نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل چهل و هشتم


ساعت شش صبح را نشان مي داد كه تلفن همراه شهروز به صدا در آمد او خواب آلود نيمي از جشمانش را گشود و گوشي را از روي ميز كنار تختوابش برداشت و ان را جواب داد:
- بله؟
صداي زني شتابزده و دستپاچه از آن طرف خط به گوشش نشست.
- شهروز خودتي؟
- بله بفرمايين
- پاشو هر چه زودتر خودتو برسون شمال
- كجا.../
- شمال ...شمال ...معطل نكن
شهروز تعجب زده و به گمان اينكه اين موقع صبح كسي مزاحمش شده است گفت:
- خانم محترم خجالت نمي كشين اين وقت صبح مزاحم مي شين؟
- منم نسرين...
زبان شهروز با شيندن نام نسرين بند آمد و پس از مدتي با لكنت زبان گفت:
- چي ....چي ... چي شده؟
نسرين گفت:
- شقايق به كمكت احتياج داره...
با شنيدن نام شقايق چيزي در دل شهروز فرو ريخت ولي سعي كرد تسلط خودش را از دست ندهد پس گفت:
- من با ايشون كاري ندارم به خودشونم بگين....
نسرين ميان جمله اش ديود و گفت:
- مث اينكه متوجه نمي شي چي بهت مي گم؟! سريعتر خودتو برسون
- براي چي؟
نسرين كه تا ان لحطه مي خواست درباره اتفاقي كه رخ داده بود به شهروز مطلبي نگوين ناگهان فرياد كشيد
- شقايق ديشب رفته توي دريا و هنوز پيدا نشده....
شهروز پس از شنيدن اين جمله نيم خيز شد و مثل فنر در بستر نشست و گفت:
- چي گفتي؟ هنوز بر نگشته؟
- نه زودتر خودتو برسون شهرك ستروس
و گوشي را گذاشت
شهروز ابتدا حال خودش را نمي دانست كمي در بستر نشست و به فكر فرو رفت پس ا ز جند لحظه الاله گفت
- شهروز اول صبحي چي شده؟ كي بود؟
شهروز به ارامي ولي با صدايي مرتعش و لرزان گفت:
- چيزي نشده براي انجام يه مسئله كاري همين الان بايد برم نوشهر
- هوا و جاده خرابه كجا مي خواي بري
اما شهروز از جايش برخاست به سرعت مشغول رسيدگي به نظافت شخصي روزانه اش بود
هنوز يك ربع نگذشته بود كه شهروز لباس پوشيده و حاضر و اماده پس از اينگه از زير قراني كه الاله با نگراني برايش اورده وبد رد شد در اتوميل شخصي اش نشست و به راه افتاد
پس از ورود به جاده چالوس با باراني تندي مواجه گشت و اين سبب مي شد كه او از سرعت اتومبيلش بكاهد.
پس از مدتي كه در جاده راند التهاب تمام وجودش را در بر گرفت و پايش را روي پدال گاز بيشتر فشرد شهروز به سرعت پيچ و خم هاي جاده را پشت سر مي گذاشت در طول راه چهره شقايق با نگاه عاشق و لبخند محزونش لحظه اي از برابر ديدگانش محو نشد...
همينطور كه در جاده پيش مي رفت سرش را به سوي اسمان بلند كرد و گفت:
خدايا خطر رو از سر شقايق رد كن به خودت قسم به محض اينكه ديدم سالمه بالافاصله مي برمش مشهد پابوس اما رضا و يه گوسفند فربوني مي كنم يا اما رضا من شقايق رو مث هميشه از تو مي خوام...
چند ساعتي به طول انجاميد تا شهروز به پشت در محتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و در مجتمع را محكم كوبيد مدتي مشعول كوبيدن در بود كه سرايدار در را به رويش گشود چهره او بسيار مغموم و در هم بود و تا خواست از شهروز سوالي بپرسد شهروز پشت فرمان اتومبيل نشست و وارد محوطه مجتمع شد
از دور جمعيتي را ديد كه كنار ساحل دريا جمع شده اند دور چيزي حلقه زندند و به آن نگاه مي كنند
اتومبيلش را كناري پارك كرد از ان پياده شد و به سرعت به طرف جمعيت دويد وقتي به انها رسيد نه چيزي مي شنيد و نه توجهش به مسئله ديگري بود بدون معطلي جمعيت را شكافت و در ميان انها چشمش به منظره اي افتاد كه رمق جانش را گرفت
شقايق را ديد كه روي زمين دراز كشيده صورتش رنگ مهتابي دارد و چشمانش را بسته است روي لبانش نيز لبخندي نقش بسته بود كه عمق جان شهروز را به اتش كشيد
شهروز ابتدا نگاهي به شقايق و سپس نگاهي به كساني كه اطرافش حلقه زده بودند انداخت و ناگهان فرايد كشيد و خدايش را صدا زد... سپس خودش را روي جسد بي روح و بي جان شقايق انداخت و گريستن آعاز كرد...
او مرتب دست به سر و صورت عشق ديرينش مي كشيد و با فريادي گوش خراش صدايش مي زد پس از چند دقيقه كه شقايق را در آغوش گرفته بود ناگهان به روي زمينش گذاشت و به طرف جمعيت برگشت و فرياد كحشيد
- از جون من چي مي خواين برين گم شين اينجا جمع شديد مرگ عشق منو ببينين؟
- جمعيت كمي عقب تر رفتند و شهروز دوباره جسم بي روح شقايق را در آغوش كشيد و زار زد...
در ميان گريه اش گفت:
- تورو خدا بيدار شود از من جدا نشو من بي تو مي ميرم پاشو بگو كه من دارم خواب مي بينم...
به ياد فرامرز افتاد و چندي پيش كه فرانك را از دست داده بود و تا مدتها بي تابي مي كرد.... و هر لحظه اشكش را بيشتر بر چهره بي روح شقايق مي افشاند اما دريغ و درد كه او ديگر جان نداشت تا بي تابي هاي شهروز را پاسخ گويد...
شهروز در ميان ضجه هايش مي گفت:
- پاشو پاشو فحشم بده پاشو از خودت برونم ولي پاشو منو تنها نذار من به اذيت و ازارات راضيم
شهروز مي كوشيد با تنفش مصنوعي زندگي را به او بازگرداند اما ديگر دير شده و شقايق از دست رفته بود ... او التماس مي كرد ضحه مي زد اما چه سود كه چشمان پر مهر و محبت شقايق ديگر بر چهره شهروز نمي خنديد و لبانش با صدها هزاران بوسه گرم و شيرين به روي دستهايش نمي چسبيد و با شوقي جنون اميز نامش را نمي خواند
دو دست شهروز التماس اميز به سوي شقايق مي رفت ولي از پيكر بي جان او پر مي شد و ديگر دست گرم شقايق دستهايش را نمي گرفت
شهروز با فريادي شكسته در گلو و با گريه اي سنگين صدايش مي زد و مي گفت:
- شقايق اين منم شهروز تو... بيا با همين سنگاي توي ساحل تو سرم بزن منو زير پات له كن ولي نرو منو تنها ندار بيا و به خاطر اين مدتي كه بهت بي مهري كردم به خاطر بي وفايي ها و جدايي ها هر چي دلت مي خواد سرم فرياد بكش توي گوشم بزن ولي بدون من نرو كه من بي تو ميميرم من بي تو تنها ترينم...
شهروز سرش را بر روي سينه شقايق مي گذاشت ولي ديگر ان سينه پر محبت شقايق ان تكيه گاه امن نبود كه شهروز سر بر رويش بگذارد و درد درونش را بگويد ديگر دست هاي كوچك و ظريف شقايق هنگامي كه شهروز سر بر سينه اش داشت به گرمي ميان زلف هاي نرمش به بازي مشغول نمي شد...
زن تنها و عاشق بر روي شن هاي ساحلي خاموش و ساكت افتاده بود و ديگران هراسان هر كجا و هر گوشه اي مراقب برق نگاه شهروز نبود.، نبادا ديگري را زير رگبار نگاه عاشقانه اش بگيرد.
افسوس زماني شهروز به شقايق رسيد كه او چون شاخه نيلوفر افتاده بر خا سر روي شانه ايش نمي گذاشت و چون نيلوفر عاشق و وحشي به دور اندام او نمي پيچيد.
شهروز با قلبي سرشار از عشق و محبت به سوي شقايق امده بود ولي افسوس كه ديگر گرماي عشق به جان شقايق نمي نشست و به جسم سرد و خاموشش جان ز تن رفته را باز نمي گرداند و تنها در اين زمان بود كه شهروز دريافت نبض هستي شقايق تنها در دست هاي او و براي عشقش مي تپيد و در گلدان دلش گل سرخ عشق شهروز را تا آخرين دم با خون عاشقش ابياري كرد و عاقبت فداي او شد.
شهروز نمي دانست بايد چه كند و بي تابانه شقايق را در آغوش داشت و هق هق گريه سر داده بود
پس از لحظاتي همسايگان ويلا برانكاردي اوردند و جسد بي جان شقايق را در ان جاي دادند ابتدا شهروز نمي گذاشت شقايق را ببرند ولي چه مي توانست بكند بايد به اين تقدير شوم تن مي داد
سپس شهروز كه تازه نسرين را ديده بود به طرف او رفت و فرياد كشيد
- چرا زودتر خبرم نكردي چرا نگفتي اون مي خواد خودشو بكشه ؟ چرا گذاشتي شبونه بره دريا؟
- و بر روي زمين غلظيد....
شهروز مدتي بيهوش بود و وقتي به هوش امد امبولانسي پيكر شقايق را به سوي تهران حركت مي داد
او نيز نسرين را كه قادر به رانندگي با اتومبيل خودش نبود كنار خود در اتومبيلش نشاند و عازم تهران شد
در بين راه نسرين داستان شب گذشته را براي شهروز تعريف كرد و گفت زماني كه شهروز از راه رسيد جسد شقايق را چند دقيقه اي بود كه از اب گرفته بودند در طول راه شهروز فقط مي گريست و حتي كلمه اي بر لب نياورد...
شهروز نسرين را به منزلش رساند و خودش به خانه اش رفت وقتي به خانه رسيد به همسرش گفت كه يكي از دوستانش مرده و او پريشان است و سپس به اتاق خصوصي اش پناه برد و تا صبح گريست.
صبح ر وز بعد مراسم تدفين انجام شد و شهروز كنار مزار شقايق همچون كبوتري پركنده مرتب خودش را به زمين كوفت و خاك مزار را بر سر خود پاشيد او چندين بار قصد داشت داخل گور شود و خاكها را روي خود بريزد كه ديگران از جمله فرامرز دوست هميشگي اش جلويش را گرفتند.
فارمرز در گوشه اي ايستاده و به ياد دلدار نازنينش فرانك مي گريست تنها كسي كه از حال شهروز خبر داشت و او را درك مي كرد فرامرز بود او همينطور كه بر خاكها سرد گورها نگاه مي انداخت انتظار فرا رسيدن مرگ خود را مي كشيد اما هنوز بيماري شومش خودش را نشان نداده بود
هاله نيز حال بسيار وخيمي داشت او باورش نمي شد كه مادرش را براي هميشه از او جدا شده باشد.. زماني كه اين خبر به او رسيده بود انقدر خودش را زده بود كه تمام صورتش سياه گشته و ديگر رمقي در تنش نمانده بود در مراسم خاكسپاري خاك مزار مادرش را بر سو و روي خود مي ريخت و ضحه هاي جگر خراشي مي زد و پس از پايان مراسم تعادل رواني اش را از دست داده و مات شده بود بيچاره هاله تنها...
مراسم خاك سپاري نسرين شهروز را گوشه اي كشيدپاكتي به دستش داد و گفت:
- اينو صبح روزي كه شقايق رو از دراي گرفتن روي ميز توالت اتاق خوابش پيدا كردم...
و ان را به دست شهروز داد. روي پاكت ان نوشته بود
به مهربانترينم شهروز خوبم....
شهروز به سرعت پاكت را گشود و چنين خواند

ستاره ديده فرو بست و ارميد بيا
شراب نور به رگ هاي شب دويد بيا
شهاب ياد تو در اسمان خاطر من
پياپي از همه سو خط زر كشيد بيا
ز بس نشستم و با شب حديث غم گفتم
گل سپيده شكفته سحر دميد بيا
نيامدي كه فلك خوشه خوشه پروين داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چيد بيا
به گام هاي كسان مي برم گمان كه تويي
دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا
ز بس به دامن شب اشك انتظارم ريخت
ز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا
شهروز خوب و مهربانم هميشه تو برامي من شعر مي سرودي اينك من برايت شعر نوشته ام
شايد اكنون كه اين نامه ار مي خواني من ديگر در اين دنياي پر غم و غصه نباشم من به تو مديونم به تو كه دنيايي عشق به من ارزاني داشتي ديگر بي تو زندگي برايم ارزشي ندارد
از تو مي خواهم اگر پيش از مراسم خاك سپاري از مرگ من مطلع شدي اولين شبي كه در خاك سرد جايم دادند بر مزارم حاضر شوي و براي شادي روح رنج كشيده ام با نواي گرم ساز و صداي دلنشينت فضاي سرد مزارم را گرم و گرم تر سازي
همچنين در هفتمين شب درگذشتم نيز پس از اينكه همگان از كنار ارامگاهم رفتند تو بمان تا من و تو در ان هنگام تنها با هم باشيم مطمئن باش در ان لحظات با تو سخن خواهم گفت
مي دانم در حقت ظلم هاي فراواني روا داشته ام اما تو بزرگوارتر از اني كه مرا نبخشي
هر گاه فرصتي داشتي سري به فرزندم بزن و به من قول بده كه فراموشم نكني و گهگاه بر مزارم حاضر شوي من هم حتي وقتي در اين دنيا نباشم دوستت خواهم داشت و از فراز اسمانها و پس ابرها عاشقانه نگاهت خواهم كرد

كسي كه تنها با ياد و قدر ت عشق تو زيست و تو ندانستي
شقايق عمگين و بيچاره ات......

شهروز نامه را بوسيد بوئيد ان را داخل پاكتش گذاشت و سر بر روي ان نهاد و گريست
روز به پايان رسيده و غروب غم انگيزي از راه مي رسيد كه شهروز دوباره پشت فرمان اتومبيلش نشست و راهي مزار شقايق شد
وقتي به انجا رسيد چند شاخه گل شيشه اي گلاب جعبه اي شمع و گيتارش را از داخل اتومبيل برداشت و خودش را كنار مزار رساند
لحظه اي نشست و به خاكهاي خيس مزار شقايق خيره گشت و در دل ناليد
عوض اينكه تن قشنگتو بشورم حالا بايد خاك قبرتو بشويم؟
و بغض در گلوش تركيد
همينطور كه مي گريست شيشه گلابي كه به همراه داشت را روي خاكهاي سرد مزار عشقش خالي كرد و گلها را روي ان پر پر نمود سپس كنار مزار زانو زد خاك سرد و تازه گور را در آغوش گرفت و سرش را چندين بار به خاكهاي ارامگاه عشقش كوبيد و زير لب سخن هاي دلش را براي او بازگو كرد
سپس سر برداشت شمعي روشن كرد بالاي سر مزار شقايق گذاشت و بعد گيتارش را به دست گرفت و به ارامي پنجه بر ان كشيد و با صداي گرمش خواند
شب از راه رسيده و شهروز به وضوح مي ديد كه شقايق با لباسي سپيد مقابلش نشسته و با لبخندي شيرين به او چشم دوخته است حال غريبي در ان شب تار و باراني بر شهروز گذشت و او تا خود صبح از نازيني دلدارش نگهاباني كرد تا در شب اول قبر در مكاني بيگانه تنها نماند و وقتي صبح از راه رسيد همانجا به خوابي عميق فرو رفت...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید