سلامی می فرستم از برای آفت جانها
نه آن آفت که پندارند عاقل ها ونادان ها
صبا را خویش می دانم از آنکه روز وشب هردم
چو مسکینی زمن خیزد از آن بیگانه افغانها
ندیده او زمن عیبی ولیکن باز می گوید
سراب عشق می بینم در آن سوی بیابانها
اگر آن مشکل خوشگل گذارد مرهمی بر دل
از این غمدیده آب وگل ببیند معدن وکانها
شنیدم ناصحی می گفت دیشب با دل آزارم
که ای از تو خجل گشتند سرتا سر گلستانها
تو زیبایی به قربانت ولی بی باک می گویم
که زیباتر ز"سعمن "هم نمی یابی به دورانها