نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 7

باز هم تو اتاقم، واسه خودم یه خلوت دوست داشتنی درست کرده بودم، من بودم و گیتارم و قاب عکس مامان:
(( مادر بیا نگاه کن دستان خسته ام را

چشمان بی فروغم، قلب شکسته ام را

مادر بیا بگویم، قلبم چگونه افسرد

آن بوته ی گل یاس در کنج خانه پژمرد

مادر ببین نگاهم، مانده به عکس دیوار

حسرت به دل نشستم، در حسرت یه دیدار

مادر بیا نگاه کن، ببین که خونه سرده

توی چشای خسته ام، غصه و رنج و درد

از وقتی که تو رفتی هیچ کسی نیست کنار

صفا و عشق و احساس، پر زد و رفت ز خونه

نوری نمونده بی تو، تاریکه چون ویروونه

هر کی به راه خود رفت، تنها شدم دوباره

راضی شدم به فانوس، یا چشمک ستاره ))
صدای زنگ تلفن، زمزمه ی غمناکم رو پایان داد:
-بله؟
-خیلی پر رویی.
-بله؟
-دختره ی پر رو، جلوی من همچین ادای عاشق های سینه چاک رو در می آورد، که فکر کردم راست راستی عاشقمه. نگو پشت سر من تو آب نمک خوابونده!
-آب نمک چیه آرمان، درست حرف بزن.
-نمی خوام دوباره یه مشا دروغ تحویلم بدی، که پسر خاله ان بود یا پسر دایی ام بود.
-ببین آرمان ...
-خفه شو دختره ی هرزه، حالم ازت به هم می خوره.
-اِ، می بینم که داری حرف دل منو می زنی. ازت متنفرم، فکر کردی کی هستی که عاشقت بشم. اصلاً چی داری که بهت دل ببندم؟
-تو فکر کردی خودت کی هستی؟
-هر کی هستم حدااقل سرم به تنم می ارزه. بذار یه چیزی بگم، تو از اولم بازیچه بودی، از همون اول هم فقط واسه وقت گذرونی باهات دوست شدم، فقط واسه اینکه یه همچین روزی رو ببینم، که این طوری می سوزی.
-خوب حالا دیدی! چه حالی بهت دست داد؟ حتماً دلت خیلی خنک شد.
-آره خیلی، امیدورام دیگه قیافه ی نحست رو نبینم. دیگه هم اینجا زنگ نزن.
-اوه اوه، خیلی پر رویی، فکر کردی خیلی دلم برات تنگ می شه. فقط دعا کن دیگه به هم بر نخوریم، وگرنه ...!
-وگرنه چی؟ چه غلطی می کنی؟ اصلاً تو عرضه داری کاری کنی؟ تو پسره ی فیس فیسو، آب دماغت رو هم نمی تونی بالا بکشی.
-ببند دهنت رو.
-تا تو خفه نشی، من ساکت نمی شم.
-چقدرم با ادبی.
-خوب با تو گشتم.
-دختره ی حاضر جواب، من رو باش به کی دل بسته بودم، تو اصلاً لیاقت عشق منو نداری.
-مرده شور خودت رو ببرن با اون دلت، برو به جهنم.
گوشی رو با خشم روی دستگاه کوبیدم. رفتم طرف پنجره و بازش کردم، هوای ختک پائیز ذهن آشفته ام رو آروم و ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پر کرد.
" خوب آرمان خان، خوب حالت گرفته شد. خوب تو اولی نبودی، آخری هم نخواهی بود."
بعد شروع کردم به بالا و پایین پریدن ، این شادی پیروزی بود. وقتی حسابی خسته شدم روی تخت دراز کشیدم. دیگه نمی خندیدم، عذاب وجدان بدجور گریبان گیرم شده بود، عذابی که تا صبح نذاشت بخوابم. صبح با کسالت و بی حوصلگی از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به قولی که دیشب به خودم داده بودم عمل کنم.
(( دیگه جواب تلفن های هیچ کس رو نمی دم، بذار همه چی همین جا تموم بشه. ))
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون، در حالی که همه ی گذشته ام رو تو اتاق جا گذاشته بودم.

***
دلم عجیب گرفته بود، آماده شدم تا برم بیرون. سارا چند روزی بود که سرما خورده بود و بی حوصله بود. منم حوصله ام سر رفته بود. شراره واسه پرستاری از سارا تو خونه موند و من واسه اینکه کمتر باهاش رو به رو شم، مرتب تو اتاق بودم. داشتم کفش هام رو می پوشیدم، که صدای شراره رو شنیدم:
-اِ پریا جون، داری می ری بیرون!
-با اجازتون، امری باشه؟!
-دستت درد نکنه، می شه یه بلیت واسه پدرام بگیری؟
دلم ریخت پایین، واسه پدرام! مگه می خواست جایی بره! نکنه می خواد برگرده؟!
بریده بریده پرسیدم:
-مگه ... می خوان جایی برن...
در حالی که دستمال روی سر سارا رو عوض می کرد، گفت:
-آره، فردا ساعت چهار باید اصفهان باشه، یه قرار داد مهم می خوان ببندن. مسعود خودش نمی تونه بره، منم که باید مراقب سارا باشم. پدرام هم وقت نمی کنه بره دنبال بلیت.
بی اختیار نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-بلیت واسه چه ساعتی باشه؟
ذوق زده پرسید:
-جون شراره راست می گی، می ری بگیری؟!
حسابی جا خورده بود، آخه اولین بار بود که به حرفش گوش می دادم:
-باشه می گیرم.
-صبر کن تا برات پول بیارم، بلیت واسه ساعت دو بگیر، تا یه وقت دیر نرسه.
دوید و با عجله رفت تو اتاق، شاید می ترسید پشیمون بشم. لحظاتی بعد با یه چک پول برگشت و گفت:
-بیا عزیزم، بقیه اش هم مال خودت.
بدون اینکه حتی تشکر هم کنم، گفتم:
-من عصری ب می گردم، باید برم دیدن یه دوست.
-باشه عزیزم، فقط مواظب خودت باش.
همین! حتی نپرسید کدوم دوستت. اصلاً براشون مهم نبود من با پسر می گردم یا با دختر!
از خونه بیرون اومدم و شروع کردم به قدم زدن، اصلا هیچ عجله ای نداشتم، حتی نمی دونستم کجا می خوام برم. " خوب اول می رم بانک اینو نقد می کنم، بعد می رم یه خرید حسابی می کنم و خودم رو خجالت زده می کنم و بعدش هم یهنهار می خورم و می رم خونه. خوب پس بلیت چی، ندیدی چه جوری خر کیف شده بود. خوب می رم یه بلیت هم واسه آقا پدرام می گیرم. جان چه بلیت تاریخی بشه. اصلا چه قرار دادی بشه. یه قرار داد تاریخی! بعدش چی، فکر کن کلی هم خندیدی، فکر بابا رو کردی که چه به روزت می آره؟ شوخی شوخی، با قرار داد های شرکت هم شوخی! من که آب از سرم گذشته، برام مهم نیست چی می گه و چه کار می کنه. بعدش می گم فقط شراره گفت بلیت بگیر، اونم واسه ساعت 2. "
به خودم می گفتم و به خودم جواب می دادم، تا رسیدم بانک.
خوب، مهمون شراره خانوم، امروز حسابی نو نوار می شیم. کیف و کفش و مانتو و روسری، خوب پریا خانوم بدو، که بخت بهت رو کرده.
اون روز تا ظهر تو پاساژ ها قدم زدم و واسه خودم خرید کردم. نزدیک ظهر هم رفتم و یه بلیت واسه پدرام خان گرفتم و گذاشتمش توی یه پاکن سفید و بعد رفتم تو یه رستوران شیک و حسابی از خودم پذیرایی کردم.
از رستوران که بیرون اومدم، حس کردم دلم چقدر هوای مامان رو کرده. دستم رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم. وقتی به امام زاده رسیدم، حس کردم یه چیزی داره رو دلم سنگینی می کنه. یه شیشه گلاب خریدم با چند تا شمع و رفتم کنار مزار مامان نشستم. بغضم ترکید و همراه با گلاب اشک چشم ، سنگ سیاه روی قبرش رو شستم . زیر لب شروع کردم به زمزمه:
-مامان سلام، بازم منم پری تو! بازم تنهام مامان، مثل همیشه. ولی تو دلم یه دنیا حرف دارم. مامان دلم برات تنگ شده، واسه نگاه مهربونت، واسه شونه هایی که همیشه پناهم بود، واسه دست هایی که نوازشم می کرد و واسه ی دل دریائیت که همیشه دوستم داشت. یه چند روزه که حس می کنم عوض شدم، مامان وقتی بهش فکر می کنم یه گرمی خاصی زیر پوستم حس می کنم. انگار دارم انگار دارم ... .
نمی دونم اسم این احساس چیه، وای می دونم بهش وابسته شدم. به حضورش، به نگاه های مهربونش. مامان واسم دعا کن احساسم راه خطا رو نره. از این احساس می ترم، نمی خوام یه روزی بفهمم اشتباه کردم و اون ... .
***
پشت میز نشسته بودم و داشتم شیر کاکائ. و کیکی رو که پخته بودم می خوردم که صدای زنگ بلند شد. شراره که داشت واسه سارا سوپ می پخت، نگاهی به من کرد؛ یعنی می ری درو باز کنی؟
شونه هام رو بالا انداختم و خودم رو مشغول خوردن کردم. به ناچار شعله ی گاز رو کم کرد و رفت طرف آیفون. لحظاتی بعد متفکرانه وارد آشپزخانه شد.
-پریا پدرام بود، فکر می کنی واسه چی برگشته، اون الآن باید اصفهان باشه.
-از من می پرسی؟ تو خواهرشی.
- یعنی چی! نکنه چیزی جا گذاشته؟
اینو گفت، دوباره رفت. ولی من می دونستم چرا برگشته و منتظر یه طوفان بودم.
چند لحظه بعد صحبت هاشون رو شنیدم:
-سلام پدرام جان! چی شد! چرا نرفتی؟
پدرام با صدای بلندی گفت:
-اینو باید از اون بپرسی.
-اون کیه؟ نکنه با مسعود حرفت شده؟
با قدم هایی بلند، خودش رو رسوند تو سالن و گفت:
-نخیر، دختر آقا مسعود دسته گل به آب داده، حالا کجاست؟
-تو آشپزخونه است، مگه چی کار کرده؟
برگشت و از لا به لای شاخه و برگ های گلی، که رو اپن بود منو دید.
-الآن خودت می فهمی.
و با چند قدم بلند اومد تو آشپزخونه و تقریبا فریاد زد:
-خیالت راحت شد؟
زل زدم تو چشاش و نگاش کردم. شعله های خشم تو چشاش زبونه می کشید. این کارم عصبانی ترش کرد، دست هاش رو محکم کوبید رو میز و گفت:
-چرا جواب نمی دی؟ گفتم خیالت راحت شد؟
یک دفعه از جام پریدم و پشت صندلی پناه گرفتم و با مظلومیت گفتم:
=چی شده آقا پدرام؟
شراره جلو اومد و دست پدرام رو گرفت:
-بگو ببینم چی شده؟
دستش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
-از این خانوم بپرس. بسه دیگه چقدر لجبازی؟ چقدر خرابکاری؟ خودت خسته نشدی؟ فقط دعا کن دستم بهت نرسه. جواب بابات رو هم خودت می دی.
شراره با کلافگی گفت:
-پدرام نصف عمر شدم، بگو ببینم چی شده؟
دستش رو با عصبانیت لای موهاش فرو برد و گفت:
-تموم برنامه هامون به هم خورد، خدا کنه طرف تا فردا پشیمون نشه.
صندلی رو کنار کشید و نشست روش. شراره یه لیوان آب گذاشن جلوش و گفت:
-بخور یه کم آروم شی.
و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت.
-تو بگو پری! چی شده؟ چه کار کردی؟
سرم رو با مظلومیت تکون دادم و گفتم:
-نمی دونم.
پدرام با لحن خشک و عصبی گفت:
-با اون نگاه مظلومت، آدم رو طوری نگاه می کنی، انگار هیچی نمی دونی.
شراره گفت:
-خوب بگو چی کار کرده؟
-هیچی، رفتم تو فرودگاه بلیت رو گذاشتم رو میز، می بینم مرده داره هِر هِر می خنده و می گه آقا اینکه بلیت اتوبوسه. کل فرودگاه بهم خندیدن، فکرک ردن مشکل روانی دارم.
شراره هم پکی زد زیر خنده و منم شروع کردم به خندیدن. با عصبانیت از جاش بلند شد، طوری که صندلی افتاد رو زمین.
-آره، بایدم بخندی، تو دیگه چرا شراره، تو که خودت می دونی این قرار داد چقدر مهم بود!
شراره به زور خودش رو جمع و جور کرد، ولی من هنوز داشتم می خندیدم. میون خنده گفتم:
-به من چه، اون بهم گفت یه بلیت بگیر واسه ساعت دو، نگفت بلیت چی!
شراره نگام کرد و گفت:
-پریا! من که بهت گفتم ساعت چهار باید اونجا باشه.
-من فکر کردم ساعت چهار فردا رو می گی!
-آخه دختره ی کودن، تو فکر نکردی من ساعته چهار صبح، تو اصفهان می خوام چه خاکی به سرم بریزم.
دوباره خندیدم و گفتم:
-اینجا تو حیاط خاک زیاده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-خدایا، ما گیر کی افتادیم! نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که اینو مامور عذابم کردی ...
شراره گفت:
-وا پدرام، این حرفا چیه، چیزی نشده که؟
-می دونی اگه مسعود بفهمه، چه به روزش می آره؟ می دونی چقدر این قرار داد برامون مهم بود؟ این قرار داد می تونست وضعیت همه رو تغییر بده، می تونست منو از شره این دختر نجات بده.
و با دست به من اشاره کرد. شراره پشت میز نشست و گفت:
-بشین، یه فکر دیگه می کنیم.
پدرام رو به روی شراره نشست و من از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم وسط پله ها نشستم. دقایقی بعد صدای خنده ی شراره رو شنیدم.
-طفلی چقدر ازت ترسیده بود.
پدرام هم در حالی، که دیگه مثل دقایق قبل عصبانی نبود، گفت:
-عیب نداره، شاید درس عبرت بشه و دیگه از این کارا نکنه.
شراره آهی کشید و گفت:
-اگه جای من بودی چی کار می کردی؟ اون هنوز بلا هایی رو که سر من آورده، سر تو در نیاورده.
-نه اشتباه نکن خواهر من، اون مارمولک از من هم زهر چشم گرفته.
-راست می گی پدرام، چرا به من چیزی نگفتی.
-فرض کن می گفتم، چه فرقی می کرد؟ فکر می کنی رفتارش عوض می شد؟
-خوب ببینیم چه کار کرده؟
-هیچی، یه روز ازش قرص آنتی هیستامین خواستم، بهم دیازپام داده بود، تا شب تو شرکت چرت می زدم. چند بار مسعود و بقیه کارمندا بهم تیکه انداختن، که نمی دونم آقا پدرام، شما دیگه چرا، شما که مجردی؟
شراره خندید:
-راست می گی پدرام؟ پس چرا چیزی نگفته بودی؟
-اگه می گفتم چه فرقی می کرد، فقط لجباز ترش می کرد.
-خوب حالا مسعود رو چه کار می کنی؟ چی بهش می گی؟
-خودم از فرودگاه با آقای سازش تماس گرفتم ، رئیس همون شرکت اصفهانی و گفتم امروز نمی تونم بیام و به پرواز نرسیدم، اگه می شه قرارمون باشه واسه فردا.
-خوب، راضی شد؟
-آره، خیلی دلشون هم بخواد، این قرار داد به نفع هر دو طرفه.
-خوب پس چرا انقدر داد زدی؟ بیچاره پریا!
-براش لازم بود، تا اون باشه دیگه از این شوخی ها نکنه. نمی دونی شراره تو فرودگاه کارد می زدی خونم در نمی اومد. اگه یه ساعت زودتر رفته بودم، به پرواز آخر می رسیدم. پرواز بعدی برای فرداست، ساعت ده صبح.
-به مسعود چی گفتی؟
-گفتم تو فرودگاه که بودم، آقای سازش زنگ زد و گفت: که وکیل شرکتشون امروز نمی تونه تو جلسه حاضر باشه و قرار رو انداخته واسه فردا.
-چه کار خوبی کردی که بهش نگفتی، وگرنه حتما بلایی سر این دختر می آورد.
-تو هم سعی کن فراموش کنی چه اتفاقی افتاده، اصلا همه فکر می کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
صدای زنگ تلفن صحبت پدرام رو نیمه تموم گذاشت. از پله ها دویدم، دلم نمی خواست بفهمن که حرفاشون رو شنیدم.
با فداکاری پدرام، یه خطر دیگه از سرم گذشت، ولی من هنوز ته دلم از عکس العمل بابا وحشت داشتم، چون مطمئن بودم شراره واسه اینکه خودش رو بیشتر تو دل بابا جا کنه، حقیقت رو بهش می گه.
***
حال سارا بهتر شده بود. دیگه داشتم از تنهایی خسته می شدم، که سارا دوباره با شیطمنت هاش و خنده هاش و شیرین زبانی هاش دلم رو زنده کرد.
اون شب تولد شراره بود، تولد بیست و نهمین سالگیش و مثل هر سال قرار بود بابا براش مهمونی بده. شراره و بابا و پدرام دنبال تدارکات مهمونی شب بودن و سارا هم با بادکنک هایی که پدرام براش خریده بود سرگرم بود. منم در ظاهر نگاهم به شیطنت های سارا بود، ولی ذهنم دنبال تدارکات بود.
آره اون روز ذهنم تو فکر تدارکات تازه بود، باید یه جشن تولد تاریخی واسه اون خانوم می ساختم؛ ولی طوری که هیچ کس نفهمه، کار کار من بوده.
وقتی اولین مهمون حضور خودش رو با یه تک زنگ اعلام کرد، از جا بلند شدم و رفتم نو اتاق خودم. منم کم کم باید حاضر می شدم. در کمدم رو بازکردم تا یه لباس مناسب برای اون شب پیدا کنم، که چشمم خورد به بلوز و شلوار مشکیم. بازم از اون فکرای مخصوص خودم به سرم زد. لباسام رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. یه بلوز آستین بلند مشکی با یه شلوار دمپا گشاد و صندل هایی هم رنگ بلوزم. موهامو باز کردم و فقط یه شونه روشون کشیدم، همین! بدون هیچ تغییری توی صورتم، یه لبخد شیطانی زدم و گفتم:
-شراره خانوم، مهمون افتخاریتون داره تشریف فرما می شه.
صدای موزیک که بلند شد، منم آماده ی رفتن شدم. هم زمان با خروج من، در اتاق پدرام باز شد و سارا با خوشحالی بیرون دوید. یه لباس آبی روشن تنش بود، که بلندی دامنش به زور تا رو زانوهاش می رسید. رو سرش یه تاج گل گذاشته بود و کفش های همرنگ لباسش به پاش بود.
-خاله پریا ببین چه خوشگل شدم.
یه بوسه رو موهای طلایی و خوش رنگش کاشتم و گفتم:
-عزیزم، تو همین جوری خوشگل هستی.
بی توجه به حرفم دوید و از پله ها پایین رفت. مسیر رفتنش رو دنبال کردم، که صدای پدرام پاهام رو سست کرد.
-پریا خانوم!
آهسته برگشتم، توی کت و شلوار دودی رنگش، بیشتر از همیشه جذاب شده بود.
در نگاه مشکی و براقش یه علامت تعجب دیدم.
-می شه یه سوال بپرسم؟
قبل از اینکه نگام، راز دلم رو بیرون بندازه، سرم رو پایین انداختم:
-بفرمائید.
-می شه بپرسم مادر شما چند وقته، به رحمت خدا رفتن؟
در حالی که از سوال بی مورد اون تعجب می کردم، گفتم:
-نزدیک دو سال و نیم.
با دست اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
-اون وقت شما، الآن یادت افتاده باید براش مشکی می پوشیدی. این چه لباسیه تنت کردی؟
با پر رویی گفتم:
-تو لباسم ایرادی می بینی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نرود میخ آهنین در سنگ.
-میخ منم یا شما؟
بازم سرش رو به نشونه ی افسوس حرکت داد و گفت:
-هیچی، فراموشش کن.
و از کنارم عبور کرد و در همون حین آهسته گفت:
-وقتی بیرون می ری، بیشتر به خودت می رسی.
منم برگشتم و کنارش شروع کردم به حرکت:
-ببخشید چیزی گفتید، من نشنیدم.
سرش رو برگردوند و نگام کرد، تو نگاش یه دنیا سرزنش بود.
-مهم نسیت.
اومدم یه چیز دیگه بگم، که یک دفعه سر و کله ی مریم پیدا شد.
-اِ، سلام پریا جون، تو اینجایی، یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
و بعد نگاشو به پدرام دوخت و گفت:
-ایشون مهندس دهقان هستن، برادر شراره جون؟
در حالی که از نگاه خیرش به پدرام حرصم گرفته بود، گفتم:
-بله خودشون هستن.
دستش رو جلو آورد و گفت:
-منم مریم، مریم مقدم، ختر مهندس مقدم، خوشبختم.
پدرام نگاه پرسش گری رو به صورت من دوخت و بعد بدون اینکه دستش رو بالا بیاره، گفت:
-منم خوشبختم خانوم، فعلا با اجازه.
نگاه گذرایی به صورتم کرد و رفت. مسیر رفتنش رو با نگاه دنبال کردم، تا صدای مریم نگاهم رو ازش جدا کرد:
-وای پریا چقدر خوشگل شدی، چقدر این لباس بهت می آد. می دونی چون پوستت سفیده، خیلی رنگ های تیره بهت می آد، می دونی جذابت می کنه.
در ظاهر بهش خندیدم و تو دلم گفتم:
" دختره ی حراف، مجای لباسم قشنگه، من قیافه ام شده مثل جنازه. "
سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت:
-ببینم، این آقا پدرام مجرده؟!
یه چیزی ته دلم لرزید، مریم واسه چی از اون می پرسید، نکنه اونم گلوش پیش پدرام گیر کرده؟ از فکری که به ذهنم گذشت، یه حس بدی بهم دست داد، تازه اونجا بود که فهمیدم پدرام برام بیشتر از یه فامیل یا یه هم خونه ارزش داره و من حضور رقیب رو حس کردم. با بی میلی گفتم"
-آره مجرده، بچه هم داره.
-بچه داره، یعنی زن داشته!
-نه بچه رو از سر راه پیدا کرده، شایدم خودش زاییده.
هِر هِر خندید و گفت:
-خدا خفه ات نکنه، تو هنوزم مثل قدیم با مزه ای، حالا واقعا زن داشته؟ یعنی مرده یا طلاقش داده؟
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-من نمی دونم، برو از خودش بپرس.
و بی توجه به ادامه ی پر حرفی هاش، رفتم طرف آشپزخونه. خوب باید یه فکری می کردم، تا برق ها خود به خود قطع بشه. اون وقت یه بلایی سر کیک می آوردم.
یه لیوان آب خوردم تا از اضطرابم کم بشه و ذهن آشفته ام رو آروم کنه. نگام افتاد به مریم که چسبیده بود به پدرام و داشت فک می زد. امان از دست این دختر، که دیگه کم کم داشت مرز ترشیدگی رو رد می کرد. هر وقت بهش تیکه می انداختیم، که دیگه داره دیر می شه می گفت:
-دیگه این روزا سن ازدواج رفته بالا، گذشت اون زمان که دخترا رو چهارده پونزده ساله شوهر می دادن.
آخه یکی نیست بگه تو که دیگه چهارده ساله نیستی، نزدیک سی سالته. حس کردم دلم داره فشرده می شه و درست با چیزی که ازش فرار می کردم، رو به رو شدم. من به پدرام دل بسته بودم و از عاقبت اون می ترسیدم.
جهت نگام رو تغییر دادم، تا دیگه بیشتر از این شاهد سبک سری های مریم نباشم. دختره ی احمق ترشیده فکر می کرد کیه، که این طوری چسبیده به پدرام من؟
پدرام من! چه زود نسبت بهش حس مالکیت پیدا کردم. خدایا این احساس تا کجا پیش رفته. من کی بهش دل بستم، که خودم متوجه نشدم.
سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، که نگام افتاد به چایی ساز روی کابینت. خیلی وقت بود که دیگه ازش استفاده نمی کردیم. قوریش ترک برداشته بود و آخرین بار هم که ازش استفاده کردیم، اتصالی کرد و همه ی برق ها قطع شد. دوباره یه فکر تازه به سرم زد، خوب اینم اون چیزی که دنبالش بودم. قوری رو آب کردم و گذاشتم رو چایی ساز و زدمش به برق، تا آب بره داخلش و اتصالی بکنه و برق ها قطع بشه. خودمم رفتم و یه گوشه ی سالن که از همه جا خلوت تر بود نشستم.
متوجه شدم مهمون ها که همه از خانواده های سطح بالا و اغلب همسارشون مهندسین شرکت های بزرگ بودن، با دیدن من شروع کردن به پچ پچ و درگوشی صحبت کردن، ولی اصلا اهمیتی ندادم. شراره با دیدنم جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت:
-امیدوارم بهت خوش بگذره.
بابا هم اونقدر مشغول بگو و بخند بود، که اصلا متوجه حضور من نشد، چه برسه بخواد درباره ی قیافه ام اظهار نظر بکنه. نگاهم رو بین جمعیت خوش گذرونی که فقط مشغول بگو و بخند و پز و غیبت بودن، پرواز دادم و تو دلم به حال همه افسوس می خوردم، یه مشت آدم سرگردون.
صدای سارا نگاهم رو از جمع جدا کرد:
-خاله پریا!
به چهره ی زیبا و دوست داشتنیش نگاه کردم و گفتم:
-چیه عزیزم.
یا یغض گفت:
-اون دختره موهای منو کشید.
-کدوم دختره، عزیزم.
با دست، به دختر دوست شراره اشاره کرد. خدا می دونست چقدر از اون مادر و دختر بدم می اومد. با دست موهاشو نوازش کردم و گفتم:
-عیب نداره خاله، خودم خدمتش می رسم، تو گریه نکن صورت قشنگت کثیف می شه. دیگه باهاش بازی نکن خب؟
سرش رو خم کرد و گفت:
-باشه خاله.
گونه اش رو بوسیدم و اونم پاسخ بوسه ام رو داد و بعد دوید و رفت طرف بقیه ی بچه ها. دوباره نگام رو توی جمع چرخوندم. شراره توی لباس یاسی رنگش، با اون آرایش مو و چهره، معرکه شده بود. از حق نگذریم، زن قشنگی بود.
نگام بی اختیار به پدرام افتاد، معذب کنار مریم نشسته و سرش رو انداخته بود پایین و فقط آهسته در جواب مریم سرش رو تکون می داد. فکر کردم: " این مریم چقدرحرف واسه گفتن داره، اونم به یه مردی مثل پدرام که واسه اولین باره اونو می بینه. "
صدای فریاد یکی دیگه از بچه ها نگاه جمع رو به اون سمت سالن کشوند. بازم الناز دختر دوست شراره، یکی دیگه رو اذیت کرده بود.
رفتم تو نخش، باید امشب یک جوری حالش رو می گرفتم. کیک با حرکت نمایشی و به نظرمن خنده دار بابا، وارد سالن شد. دهن همه از دیدن کیک باز مونده بود. یه قلب بزرگ صورتی، که دورش رو با روبان و گل های طبیعی رز صورتی تزئین شده بود و روی اون با خامه ی سفید و قرمز نوشته شده بود: " شراره جان، عزیزم، تولدت مبارک."
وقتی نوشته روی کیک رو خوندم، حس کردم سرم داغ شد و اشک چشمام سو سو زد. دوباره یاد مامان افتادم که همیشه حسرت، یه ساخه گل واسه روز تولدش رو داشت. سرم رو انداخته بودم پایین و سعی کردم، با چند نفس عمیق بغضم رو فرو بدم، که صدای شراره نگاهم رو از زمین جدا کرد.
-پریا؟
سرم رو بلند کردم و بی تفاوت نگاش کردم. کنارم نشست و گفت:
-می شه یه خواهشی ازت کنم؟
بی تفاوت کردم:
-تا چی باشه.
-می شه خواهش کنم بری لاباسات رو عوض کنی. فکر آبروی من و بابات باش، درسته که واسه لجبازی با من اینا رو پوشیدی
ف ولی ازت خواهش می کنم لجبازی هات رو فقط واسه خودمون نگه دار، نه توی جمع. نمی بینی خانم ها چه جوری نگات می کنن و چه حرف هایی پشت سرت می زنن؟
سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم/ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-چیز زیادی ازت خواستم؟
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-خیلی ناراحتی برم بالا؟
-نه عزیزم، اصلا معذرت می خوام که حرف زدم.
و بعد بلند شد و به سمت جمع برگشت. دوباره نگام میخ شد روی الناز. یک دفعه برق قطع شد و لامپ ها خاموش شدند. صدای آه های حسرت و فریاد بچه ها تو هم گم شد. سریع بلند شدم و رفتم طرف الناز و دستش رو گرفتم و بردمش طرف میز و هولش دادم طرف جایی که مطمئن بودم کیک اونجاست و بعد با عجله دویدم طرف پله ها. بالای پله ها یک دفعه با یکی سینه به سینه شدم و تعادلم رو از دست دادم، ولی دست های محکم و پر قدرتی منو بین زمین و آسمون گرفت و بعد صدای گرمش توی گوشم پیچید:
-خانوم کوچولو کجا؟!
-آخ معذرت می خوام.
-باز چه کار کردی که داری مثل موش فرار می کنی؟
توی تاریکی دیدن چهره اش برام امکان نداشت، با این حال به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-هیچ چی! من کاری نکردم، دارم می رم لباسام رو عوض کنم!
-پس عاقل شدی؟
-نه دستور شراره خانومه.
و بعد با عجله رفتم طرف اتاقم. یه شمع روشن کردم و تو کمدم دنبال یه لباس مناسب گشتم. پیراهن مشکی و بلندی که دنباله ی کوتاهی داشت و دور یقه و پایین دامنش سنگ دوزی شده بود رو تنم کردم. با نور کم یه آرایش مختصری هم روی صورتم پیاده کردم و دو تا سنجاق هم به موهام زدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم. لباس قشنگ ساز تنم بود. صندل های بلند و مشکی ام رو به جای صندل های تخت پام کردم و قبل از اینکه کسی متوجه غیبتم بشه از پله ها پایین رفتم.
الناز هنوز داشت نق می زد و مادرش زیرلب نفرین می کرد:
-بمیرم الهی، بچه ام رو چشم زدن. باید براش اسپند دود کنم.
تو دلم خندیدم:
-بدبخت بچه ات چشم نخورده، کتک خورده.
همه موبایلاشون رو گرفته بودن بالا تا سالن روشن بشه، ولی بیشتر برای چشم و هم چشمی بود تا روشنایی سالن.
آهسته رفتم و گوشه ی سالن، همون جای قبلی نشستم. صدایی گفت:
-ببینید همسایه ها برق دارن، نکنه برق ساختمون قطع شده؟
بابا بلند شد و رفت تو حیاط و دقایقی بعد برگشت و گفت:
-بله، همسایه ها برق دارن، فکر کنم جایی اتصالی کرده.
شراره از جا بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بابا هم رفت طرف اتاق من، در حالی که زیر لب غر می زد:
-خراب شه این خونه، یه دونه روشنایی سالم براش نمونده.
در حقیقت داشت به در می گفت دیوار بشنوه. لحظاتی بعد شراره اومد بیرون و گفت:
-مسعود جان برو فیوز رو وصل کن، نمی دونم چرا از بس حواسم پرت بوده، چایی ساز رو زدم به برق و اتصالی کرده.
بابا گفت:
-ایراد نداره عزیزم، الآن می رم و برق ها رو وصل می کنم.
دقایقی بعد دوباره خونه روشن و پر نور شد. نگام کشیده شد طرف کیک، درست زده بودم به هدف و وسط کیک درست اندازه ی کله ی الناز سوراخ شده بود. بی اختیار خندیدم. وقتی سرم رو بلند کردم تا اطرافم رو تحت نظر بگیرم، نگام با نگاه پدرام تلاقی کرد. درست رو به روم نشسته بود و با نگاش براندازم می کرد. تو نگاش هم تعجب بود و هم سرزنش. تعجب نگاش رو برای تغییر لباس توجیه کردم، ولی سرزنش چشاش برام عجیب بود. یعنی اون فهمیده بود که همه ی این اتفاقات کار من بوده؟
شراره رفت و پشت کیک نشست، تا شمع ها رو فوت کنه. همون طور که نگام بهش بود، متوجه سنگینی نگاهی شدم. سرم رو برگردوندم و نگام توی نگاه غریبه نشست. وقتی دید نگاش می کنم، بلند شد و اومد طرفم. خودم رو جمع و جور کردم. " ای واس همین رو کم داشتم. "
سرم رو انداختم پایین و با انگشت هام شروع کردم به بازی، صداش نگام رو از دست هام جدا کرد:
-می تونم این جا بشینم؟
-خواهش می کنم، راحت باشید.
کنارم نشست و گفت:
-من سامانم، سامان مجد.
بوی ادکلنش توی بینیم پیچید، به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره موندم، نمی دونستم باید چی کار کنم. به ناچار دستم رو بالا آوردم و گفتم:
-خوشبختم آقای مجد، منم پریام.
-می دونم پریا خانوم، تعریف شما رو از خانم دهقان شنیدم.
به نگاه متعجبم خندید و گفت:
-من مهندس مجد هستم، مهندس شرکت نور پرداز.
-آه، متاسفم آقای مجد، اسم شریفتون رو شنیده بودم، ولی فکر نمی کردم مهندسی که اینقدر شراره ازش تعریف می کنه، تا این حد جوون باشه.
-خانم دهقان به من لطف دارن، همین طور شما.
-شراره بیخود از کسی تعریف نمی کنه.
اومد جوابم رو بده که صدای دست و سوت پیچید توی فضا. شراره شمع های کیک رو فوت کرد و بابا، با بوسه ای که روی گونه اش زد، محبتش رو بهش نشون داد و دوباره دلم رو به آتیش کشید. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم: نکبت.
-شما چقدر به شراره خانم لطف دارید!
فهمیدم زمزمه ام رو شنیده، ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی سکوتم رو دید، بلند شد و با گفتن، من برم پیش مهندس و بهش تبریک بگم، از کنارم رفت. با رفتنش نفس بلندی کشیدم و گفتم:
-خدا رو شکر، شرش کم شد.
با نگاه رفتنش رو دنبال کردم، ولی اون برعکس چیزی که گفت، رفت و کنار سایه دختر مهندس عظیمی، که دختری طناز و زیبا و البته سبک سر بود نشست. نگام رو به دنبال پدرام توی فضا حرکت دادم:
-اَه، این مریم هنوز خسته نشده، داره قصه ی هزار و یک شب تعریف می کنه.
نگام رو از روی مریم لغزید روی صورت پدرام. اونم داشت نگام می کرد، نمی دونم چرا از نگاش ترسیدم، فکر کردم تو نگاش یه دنیا خشمه. بی ارداه نگام رو دزدیدم.
صدای موسیقی که بلند شد، دخترا و پسرا همه هجوم آوردن وسط سالن. بی توجه به حرکات نمایشی و به ظاهر خنده دار بعضی ها، نگام رو دوختم به سارا که یه گوشه ایستاده بود و به رقص بقیه نگاه می کرد. لبخندی به روش پاشیدم و بلند شدم برم طرفش، که یه صدا متوقفم کرد:
-سلام پریا خانوم.
به سمت صدا برگشتم، حسام پسر شریک بابا بود. نگاش کردم و دیدم هزار ماشاالله واترقیده. از اونچه که قبلا بود دراز تر شده بود. موهاشم بلند کرده بود، درست مثل درویش ها و ریش هاش رو هم که به تبعیت از مدل های غربی ها، نصفه و نیمه تراشیده بود و همون یه مقدار که رو صورتش مونده، مثل موهاش بلند کرده بود و پایینش رو با گیره بسته بود. لباساش رو هم انگار از تو دهن گاو در آورده بود، چروک و پاره پاره بود. بلوزش ه ماونقدر تنگ بود که انگار مال داداش کوچیکش رو پوشیده بود. ابروهاشم که تمیز تر از ابروهای من بود.
-سلام آقا حسام، خوبید!
-ممنون، تو خوبی؟
-دیر کردید؟ دیگه مهمونی داره تموم می شه.
گل از گلش شکفت:
-یعنی تو منتظر من بودی؟
-آره چه جورم، خیلی وقت بود نخندیده بودم
ف این چه قیافه ای؟
-خوشت نمی آد، مدل ماهواره ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
-مامانم همیشه می گفت: خوبه آدم از اسب بیفته، ولی از اصل نیفته.
-منظورت چیه؟
زل زدم تو چهره ی خشمگینش و گفتم:
-جلو آینه وایستا، خودت می فهمی.
-مشکل تو اینه که اینجات دِ مده شده.
و با دست به سرم اشاره کرد.
-نگاه کن، آیدا و سایه رو ببین، چه خوش تیپ و با کلاس شدن.
-اِ، اگه با کلاسی به دامن کوتاه و لباس های یه وجبی باشه، حیوونا باید به خودشون افتخار کنن چون از همه با کلاس ترن.
صدای آیدا به بحثمون خاتمه داد:
-چی شده حسام جان.
نگاش کردم، یه دامن کوتاه پوشیده بود که مشخص بود معذبه و راحت نمی تونه بشینه و پاشه، با یه تاپ که به نظرم یه وجب پارچه بیشتر نبرده بود. موهاشم کوتاه کوتاه کرده بود و مثل جوجه تیغی همه رو با ژل داده بود بالا.
نگاش کردم و خندیدم:
-چی شده، به چی می خندی؟
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، گفتم:
-ببینم، گاو موهاتو لیس زده؟
-خیلی بی ادبی.
-مگه دروغ می گم، تو چرا این مدلی شدی؟! سرش رو با خشم برگردوند و گفت:
-امل عقب افتاده.
دست حسام رو گرفت و کشید:
-بیا بریم حسام، ولش کن.
رفتن وسط سالن و شروع کردن به رقصیدن. چند لحظه بعد صدای موزیک قطع شد و صدای اعتراض همه بلند شد. سامان وسط سالن ایستاد و گفت:
-خانوم ها و آقایان با عرض معذرت، قرار شده اول هدیه ها رو اعلام کنن و بعد دوباره بساط رقص برپا بشه تا شام رو سرو کنن.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن، سامان با دست همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
-خوب اول از همه نوبت مسعد خانِ. آقای مهریان بفرمائید.
همه ی نگاه ها به بابا خیره شد. خیلی دلم می خواست بدونم امسال بهش چی کادو می ده. شاید یه سروس به جواهراتش اضافه می شه یا یه ماشین به کلکسیون تو حیاط. شایدم یه بلیت رفت و برگشت به اروپا، شایدم ... .
صدای بابا ذهنم رو به هم ریخت:
-من می دونم هر چی به شراره بدم بازم براش کمه و جبران محبت هاش رو نمی کنه. شراره با قبول ازدواج با من دوباره خوشبختی رو به من برگردوند.
بعد از تو جیب کتش یه کلید بیرون کشید و گرفت طرف شراره.
-بیا عزیزم، اینم هدیه ی من، کلید یه ویلا تو شمال.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن. سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. به من چه! چرا خودم رو ناراحت کنم. من که دیگه به ریخت و پاش های اونها عادت کرده بودم. یه صدا پرسید:
-مهندس این ویلا کجاست؟
یکی دیگه جواب داد:
-چیه، نکنه می خوای خودت رو دعوت کنی؟
همه خندیدن و بابا با لبخند، در حالی که دستش رو دور کمر شراره حلقه می کرد، گفت:
-این همون زمین نوشهره.
-همون که چند ساله می خوای بسازی؟
-آره، همون که دوست داشتم یه نقشه ی عالی داشته باشه.
حس کردم یه دستی دور گلوم رو گرفته و فشار می ده. هم زمان یه وزنه روی قلبم فشار آورد و من حس کردم چشمام از اشک می سوزه. قبل از این که کسی متوجه حال خرابم بشه، از بین جمعیت گذشتم و رفتم طرف پله ها، تا به اتاقم پناه ببرم.
درو که پشت سرم بستم، به چشمام اجازه ی بارش دادم. سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم.
با حس گرمی دستی روی شونه هام، سرم رو بلند کردم. سارا با دستت های کوچیکش داشت، موهامو نوازش می کرد.
-خاله پری، چی شده؟
با دست اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم:
-دلم واسه مامانم تنگ شده.
-خوب منم اگه دلم واسه مامانم تنگ می شه، باید گریه کنم؟
موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
-نه عزیزم.
-پس تو چرا گریه می کنی؟ ولی من نباید گریه کنم؟
-خوب تو عوضش، یه بابای خوب داری.
-خوب خاله، تو هم بابا داری.
-آره ولی بابای تو، تو رو خیلی دوست داره.
-یعنی بابای تو، تو رو دوست نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه.
-ولی بابای من خیلی منو دوست داره، همیشه می گه من تو رو اندازه ی همه ی گل های توی دنیا دوست دارم. خاله تو می دونی چقدر گل تو دنیا هست؟
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-آره خاله، یه عالمه گل تو دنیا هست، اونقدر که نمی شه شمرد.
دستش رو بالا آورد و گفت:
-یعنی انقدر.
-خیلی بیشتر از اینها، خاله.
سرش رو برگردوند طرف در و گفت:
-بابا، منم تو رو اندازه ی همه ی گل ها دوست دارم.
به سمت در برگشتم و دیدم، پدرام در حالی که به چهار چوب در تکیه زده و دست هاشو تو بغلش قلاب کرده، داره به ما نگاه می کنه. فهمیدم تموم این مدت اونجا بوده و به حرفای ما گوش می داده.
-سارا، بابایی، برو پایین پیش بچه ها.
سارا خودش رو انداخت تو بغلم و گفت:
-دوست ندارم برم پایین، می خوام پیش خاله بمونم.
اومد جلو و دستش رو گرفت و گفت:
-بیا برو.
سرش رو توی سینه ام قایم کرد و گفت:
-نمی رم.
نگاش کردم و گفتم:
-چه کارش دارید، بذارید بمونه.
بدون اینکه به صورتم نگاه کنه، گفت:
-نه، باید یاد بگیره به حرف بزرگترش گوش کنه.
و بعد رو به سارا گفت:
-پاشو دختر بابا، برو منم با خاله می آم.
سرش رو بالا گرفت و گفت:
-یعنی خاله ام رو می آری؟
-آره تو برو، من می خوام یک کم با خاله حرف بزنم.
از تو بغلم بیرون پرید و گفت:
-باشه بابایی، پس من می رم شما هم بیایید.
به مسیر رفتنش نگاه کردم، که با جست و خیزی کودکانه از اتاق خارج شد. پدرام بدون تعارف روی تخت نشست و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر نسبت به شراره، حساسیت نشون بدی!
-من نسبت به اون هیچ حسی ندارم جز تنفر، من از چیز دیگه ای ناراحت شدم. شما بازم در مورد من اشتباه کردید.
-خوب توضیح بده، تا از اشتباه در بیام.
به قاب عکس مامان خیره شدم و در حالی که چشمه ی اشکم دوباره می جوشید گفتم:
-امشب دوباره به یاد بدبختی ها مامانم افتادم.
سرش رو تکون داد و گفت:
-من هیچ ربطی نمی بینم.
میون اشک، بریده بریده گفتم:
-اون زمین، یه روزی متعلق به مادر من بود.
زیر لب گفت:
-متاسفم.
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-تاسف شما به چه درد من می خوره. اونا که باید از حرکاتشون شرم کنن، عین خیالشون نیست.
-قبول کن تو خیلی از مسایل، ما آدم ها تقصیری نداریم.
تقریبا فریاد زدم:
-شما چی رو می خواید به من ثابت کنید، اینکه قسمت بوده مامان بره و اون عجوزه بیاد و یک شبه همه چیز رو صاحب بشه.
-من درکت می کنم، ولی خواهش می کنم اینقدر به خواهر من توهین نکن.
-شما چی رو درک می کنید؟ اینو می دونید که مامان من، تو این خونه چه عذابی کشید؟ می دونید همین ویلایی که الآن به نام خواهر محترم شما شده، یه زمانی به مادر من تعلق داشت. همیشه آرزو داشت اون زمین یه روزی ویلا بشه، ویلایی که بتونه گاهی وقت ها که از همه ی این تکرار ها خسته می شه، بره اون جا. اون نامرد با حقه بازی ازش وکالت گرفت تا ترتیب کارهاش رو بده و مامان ساده ی من همیشه سراغ اونجا رو می گرفت، ولی نمی دونست که یه روزی اون ویلا می شه، کادوی معشوقه ی همسرش.
سرم روی تخت گذاشتم و ادامه دادم:
-بدبختی های این زندگی فقط سهم مامان بود و الآن همه ی خوشی ها و خنده ها و لذت ها مال اونه. شما قضاوت کنید، این انصاف بود؟
سرم رو بلند کردم، ولی اون نبود. آهسته مثل یه سایه رفته بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید