نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شرط بندی
ترجمه: هدی صادقی مرشت

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدمهای باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار جالب توجه پیش آمده بود. در خلال سایر مسایل، در مورد مجازات اعدام صحبت کردند. مهمانان، که میانشان روزنامه نگار و تحصیل کرده کم نبود، از نقش بسیار ناپسند اعدام، گفتگو کردند و آن را یکی از ابزارهای کهنه و غیراخلاقی مجازات شمردند. برخی از آنان این تفکر را داشتند که شایسته است که مجازات حبس ابد بطور جهانی جایگزین مجازات اعدام شود.

میزبان گفت: من با شما موافق نیستم. بنده شخصاً، نه اعدام را تجربه کرده ام و نه حبس ابد را. اما، اگر قرار برقضاوت باشد، به نظر من اعدام بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است. اعدام بلافاصله می کشد و حبس ابد به تدریج. چه کسی جلاد دل رحم تری است؛ آن که طی چند ثانیه شما را می کشد یا آنکه زندگی تان را برای سال ها مداومت می دهد؟ یکی از مهمانان متذکر شد: هردو به طور مساوی غیر اخلاقی هستند چرا که هدف هردو یکی است؛ گرفتن حیات. دولت، خدا نیست. دولت این حق را ندارد چیزی را بگیرد که نمی تواند برگرداند؛ چیزی که خیلی مطلوب است.

در میان جمع، وکیل جوانی بود حدوداً بیست ساله. وقتی نظر او را خواستند، گفت: اعدام و حبس ابد، هردو غیراخلاقی اند. اما اگر پیشنهاد انتخاب یکی از میان آن دو را به من می دادند، بطور قطع، دومی را انتخاب می کردم. کمی بیشتر زنده بودن بهتر است از اصلاً زنده نبودن. بحث پویایی ادامه پیدا کرد. بانکدار، که جوان تر و عصبی تر به نظر می رسید، ناگاه کنترل خود را از دست داد؛ مشتش را روی میز کوبید و درحالیکه به طرف وکیل جوان می چرخید فریاد زد: دروغ است! سر دو میلیون با تو شرط می بندم که حتی پنج سال هم نخواهی توانست در یک سلول دوام بیاوری. وکیل پاسخ داد: اگر در سخنت جدی هستی پس من... نه تنها پنج سال که پانزده سال خواهم ماند. بانکدار فریاد کشید: پانزده سال؟! بمان! و ادامه داد: آقایان... سر دو میلیون شرط می بندم! وکیل گفت: موافقم، تو سر دو میلیون خود شرط بندی کن و من سر آزادی ام!

بدین ترتیب، شرط بندی دیوانه وار و مضحکی تصویب شد و بانکدار، که در آن زمان پول زیادی برای شمردن داشت، حظ می کرد. در طول صرف شام، با لحن مطایبه آمیزی رو به وکیل گفت: به هوش بیا مرد جوان... پیش از آنکه خیلی دیر شود. دو میلیون برای من هیچ است و تو مقاومت می کنی که سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرت را از دست بدهی. من! سه یا چهار سال می گویم چرا که تو بیش از این هرگز تاب نمی آوری. بیچاره، این را هم فراموش نکن که به خواست خود محبوس شدن بسیار سنگین تر از بالإجبار محبوس شدن است. نظری که بوسیله آن میگویی «هر آن حق رهاندن خود را داری» تمام زندگی ات را مسموم می کند. دلم به حالت می سوزد.

حالا، درحالی که معامله ای را که سرگرفته بود، مرور می کرد از خود پرسید: چرا سر آن موضوع شرط بندی کردم؟ چه حسنی داشت؟ وکیل پانزده سال از زندگی اش را از دست می دهد و من دو میلیون را. آیا این ماجرا، مردم را قانع می کند که حبس ابد بهتر یا بدتر از اعدام است؟ نه، نه! اینها همه چرند است. بخشی از من، در این شرط بندی، مرد هوسباز خوش اشتهایی بود و بخشی از وکیل مردی عاشق محض پول.

بانکدار مجدداً بیاد آورد که بعد از مهمانی عصر چه اتفاقی افتاد. تصمیم گرفته شد که، وکیل، حبس خود را، در بخش جداگانه ای از خانه بانکدار تحت نظارتی سخت تحمل کند. در این شرط بندی، موافقت شد که وکیل در طول دوره حبس خود از خروج از اتاقش برای دیدن اطرافیان، شنیدن صدای آدمها و دریافت نامه یا روزنامه محروم باشد. اجازه داشت تا ساز داشته باشد. کتاب بخواند. نامه نگاری کند. شراب بنوشد و دخانیات مصرف کند. با این توافق نامه، تنها در سکوت، با دنیای بیرون خود، از طریق پنجره ای که مخصوصاً برای این هدف تعبیه شده بود، ارتباط برقرار کند. با فرستادن یک یادداشت از طریق این پنجره می توانست هر چیز ضروری را –کتاب، نوشیدنی، موسیقی- به هر مقدار که می خواست دریافت کند. توافق نامه برای کوچکترین جزئیات ترتیب داده شده بود که طی آن، زندانی را مجبور به تنهایی می کرد و وکیل متعهد بود که دقیقاً پانزده سال از ساعت 12نیمه شب 14 نوامبر 1870 تا 12 نیمه شب 14نوامبر 1885 در محبس بماند. کوچکترین تلاش از طرف وکیل برای نقض شروط و خلاصی پیش از موعد مقرر حتی برای دو دقیقه، بانکدار را از تعهدش برای پرداخت دو میلیون به او خلاص می کرد.

در طول سال نخست، وکیل، تا آنجا که امکان داشت از طریق نوشته های کوچک خود حکم می داد؛ اما به طرز وحشتناکی از تنهایی و ملالت –روزها- رنج می کشید. شب و روز، از مکان او در ساختمان، نوای پیانو به گوش می رسید. شراب و سیگار را نپذیرفت. نوشت: شراب تمایلات را تحریک می کند و تمایلات سر دسته دشمنان یک زندانی اند. هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن تنها یک شراب خوب نیست. و سیگار، هوای اتاقش را فاسد می کند.

در طول اولین سال، کتابهایی برای وکیل فرستاده شد؛ کتبی سرگرم کننده. رمانهایی با دلبستگی عاشقانه پیچیده، داستانهایی از جنایت و تخیل، کمدی و نظایر اینها.

در سال دوم، آوای پیانو چندان به گوش نرسید و وکیل، تنها موسیقی کلاسیک را تقاضا کرد.

در سال پنجم، نوای موسیقی دوباره شنیده شد و زندانی درخواست شراب کرد. آنهایی که که او را تماشا می کردند، می گفتند که تمام طول سال می خورد و می نوشید و روی تختش دراز می کشید. اغلب خمیازه می شکید و خشمگینانه با خود سخن می گفت. دیگر کتاب نخواند. گاهی اوقات شب ها می نشست و می نوشت. مدتها می نوشت و صبح همه آنها را پاره می کرد. بارها صدای گریه اش را می شنیدند.

در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع کرد به مطالعه زبانها، فلسفه و تاریخ. او این موضوعات را با اشتهای تمام می خواند تا آنجا که بانکدار برای تهیه آن کتاب ها به سختی زمان پیدا کرده بود. در طول چهار سال، حدود صد جلد کتاب بنابر نیازش به او رسید و زمانی آمد که اشتاقش به اوج خود رسید؛ بانکدار نامه ای با این مضمون از طرف زندانی دریافت کرد: زندانبان عزیزم! مشغول نوشتن این خطوط به شش زبان هستم. آنها را به کارشناسان نشان بده. بگذار تا بخوانند. اگر هیچ اشتباهی در نوشت هام نیافتند از تو خواهش می کنم دستور بدهی تا با تفنگ، تیری در هوا شلیک کنند. با صدای شلیک خواهم فهمید که تلاش من بیهوده نبوده است. نوابغ در هر سنی و اهل هر کشوری به یک زبان صحبت نمی کنند اما در تفکر مشترک هستند. آه! اگر شما می فهمیدید شادی آسمانی ام را آن طور که من قادر به درک آنهایم. خواسته زندانی انجام و دو تیر به دستور بانکدار در باغ شلیک شد. پس از آن و بعد از ده سال، وکیل بی حرکت پشت میزش نشست و تنها انجیل را خواند. برای بانکدار عجیب بود که مردی که طی چهار سال، استاد ششصد جلد کتاب دشوار بود، حال باید نزدیک به یک سال از عمر خود را برای خواندن یک کتاب سپری کند. کتابی قابل فهم و بی هیچ معنی دشواری! نوشته های انجیل جای خود را به تاریخ مذاهب و خداشناسی داد. در طول دو سال پایانی حبس، زندانی به خواندن حجم غیرمعمولی –از کتب- پرداخت بدون هیچ برنامه یا نظمی. حال، او می خواست خود را قربانی علوم طبیعی کند؛ پس به خواندن آثار شکسپیر و بایرون متمایل شد. نوشته هایی از جانب او معمول شده بود که در آن درخواست می کرد بلافاصله کتابی در باب علم شیمی، رساله ای پزشکی، یک رمان و یک سری مقاله درباره فلسفه یا خداشناسی برای او فرستاده شود. او می خواند، چنانکه گویی داشت در دریا و میان قطعات شکسته یک لاشه کشتی، شنا می کرد. و طبق میلش، که زندگی اش را حفظ کند، مشتاقانه داشت سعی می کرد تکه ای را بعد از دیگری تحت تصرف خویش درآورد.

***

بانکدار بیاد آورد و با خود اندیشید: فردا ساعت دوزاده آزادی خود را بدست می آورد. طبق قرار، باید دو میلیون به او بپردازم. تمام شد... برای همیشه نابود شدم!

پانزده سال پیش او پول زیادی داشت و اکنون می ترسید که از خودش بپرسد بیشتر پول دارد یا بدهی؟ قمار کردن روی دارایی اش و بی احتیاطی با پولش، شغلش و تجارت، او را به تدریج به سمت افول کشانده بود و مرد مغرور و نترس و خودخواه تجارت، یک بانکدار معمولی شده بود؛ هراسان از هرگونه افت و خیزی در بازار. پیرمرد، درحالیکه سرش را ناامیدانه میان دستانش نگاه میداشت، زیر لب شکوه کنان زمزمه کرد: شرط بندی لعنتی! چرا مردک نمرد؟ تنها چهل سال دارد... هرچه را که دارم خواهد گرفت... زندگی زناشویی و لذات زندگی را از من خواهد گرفت. و من...چون گدایی حسود هر روز همان کلمات را از او خواهم شنید...

- من مرهون لطف توام بخاطر شادی زندگی ام... بگذار کمکت کنم!

نه! این خیلی زیاد است. تنها راه فرار از فقر و شرم، مرگ است...مردن.

ساعت سه بار زنگ زد و بانکدار گوش می کرد. در خانه همه خواب بودند و تنها یک نفر - خودش – می توانست صدای درختان سرمازده آن سوی پنجره را بشنود. سعی کرد صدایی ایجاد نکند؛ از گاو صندوقش کلید دری را که پانزده سال گشوده نشده بود بیرون آورد. اورکتش را پوشید و از خانه خارج شد. باغ، تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد رسوخ کننده نمناکی در باغ زوزه می کشید و خواب را از درختان گرفته بود. او هر چند به سختی سعی می کرد، اما قادر به دیدن زمین و درختان و مجسمه سپید نبود. با رسیدن به اتاق وکیل، نگهبان را دوبار صدا زد. جوابی نشنید. واضح بود که نگهبان در برابر این هوای بد، پناهگاهی یافته و حال جایی در آشپزخانه به خواب رفته است. پیرمرد با خود اندیشید: اگر جرأت انجام قصدم را داشته باشم ظن ِ به قتل وکیل، اول از همه گریبان نگهبان را خواهد گرفت.

او در تاریکی می کوشید که پله ها و در را پیدا کند. وارد هال و بعد وارد راهرویی باریک شد و کبریتی روشن کرد. حتی روحی هم آنجا نبود. تخت یک نفر بدون روکش گوشه اتاق بود و در آن تاریکی، اجاق گازی کنج اتاق نمایان شد. مهر و موم روی دری که به اتاق زندانی ختم می شد شکسته نشده بود. با خاموش شدن کبریت، رعشه براندام پیرمرد افتاد. به پنجره کوچک نگاه کرد. در اتاق زندانی، شمعی با نوری خفیف داشت می سوخت. خود زندانی مقابل میزش نشسته بود و تنها پشت او، موی سر و دستانش قابل دیدن بودند. کتابهایی گشوده شده روی میز پراکنده بودند، و دو صندلی روی قالیچه نزدیک میز بود.

5 دقیقه گذشت و زندانی حتی تکانی هم نخورد. حبس پانزده ساله به او آموخته بود بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشت خود به نرمی ضربه ای به پنجره زد اما زندانی در جواب حرکتی نکرد؛ بانکدار محتاطانه مهر و موم را از در جدا و کلید را در قفل فرو کرد. قفل استفاده نشده ناله خشنی سر داد و در با صدای غژغژ لولاهای روغن نخورده باز شد. او انتظار داشت که بلافاصله فریادی هیجان آلود یا صدای گامهایی را بشنود.

سه دقیقه گذشت و اتاق مثل قبل ساکت بود. بانکدار تصمیم گرفت وارد شود. پشت میز مردی نشسته بود که شباهتی به یک انسان معمولی نداشت. یک اسکلت! با پوستی سخت کشیده. موی مجعد بلند مثل موی زن و ریشی پرپشت. رنگ چهره اش زرد بود. گونه هایی فرو رفته، کمر خمیده و باریک. و دستی که سر پر مویش را به آن تکیه داده بود چنان لاغر به نظر می رسید که تماشا کردنش دردناک بود. موهایش تقریباٌ نقره ای و خاکستری شده بود و هیچ کس با یک نظر کوتاه به صورت باریک و لاغرش باور نمی کرد که او تنها چهل سال دارد. روی میز، جلوی دستان خمیده اش، تکه کاغذی قرار داشت که روی آن با دست خط بسیار ریز چیزی نوشته شده بود. پیرمرد اندیشید: شیطان بدبخت! احتمالا خواب است و خواب پولها را در رویایش می بیند. من فقط این جسم نیمه جان را می گیرم و روی تخت می اندازمش. خفه اش می کنم. با بالش. دقیق ترین آزمایش هم هیچ نشانه ای از مرگ غیرطبیعی نخواهد یافت. اما اول! بگذار این نامه را بخوانم تا ببینم چه نوشته.بانکدار کاغذ را گرفت و مشغول خواندن شد.

«فردا، در ساعت 12 نیمه شب، باید به آزادی و حق ارتباط با مردم رسیده باشم. اما پیش از آنکه اتاق را ترک کنم و خورشید را ببینم، به گمانم ضروری است تا چند کلمه ای با شما بگویم. با وجدانی پاک و پیش از آنکه خداوند مرا ببیند به شما اعلام می دارم که از آزادی، زندگی، سلامتی و همه آن چیزهایی که کتابهای شما موهبت می دانند، بیزارم.

پانزده سال تمام، با پشتکار، زندگی زمینی را مطالعه کردم. درست است! نه زمین را دیدم و نه مردم را. اما... در کتابهایتان... شرابهای نابی نوشیدم. نوازندگی کردم. درجنگل ها آهو و گراز شکار کردم. به زنان عشق ورزیدم؛ زنانی به زیبایی ابرهای بهشتی که بوسیله جادوی قریحه شاعرانتان خلق شدند... شبانه به دیدارم آمدند و افسانه هایی شگفتی آفرین در گوشم زمزمه کردند که مرا مست می کرد. در کتابهایتان به قله کوه البرز و Mont Blanc صعود کردم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید صبحگاهان برمی خیزد و عصرگاهان پرتوش را بر سرتاسر آسمان، اقیانوس و مرز کوه ها، با طلایی باشکوهی، می پراکند. از آنجا دیدم که چطور بر فراز من، آذرخش ها با نور خود ابرها را از هم جدا می کنند. من، جنگل های سرسبز را دیدم، کشتزارها، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها.ن وای نی شبانان را شنیدم. من بالهای شیاطین زیبا را لمس کردم که نزد من آمده بودند تا از خدا سخن بگویند. در کتابهایتان، خود را در گودالهای بی انتها انداختم. معجزه کردم. شهرهای روی زمین را به آتش کشیدم. به مذهبی نو دست یافتم. همه کشورها را فتح کردم...

کتابهای شما به من خرَد داد. تمام افکار نشاط آلود بشریت که در طول قرون متولد گشت، در جمجمه من فشرده شده است. می دانم که از تمامی شمایان زیرک ترم. و من... از کتاب هایتان بیزارم. از تمامی موهبت های جهانی، از خرد جهانی. همه چیز، ناچیز و بی ارج است. ناتوان، خیالی و گمراه کننده چون سراب. به هر حال، پرغرور باشید و خردمند و زیبا؛ تا آن زمان مرگ نابودتان خواهد کرد. و آینده تان،تاریخ تان و ابدیت ِنبوغ ِ مردانتان هیچ خواهد بود.

شما دیوانه اید و مسیر را به غلط رفته اید. شما نادرستی را به جای درستی و زشتی را به جای زیبایی گرفته اید. شگفت زده می شوید اگر درختان سیب و پرتقال، عوض میوه، وزغ و مارمولک بار بدهند. شگفت زده می شوید اگر گلهای رز بویی شبیه بوی عرق بدن اسب بدهند. و من... از شما در شگفتی ام! کسی که بهشت را درازای زمین معامله کرده است.
نمی خواهم درکتان کنم...

ای کاش واقعاً این امکان را داشتم که بیزاریم را نسبت به زندگی ای که در پیش گرفته اید نشان دهم. من دو میلیونی را که زمانی چون بهشت در رویا می دیدمش رها می کنم. پولی که حالا از آن بیزارم؛ تا آنجا که ممکن است خود را از حقوقم نسبت به آن محروم کنم.ب اید پنج دقیقه قبل از زمان مقرر از اینجا خارج شوم. بنابراین باید توافق نامه را نقض کنم...»

بانکدار وقتی نامه را خواند آن را روی میز گذاشت؛ سر مرد عجیب را بوسید و شروع کرد به گریستن. از اتاق خارج شد. هرگز و در هیچ زمانی، حتی به خاطر شکست وحشتناکش در شرط بندی، مثل حالا، نسبت به خودش احساس بیزاری نداشت.

به خانه آمد. روی تختتش دراز کشید اما آشفتگی و اشکهایش برای مدتی مانع خوابیدن او شدند...

صبح روز بعد، نگهبان بینوا دوان دوان نزد او آمد و گفت که آنها مردی را که در آن اتاق زندگی می کرد دیده اند که از پنجره به باغ پریده است. مرد به سمت دروازه رفت و ناپدید شد. بانکدار، فوراً با خدمتکارانش به اتاق رفت و فرار زندانی اش را تأیید کرد. برای اجتناب از بحث غیر ضروری نامه را از روی میز برداشت و در بازگشت آن را در گاو صندوقش گذاشت.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید