نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/1

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
- سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
- علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
- یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
- می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
- درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: - بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
- محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
- سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
- اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
- چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
- درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
- می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
- این حرفها چیه؟
زیور گفت:
- می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
- چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
- اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
- می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
- مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
- كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
- من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
- كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
- اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
- بفرمائید.
زیور گفت:
- آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
- خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
- مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
- شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
- خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
- ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
- عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
- من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
- كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید