نامهی هفتم از زبان عاشق به معشوق
نامهی هفتم از زبان عاشق به معشوق
سبک خیز، ای نسیم نوبهاری
چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟
بدان سر خیل خوبان بر سلامی
بگو: کز خیل مشتاقان غلامی
به صد زاری سلامت میرساند
نه یکدم، صبح و شامت میرساند
زمین بوسیده، میگوید به زاری
که: چون خاک زمین گشتم به خواری
بیندیش از فغان سوکواران
بترس از نالهی شب زندهداران
نمیبردم گمان از رویت اینها
غریبست از چنان رویی چنینها
ز روی خوب، بد نیکو نیاید
ز روی زشت خود نیکو نیاید
مکن در پای هجران پایمالم
ازین بهتر نظر میکن به حالم
تو خوبی، ترک باید کرد زشتی
در دوزخ فرو بند، ای بهشتی
گرفتار توام، غافل چرایی؟
چنین بد مهر و سنگیندل چرایی؟
بپالود از غمت خون دل من
دریغ! آن محنت بیحاصل من
به دست خود دل خود کردهام ریش
پشیمانی چه سود از کردهی خویش؟
نه کس در عاشقی حیرانتر از من
نه کس در عشق سرگردانتر از من
ز سودای تو گشت آواره این دل
نکردی چارهی بیچاره این دل
تو رخ پوشیدهای، مهجور از آنم
ز من فارغ شدی، رنجور از آنم
دریغ! آن هر شبی بیداری من
به بوی پرسشت بیماری من
چه باشد گر دهان دردمندی
شود شیرین از آن لبها به قندی؟
من از پیوند این صورت بریدم
چو مقصودی که میجستم ندیدم
چو نزدیک خودم روزی نخوانی
شب خوش باد! من رفتم، تو دانی
برآوردم ز پای این خار و رستم
بیفگندم ز دوش این بار و رستم
بسا دردی که از دوری کشیدم!
بسا رنجی که از هجر تو دیدم!
__________________
درمان غم عشق بگویم که چه باشد
وصل است و بهار است و می بربط و چنگ است
....
زنهار مرو هیچ سوی بیشه ی عشاق
چنگال غمش تیزتر از چنگال پلنگ است
----
ئه و روژه ی "مه جنون" له زوخاو نوشی ...مه ینه ت فه وتانی، کفنیان پوشی
من بومه واریس له قه وم و خویشی . . . سپاردی به من ئازاری و ئیشی
|