نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل چهل و چهارم
تاريخ جشن عروسي شهروز فرا رسيد او از صبح زود به دنبال خرده كاري هايي كه هنوز انجام نشده بود به اين سو و آن سو سر مي كشيد. حوالي ظهر به آرايشگاه رفت تا براي شب سر وصورتش را بيارايد. در همين اثنا شقايق به تلفن همراه شهروز تماس گرفت و گفت:
- سلام
- عليك سلام چه عجب يادي از ما كردي
- دلم برات تنگ شده بود
شهروز خنده مختصري كرد و گفت:
- چطور شد امروز زنگ زدي؟
شقايق نفس عميفي كشيد و گفت:
- ببخشين نبايد امروز مزاحمت مي شدم...حالا كجا هستي؟
- آرايشگاه
سپس افزود:
- امشب كه مياي عروسي؟
- نمي دونم نمي دونم هنوز معلوم نيست.
شهروز با عجله و با تندي پرسيد
- چرا مگه قرار نشد بياي؟
شقايق با صداي غمگينش پاسخ داد:
- هنوز نتونستم خودمو راضي كنم.
شهروز بدون معطلي گفت:
- من به اين حرفا كاري ندارم وقتي وارد سالن شدم دلم مي خواد اونجا ببينمت. تو بايد قبل از من اونجا باشي متوجه شدي؟
- سعي مي كنم
آرايشگر كه از دوستان قديمي شهروز بود يكي از ميزهاي آرايش را مخصوص او تر و تميز كرده و در اين لحظه به شهروز اشاره كرد كه آماده انجام كارهاي ارايشي بر روي اوست.
به همين دليل شهروز به شقايق گفت:
- ديگه نمي تونم باهات صحبت كنم چون ميز آرايشم آماده است. پس حرفامونو با هم زديم. تو بايد قبل از من توي سالن جشن باشي. بغض گلوي شقايق را در خود مي فشرد اما باز هم بر خود مسلط شد و گفت:
- باشه سعي مي كنم قبل از تو برسم....
پس از اينكه كار شهروز در آرايشگاه به پايان رسيد عازم خانه شد. لباس دامادي اش را پوشيد و سپس به گل فروشي رفت تا اتومبيل گل زده و دسته گل دست عروس را از انجا تحويل بگيرد.
سپس به دنبال همسر آينده اش به آرايشگاه زنانه رفت و او را با خود به مراسم عقد كنان برد.
پس از عقد وقتي ميهماناني كه براي عقد دعوت شده بودند، همگي به سالن عروسي رفتند عروس و داماد در محل عقد ماندند تا عكس هاي يادگاري بگيرند...
ساعتي گذشت و هنگامي كه شهروز تصميم گرفت به سالن جشن برود عقربه ساعت ساعتي را نشان مي داد كه معلوم بود اكثر مدعوين به سالن رسيده اند... پس شهروز آلاله وارد جشن عروسي شدند.
آنها پس از ورود به جشن ابتدا با والدينشان ديده بوسي كردند و بعد با مشايعت گروهي از نزديكان به خوش آمدگويي به ميهمانها پرداختند.
قلب شهروز در سينه اش به شدت مي كوفت. هر چه در ميان جمع مي گشت نه از شقايق خبري بود نه از ديگر كساني كه به همراه او به انجا دعوت كرده بود.
او و همسرش به تك تك ميهمان ها خوش آمد گفتند و وقتي به گروهي از آخرين مدعويني كه در گوشه اي از سالن نشسته بودند رسيدند ناگهان نگاه شهروز در نگاه عمگين و ماتم زده شقايق گره خورد...
او در چشم هايش هزاران جمله ناگفته داشت كه هر يك را با دنياي غم بر دل شهروز حك مي كرد و با حالتي كه خواستن و نياز از آن مي باريد به شهروز چشم دوخته بود.
از لحظه اي كه شهروز شقايق را ديد او را كاملا زير نظر گرفت تا زماني كه به گروه آنها رسيد... با نسيرين و يگانه احوالپرسي كرد و بعد دستش را به سوي شقايق دراز كرد با او دست داد و از آمدنش به جشن آنها تشكر كرد
وقتي از انها جدا شد دست در دست همسرش به سسوي محلي كه براي آنها پيش بيني كرده بودند رفتند.
شهروز دوباره نگاهي به جايي كه آنها نشسته بودند انداخت و ديد كه شقايق هنوز با نگاه نگرانش او را بدرقه مي كند.
در آن لحظات غم سنگيني فضاي سينه شهروز را فرا گرفت چرا كه هميشه در روياهايش آرزو داشت در لباس دامادي كنار شقايق كه جامه اي سپيد به تن دارد گام بردارد. اكنون شقايق گوشه اي نشسته و با حسرت و درد او را مي نگريست...
شهروز از انتخابش بسيار راضي بود و از اين نظر هيچ مشكلي نداشت، چون همسرش بسيار زيبا و فهميده بود و از همه لحاظ جفت و يار خوبي برايش به شمار مي رفت. در آن لحظات اين عشق بود كه پس از چندي درون سينه شهروز سر بر آورده و در چهار چوب قلبش طوفاني برپا مي كرد...
به هر شكل ممكن شهروز بر خود تسلط يافت و خنده بر لب آورد.
در تمام طول مراسم شهروز و شقايق لحظه اي چشم از هم بر نداشتند و از راه همين نگاه ها با هم سخن ها گفتند. در اين بين چهره شقايق كه غمزده و بي سرانجام به شهروز نگاه مي كرد ، لحظه اي باز نشد و او كه تمام آمال و آروزهايش بر باد رفته بود خود را در عمق چاهي ژرف و عميق گرفتار مي ديد كه هيچ كوره راهي براي نجاتش وجود نداشت.
اواسط شام پس از اينكه عروس و داماد شامشان را كشيدند و ميل نمودند و بقيه مدعوين مشغول صرف شام شدند شهروز نزد شقايق و نسرين رفت و پس از خوش آمدگويي دوباره لحظه اي روي صندلي كنار شقايق نشست. يعد از چند لحظه آرام به شقايق گفت:
- مي دونم توي دلت چي ميگ ذره خودت اينطوري خواستي
- توي دل من فقط آرزوي خوشبختي تو رو دارم اينو مطمئن باش...
شهروز سرش را به گوش او نزديكتر كرد و آرامتر از گذشته گفت:
- توي قلب من هيچ كس جاي تو رو نمي گيره عشق هميشگي من تويي و قلب من فقط مال خودته
- مي دونم اين موضوع بهم ثابت شده هيچ كس توي قلب تو مث من نمي شه...
- پس ديگه نگران چي هستي؟
- هيچي وقتي تموم اميدهاي آدم نا اميد ميشه و ديگه راهي براي برگشتن باقي نمي مونه طرز نگاه آدم به اطراف عوض مي شه
اين جمله در شهروز تاثير عميقي داشت به طوري كه بي اختيار دست شقايق را گرفت و گفت:
- اين طرز فكرت كاملا غلطه جايگاه تو توي زندگي من مشخصه فقط خودت اشتباهات گذشته رو دوباره مرتكب نشو
شقايق به رويش لبخندي پاشيد و بي اراده دستي به صورت شهروز كشيد. سپس شهروز از كنار آنها برخاست از نسرين و يگانه اجازه خواست و به نزد همسرش بازگشت.
تا آخري لحظات جشن شقايق در آنجا ماند با اينحال كه لحظه هاي برايش به سختي مي گذشتند. اما براي اينكه شهروز ثابت كند تا چه هد برايش ارزش قائل است با تمام دردها و رنج ها ساخت و دم بر نياورد حتي گاهي اوقات لبخندي محزون به روي شهروز مي پاشيد كه فكر كند آرام گرفته است. ولي شهروز از دل او خبر داشت....
وقتي شقايق به قصد خداحافظي به اتفاق يگانه و نسرين به نزد عروس و داماد آمدند شقايق به آرامي به شهروز گفت
- دختر قشنگي رو انتخاب كردي. آرزوي من سعادت و خوشبختي توست.
- عشق من به تو مث يه اقيانوس عميق و بي انتهاست كه هيچ وقت خشك نمي شه، اما با دست سرنوشت و تقدير چه ميشه كرد؟!
پس از اينكه شقايق از جشن عروسي شهروز به خانه بازگشت احساس مي كرد به مكان غريي وارد شده كه با او هيچ گونه سنخيتي ندارد. درها و ديوارها ،چشم و گوش و دهان در آورده لب به سخن گشوده و مواخذه اش مي كردند كه چرا كسي كه تا آن خد شيفته و عاشقش بود را به اين راختي از دست داد...
هاله در اتاقش خواب بود.
او كه خودش را در سرخد جنون مي ديد، كيفش را به گوشه اي پرت كرد، دستش را به روي گوشهايش گذاشت تا صداي مبهم در و ديوار را نشنود و به سوي اتاق خوابش دويد در را پشت سر خود بست لباسهايش را با شتاب از تن بيرون آورد روي تختخوابش نشست و بغض اين مدت كه در سينه نگهداشته بود را رها كرد.
گريه امانش نمي داد. همچون مار به خود مي پيچيد و مي گريست. تصور اينكه در اين لحظه به شهروز در كنار همسرش چه مي گذرد اتش به جانش مي كشيد غيرتي آميخته با حسادت تمام وجودش را در خود مي گرفت... هر گاه اين تفكرات در مغزش جان مي گرفتند بي اراده از جايش بر مي خاست و به همراه هق هق گريه سرش را به ديوار اتاقش مي كوبيد، بلكه كمي آرام بگيرد.
در اين لحظات به ناگاه پرده اي از مقابل جشمانش كنار رفت و لحظاتي را كه در گذشته در كنار شهروز گذرانده بود به شفافيت يك فيلم سينمايي در برابر ديدگانش جان گرفتند.
روزهايي را مي ديد كه شهروز التماسش مي كرد و از او طلب ذره اي عشق مي نمود ولي شقايق محبتش را از آن عاشق شيفته دريغ مي كرد و با سنگذلي تمام سرش را به علامت نه بالا مي انداخت... روزي را مي ديد كه با كمال بي رحمي و در عين ستم شهروز را از خانه اش بيرون كرده و او را از خود رانده بود... روزهايي را به نظر مي آورد كه شهروز به خاطر عشقي كه نهفته در دلش داشت تمام اندوخته اش را در اختيارش مي گذاشت تا او هرگز احساس تنهايي نكند و با خيالي راحت و آسوده زندگي را بگذراند
با زنده شدن اين تصاوير روشن زخمهايش كه تا آن روز سرباز نكرده بودند به سوزش افتادند و او در دل ناليد...
(( آره....آره ... به خدا اگه يه عاشق به تمام معنا توي دنيا وجود داشت تو بودي... تنها تو بودي كه منو فقط به خاطر خودم دوست داشتي چرا من قدر تو رو توي اين چند سال ندونستم؟ چرا عشقي رو كه هر لحظه بيشتر و بيشتر در من حلول مي كرد و شكل مي گرفت تشخيص ندادم؟ حقمه...حقمه كه به چنين سرنوشتي دچار بشم.. من مي تونستم توي اون موقعيت هر چي شهروز مي خواست بهش تقديم كنم ولي از كوچكترين ذره محبت نسبت به اون دريغ كردم...بكش بكش شقايق خانم كه سزاوارش هستي....
او تا صبح چندين بار به خواب رفت ولي هر بار كابوسي وحشتناك از خواب مي پريد.
در عالم خواب مي ديد كه بر ساحلي درياي توفاني ايتساده و شهروز را كه در دريا دست و پا مي زند نگاه مي كند و مي خندد... در ميان خنده هايش زماني رسيد كه موجي زير پايش را خالي كرد و او را با خود به قعر ديا كشيد او دست و پا مي زد و مي كوشيد خودش را نجات دهد اما نمي توانست موج ها سنگين تر از آن بودند كه او بتواند از پس آنها بر بيايد
پس از چندي كه ديگر اميدي به نجات يافتن نداشت به ناگاه شهروز را ديد كه با وجود اينكه خودش در حال غرق شدن در دريا بود مي كوشيد سر او را از سطح دريا بالاتر بگيرد
احساس آرامشي ژرف در دلش حاكم شد اين وضعيت به قدري طول كشيد كه شهروز زير امواج مدفون شد و غرق گرديد ولي پس الز مدتي شهروز دوباره پيدا شد او بر روي سطح آب قدم بر مي داشت پشت به شقايق داشت و از او دور مي شد.
با دست و پا زدن ها و تلاش هاي شقايق براي نجات آغاز شد هر چه شهروز را صدا مي زد جوابي نمي شنيد او فقط گهگاه پشت سرش را مي نگريست و لبخندي به شقايق كه در حال فرو رفتن در آب دريا بود مي زد... وقتي احساس كرد ديگر نمي تواند نفس بكشد از خواب پريد... تمام تنش از عرق خيس گشته بود و نفس نفس مي زد در جايش نشست و پس از اينكه كمي بر خود مسلط شد به فكر فرو رفت:
اين همون درياي طوفاني بود ك هشهروز اون اوايل برام گفت....خدا مي خواست بهم نشون بده كه شهروز بدبخت چه جوري توي اين دريا غوطه مي زد و من از ساحل شاهد دست و پا زدنش بودم... حالا هم كه من توي اين دريا افتادم نمي تونم به شهروز بگم كه من اسير عشقم...ولي عجب ...به دديايي گرفتارم كه موجش عالمي داره.. خدايا خدايا چرا من نمي تونم حرف دلمو به شهروز بگم.... خودت يه قدرتي به من بده كه بتونم حرفامو بهش بزنم اين غرور لعنتي كه هميشه مزاحمم بوده رو از من بگير
او تا سپيده به خواب نرفت سرش را در بالشش فرو كرد و به زاري گريست گريه اش به قدري آرام و بي صدا بود كه جز خودش و خدايش كسي صدايش را نشنيد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید