرتی که ازش داری بس نیست، که دوست داری عذابش هم بدی؟1
-نه اون باید بیشتر از اینا بکشه.
-من نمیخ وام بگم تو باید سعی کنی دوستش داشته باشی، نمی گم بهش احترام بذار، ولی بی احترامی هم نکن. نمی گم اذیتش نکن، ولی سعی کن از کنار کارهایی که عصبانیت می کنه بی تفاوت عبور کنی. زندگی مال ما زنده هاست، اونها که رفتن دیگه بر نمی گردن. ولی سعی کن با کارهات عذابش ندی، اونجوری باش که اون می خواد.
-ولی اون با سیاستی که داره، منو پیش آقا مسعود شما خراب می کنه، زیر آیم رو می زنه، در عوض خودشو عزیز می کنه. بابا از این رو به اون رو شده. عزیزم، خانومم، گلم، مهربونم، در صورتی که مامان من هیچ کدوم از اینا نبود. مامانم فقط براش یه کنیز بود، یه برده. اون از بی کسی و بی پناهی مامان من سوء استفاده می کرد و هر بلایی که می خواست سرش در می آورد. همه کس مامان، من بودم و حالا بدون اون، منم که بی کسی رو با همه ی حجمش حس می کنم.
-می دونی، ما آدم ها وقتی یه نفر رو از دست می دیم، تازه به خودمون می آیم و می فهمیم چی کار کردیم و چی رو از دست دادیم. حالا وضعیت مسعود هم همینه. تا وقتی همسرش زنده بود، قدرش رو نمی دونست ولی با رفتن اون تازه جای خالی نبودش رو حس کرد، واسه همین که به شراره محبت می کنه. اون می خواد اگه بعد از مدتی خدایی نکرده شراره رو از دست داد عذاب وجدان نداشته باشه.
-خندیدم، وای یه خنده ی تلخ.
-عذاب وجدان! شما فکر می کنی اون عذاب وجدان داره، خیلی مسخره ست، اون حتی خیلی خوشحاله که مامان رفت و حالا به جاش یه زن جوون داره. هم خوشگل و هم طناز. اون اینقدر که به شراره اهمیت می ده واسه من ارزش قائل نیست.
-از کجا می دونی؟
-نمی دونم! مطوئنم. نمونه اش همین امشب، اون به خاطر چند تا ماهی می خواست منو بکشه، اگه یه بلایی سر شراره بیاد مطمئنم منو زنده زنده آتیش می زنه، اون واسه اولین بار رو من دست بلند کرد.
-خوب شاید تقصیر تو بوده؟ کار تو هم اشتباه بود. آدم واسه کارهایی که انجام می دن دلیل دارن.
-درسته منم دلیل دارم، همه ی کارام دلیل داره!
-بله، می دونم، تو می خوای بگی تو هم، تو این خونه حضور داری. تو می خوای اونا تو رو هم ببینن، درست می گم؟
-شاید یکی از دلایلم این باشه.
-ولی این راهش نیست. وقتی اینجوری رفتار می کنی، اونها هم مثل خودت جواب می دن، شایدم باید بهشون حق داد.
-یعنی شما می گید، من حقم بود به خاطر مردن چند تا ماهی سیلی بخورم؟
-شاید.
-شایدم یکی از دلایلش اینه، که اون ماهی ها بیشتر از من براشون ارزش داشتند.
-شاید.
-خوب شاید یه دلیلش هم علاقه ی اون به شراره است، خوب بالاخره عشق کوره، مگه نه؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-شاید.
-چرا شما همش می گید شاید، حرف دیگه ای بلد نیستید.
-خوب احتمالا.
بی اراده خنده ام گرفت، اونم خندید. کم کم سیلی بابا فراموشم شد و به جاش یه حس خوب تو دلم نشست. نمی دونم چه احساسی بود، ولی هر چی بود وجودم رو گرم کرد. نگام رو به آسمون دوختم و تو دلم گفتم:
" خدایا، یعنی من هم ستاره ی خودم رو پیدا کردم؟!!! "

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید