نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/1

صدای ناصر، لیلا را از جا پراند: - بلند شو دختر، چقدر می خوابی، بلند شو یه استكان چایی، یه لقمه نون بیار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختی ام، برم جای این همه خرجی رو كه مادرت روی دستم گذاشته پر كنم.
لیلا از جا برخاست و با سرعت چایی و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالی كه سیگار می كشید استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- تو كه دیگه قصد نداری بری مدرسه؟
لیلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟


ناصر با عصبانیت گفت: - منظورم اینه كه مادرت كه دیگه نمی تونه از توی قبرش بلند بشه و بیاد اینجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمی گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتی هم زنده بود دایم آه و ناله سر می داد و ...
لیلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتی گفت:
- حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتی كه داشت فوت كرده نمی خواهید باور كنید تمام آه و ناله هایش از درد بود؟
ناصر استكان چایی اش را با یك حبه قند سر كشید و گفت:
- كه چی؟ یك طوری حرف می زنی كه انگار من اونو كشتم.
لیلا فریاد اعتراضش را در گلو خفه كرد می دانست اگر كمی بیشتر در برابر او ایستادگی كند مثل همیشه به باد كتك گرفته می شود، اما این بار سپر بلایش زیر تلی از خاك آرمیده بود. ناصر از جا برخاست و در حالی كه كتش را می پوشید گفت:
- می خوای چه كار كنی؟
لیلا گفت:
- فكر كنم از عهده كارهای خونه هم بر بیام.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- ببینیم و تعریف كنیم!
و از اتاق بیرون رفت.
لیلا دومین فرزند یك خانواده از طبقه پایین جامعه بود؛ وحید اولین فرزند خانواده در یكی از كارخانجات نساجی اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر یك فرش فروش اصفهانی ازدواج كرده بود. ناصر یك مغازه خواربار فروشی كوچك در همان محله را اداره می كرد و مادر لیلا كه بر اثر ناراحتی قلبی فوت كرده بود اصلا گیلانی بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود.
لیلا به دیوار تكیه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش اندیشید؛ به تنها حامی و یاورش در برابر كج خلقیها و غضبهای بی جای پدرش، به او كه سالها صبورانه مردی وحشی و بی عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صدای زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حیاط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مریم در چهارچوب در ظاهر شد.
- سلام لیلا خانوم، چطوری؟
لیلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت:
- بیا تو مریم جون.
مریم همرا لیلا وارد منزل شد، نگاهی به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت:
- این چه وضعیه دختر؟!
لیلا با بی حوصلگی گوشه ای نشست و گفت:
- دست و دلم به كار نمی ره، تو كه نمی دونی چقدر این خونه برام غیرقابل تحمل شده، نمی بینی از در و دیوارش غم می باره. چطور می توانم جای خالی مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه می كنم اونو می بینم. باورم نمی شه باور نمی كنم كه واسه همیشه ....
مریم مقابل او نشست و با جدیت گفت:
- لیلا، به خدا قسم اگر بخواهی گریه كنی می ذارم می رم.
لیلا كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد با بغض گفت:
- می خوای ... می خوای بخندم؟
مریم گفت:
- نه ... نمی خوام بخندی، اما این همه اشك ریختن هم بی فایده است. از در و دیوار این خونه غم می باره، این تو هستی كه با سكوت و بی حالیهات این خونه رو غم انگیز می كنی. بلند شو، بلند شو كمی این خونه رو مرتب كنیم كمی حركت كن این خونه رو به جنب و جوش بیار، می دونم كه مادرت برات خیلی عزیز بود اما تو اولین و آخرین نفری نیستی كه مادر عزیزش رو از دست داده. تو باید غم از دست دادنش رو تحمل كنی یعنی چاره ای جز این نداری. مادرت به میل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. این اشكها هیچ فایده ای نداره جز این كه روح مادرت رو عذاب بده.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید