دیروز تولد فرشته ام بود .. تولدت مبارک مامان ... :)
توي تخت خوابيده ام
دلم نميخواهد چشمهايم را باز كنم. مامان صدايم ميزند. پرده را كنار ميزند. نور از پشت پلكهايم رد ميشود. چشمهايم را باز ميكنم: مادرم از نوري كه بر پرده ها تابيده بنفش شده است
مادرم خيلي مهربان است. وقتي بغلم ميكند؛ نيلي ميشود
لباسش به رنگ دريا است. لپهايم را ميبوسد. ميگويد بلند شو ديرت ميشود. پتويم را مياندازم رويش: سبز ميشود
پتو را تا ميكند و ميگذارد روي تختم. به آشپزخانه ميرود. صورتم را ميشويم
كنار ميز صبحانه مينشينم. مامانم استكانم را پر از چاي كرده است. از پشت استكانم مادرم را زرد ميبينم
اولين لقمه را ميخورم، مامان ميگويد: اين پول توجيبيات، اين هم براي زنگ تفريحت
تو دستش يك پرتقال بزرگ است. پرتقال را گرفته جلوي صورتش؛ نارنجي شده است
صداي بوق ماشين بابا بلند ميشود. مامان ميگويد بجنب لباسهايت را بپوش ، هرچه ميگردم لنگه جورابم را پيدا نميكنم. مامان عصباني است. توي چارچوب در ايستاده؛ قرمز شده است
ميگويد: چند بار گفتم وسايلت را جمع كن. لنگه جورابم توي دستش است. خنده ام ميگيرد. ميآيد، آرام لپم را ميكشد
مادرم رنگين كمان است
فرزانه رحمانی/نويسنده كودك و نوجوان
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|