نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت نوزدهم »


با صدای شکستن جسمی از جا پریدم . فکر می کردم خواب می بینم ، ولی صدای فریاد بابا بهم فهموند که خواب نیستم و طوفان شروع شده لگد محکمی به در خورد ومتعاقب اون صدای فریادش وجودم رو به لرزه انداخت
-باز کن این درو ببینم ، دختره چشم سفید .
صدای پدرام و شراره شنیدم ، که سعی داشتن آرومش کنن .
-مسعود خان شما الان عصبانی هستی ، بیا بریم پایین با هم صحبت کنیم .
-صحبت چی ؟ ابروم رو برد ، دیگه با چه رویی تو چشم رفیعی نگاه کنم مردم چی ! همه می گن دختره وحشیه .
-خوب شما اول باید دلیل کارش رو بپرسی .
بابا نعره کشید :
-دلیل چی ؟ مگه دیوونه بازی دلیل داره ، یه دفعه مثل یابو رم کرد و حمله کرد به پسر مردم .دست پسر مردم شکسته ، شوخی نیست ، اونم کی پسر جلال رفیعی اون اگه بخواد با یه اشاره می تونه مارو از اینجا ...
-بسه دیگه مسعود ، اینقدر حرص نخور .
یه لگد دیگه به در خورد :
-مگه این احمق می ذاره آدم حرص نخوره .
-مسعود خان بیا بریم پایین با هم صحبت می کنیم .
-باشه ولی اول باید اینو ادب کنم .
بلند شدم و رفتم طرف در وبازش کردم :
-بگید آقا ، گوش می کنم
حمله کرد طرفم :
-الان حالیت می کنم .
پدرام اومد جلوم ایستاد :
-صبر کن مسعود ، این چه کاریه ، شما دو تا آدم بالغ و عاقل ، با صحبت هم می تونید مشکلاتتون حل کنید .
-آدم عاقل ! به این احمق زبون نفهم می گی عاقل ؟
شراره اومد جلو و بازوشو گرفت و کشید طرف خودش :
-بیا مسعود ان ، بیا بریم پایین .
پدرام سرش رو برگردوند عقب و گفت :
-تو برو تو اتاق .
-نه بذار حرفم رو بزنم ، خودت گفتی صحبت کن .
-آره ولی نه الان ، الان وقتش نیست .
-چرا همین الان .
آهسته از جلوی در کنار رفت و گفت :
-لجباز
بابا تا چشمش افتاد به من دوباره اومد طرفم دستش رو برد بالا . چشمام رو بستم و منتظر سیلی بودم که صدای پدرام چشمام رو باز کرد :
-نه مسعود خان اجازه بده .
دست بابا تو هوا گرفته بود :
-وقتی می شه با حرف زدن مشکل رو حل کرد ، پس چرا خشونت
بابا غرید :
-مگه این زبون نفهم ، حرف حساب حالیش می شه .
گفتم :
-تا حرف حساب چی باشه .
-حرف حساب اینه که چرا رم کردی ؟تو نه تنها آبروی منو بردی بلکه به بخت خودت لگد زدی احمق !
خندیدم .
-نگاش کن داره می خنده ، تو الان باید گریه کنی بی شعور
-من به بخت خودم لگد زدم ؟ شما به اون یالقوز احمق می گی بخت .خاک تو سر من به قول شما بی شعور کنم ، که بخوام زن همچین آدمی بشم . اون نکبت لیاقت نگاه کردن هم نداشت ، چه برسه به ...
-چش بود ؟
-هیچی اون چه ریخت و قیافه ای بود ؟آدم چندشش می شد نگاش کنه.
-احمق قیافه تو که افتضاح تر بود . مثل بچه مدرسه ای ها لباس پوشیده بودی .
- چی باید می پوشیدم . اون لباس شبی رو که از پاریس برام آوردی یا اونی که پارسال عید از دبی خریدی ؟
-تو لیاقت نداری برات خرید کنیم .
-پس انتظار نداشته باش ، که تو چنین مجلسی با لباس شب آنچنانی بیام .
-اون چی بود سرت کرده بودی ، مثل مجسمه های پرده برداری نشده ؟
-من مسلمونم ، دین و ایمونم رو فراموش نکردم و برعکس بعضی ها .
اومد طرفم ، ولی بازم پدرام پرید بینمون و گفت :
-پریا ، برو تو اتاقت .
-بذار حرفم رو بزنم .
بابا فریاد زد :
-کاش حرف بزنی ، فقط داری یه مشت مزخرف بلغور می کنی . تو لیاقت نداری برات کاری انجام بدم ، یا خرید کنم .
-بله من فقط نگهبان خونه شما م ، که وقتی تشریف می برید مسافرت یا عروسی من مواظب اینجاباشم .
-لیاقتت همینه
-خوش به حال اونهایی که لیاقتشون زیاده .
-تو هم مثل مامانت می مونی .
-اسم مامان منو با اون دهن نجس نیارید ، مستی از سرتون پریده که تشریف آوردید خونه ؟
پدرام رو هول داد کنار و یه سیلی زد تو صورتم . تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین یه لگد محکم هم زد تو پهلویم . ازدرد به خودم پیچیدم که با پاش محکم کوبید رو پام چشمام پر از اشک شد ودرد توهمه وجودم پیچید .
پدرام کشون کشون بابا رو برد طرف پله ها ، شراره نشست کنارم و سرم رو گرفت تو بغلش :
-توروخدا پری ، دیگه چیزی نگو می کشتت به خدا .
فریاد زدم :
-بزار بکشه ، ولی هر کاری بکنه من زن اون اشغال نمی شم .
در حالی که سعی می کرد بازوهاش رو از تو دست پدرام بیرون بکشه ، فریاد زد :
-عروس جلال رفیعی شدن لیاقت می خواد که تو نداری ، بیشعور نفهم
-من نمی خوام یه عمر مثل مامانم باشم . نمی خوام مثل اون یه عمر مردی مثل تورو کنارم تحمل کنم ، که هر روز یه لقب جدید واسم تازه روم بذاره .
-خاک تو سر بی لیاقتت کنن . هر غلطی دوست داری بکن ، تو از همین الان برام مردی برو به جهنم برو هر غلطی که دوست داری بکن ، دختره خیره سر زبون نفهم احمق .
-مسعود خان برو پایین
-ولم کن پدرام ، بذار حالیش کنم اون نمی خواد آدم بشه .
پدرام هولش داد طرف پله ها :
-شراره بیا ببرش پایین .
شراره نگاه حیرونش رو به من دوخت و گفت :
-ولی پری ...
-تو برو من هستم . من حریفش نمی شم .
شراره بلند شد و رفت و دست بابا رو گرفت و بردش پایین . پدرام سارا رو که جلوی در اتاق ایستاده بود وگریه می کرد بغل کرد و گفت :
-چی شده دختر کم ؟
چشماشو با دست مالید و گفت :
-ترسیدم بابایی ، چی شده ؟بازم بابای خاله پریا بد شده ؟
صورتش رو بوسید و گفت :
-قربون دختر برم ، نه بابایی چیزی نشده ، برو تو اتاق منم می آم .
-می ترسم .
-چرا دخترم ؟
-عموم سعود داد می زنه ؟
-نه قول می دم دیگه داد نزنه حالا برو تو رو تخت بخواب ، تا من بیام برات یه قصه قشنگ بگم .
سارا قانع شد و برگشت و رفت تو اتاق .پدرام درو پشت سرش بست و اومد طرف من ، که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده بودم .اومد و کنارم نشست :
-راضی شدی ؟
-اره
-تودیوونه ای .
-کی دیوونه ام کرده
سرش رو انداخت پایین .
-اگه نگرفته بودمش ، حتما یه بلایی سرت می آورد . چرا به خودت رحم نمی کنی ؟چرا آخه سر به سرش می ذاری .
خندیدم .
-می خندی ؟
-حرف های خنده دار می زنید ، من با اون چیکار دارم ؟ اونه که همش پا رو دم من می ذاره . من دارم گوشه این خراب شده زندگیمو می کنم . اونان که دارن سر به سر من می ذارن ، مگه من گفتم برام شوهر پیدا کنید که حالا افتادن به جونم .
بازم خندیدم و گفتم :
-قربونشون برم . چقدر هم سلیقشون خوبه .
اونم خندید یه خنده تلخ :
-تو هیچ وقت دست از لودگی بر نمی داری . نمی خوای زندگی رو جدی بگیری؟
-دورغ می گم ؟من باهاشون چه کار دارم اصلا گاهی می شه ده روز یه بارمی بینمش ، نمی دونم همین یه اتاقی که دارم همین یه ذره جایی که می گیرم ، چقدر جای اونا رو تنگ کرده که اینطور به پر و پام می پیچن ؟
یه دستمال از جیبش در آورد و گذاشت گوشه لبم نگاه قدر شناسانه ای بهش انداختم و گفتم :
-ممنون
بادست پهلویم رو مالیدم و گفتم :
-فکر کنم شکسته !
نگرانی تو چشاش موج زد .
-واقعا ؟!خیلی درد می کنه ؟
با دیدن نگرانی نگاهش ،یه حس خوبی بهم دست داد . پامو جا به جا کردم و گفتم :
-پامم خیلی درد می کنه .
بعد آهسته پاچه شلوارم رو بالا کشیدم مچ پام کبود شده بود .
نچ بلندی گفت و دستش رو گذاشت رو پام . فریادم رفت بالا و چشام پر از اشک شد .
-آخ
-خیلی درد می کنه .
چشامو رو هم گذاشتم ، دو قطره اشک از اسارت چشام آزاد شد و رو گونه هام رقصید . یه مقدار مچ پام رو جا به جا کرد .
-تورو خدا دست نزنید .
-نشکسته ، ولی بهتره به یه دکتر نشون بدیم .
دستمو به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم :
-احتیاجی نیست .
-اینجوری که نمی شه ، شاید مو برداشته باشه ، باید یه عکس بگیریم .
جلوی در اتاق رسیدم و همون طور که پام رو روی زمین می کشیدم گفتم :
-مهم نیست ، خوب می شه .
-لجبازی نکن پریا ! بریم دکتر پاتو ببینه . نگاه کن ، صورتتم ورم کرده .
برگشتم و نگاهی انداختم تو نگاش .
-دکتر زخم صورتم و درد پام رو درمان می کنه ، زخم دلم رو چه کار کنم ؟ واسه اونم دارو داره ؟
سرش رو با افسوس تکون داد و گفت :
-دوای اون فقط داره سر این زخم کهنه رو باز می کنه . زمان فقط مثل یه آرامشبخشی می مونه ، که فقط چندساعت اثر داره ، ولی بعد دوباره ....
آهی کشیدم و برگشتم تا برم تو اتاق .
-پس بذار کمکت کنم .
با کمکش روی تخت نشستم و درد عجیبی تو پهلوم پیچید .
-آخ
-چی شد . بازم پات
سرم رو تکون دادم :
-پهلوم درد می کنه .
-دراز بکش ، می رم بیرون زود برمی گردم .
نذاشت دیگه حرفی بزنم ،سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون . نگام به دربسته موند، هنوز چند لحظه از خروجش نگذشته بود وبرگشت و گفت :
-من کلید اتاقت رو بر می دارم ، می خوام دررو از بیرون قفل کنم تا خیالم راحت باشه ، اگه یه وقتی هم اومد بالا و حرفی زد تو جوابش رو نده ، خوب ؟بهم قول می دی که آرو م باشی ؟
چشمام رو رو هم گذاشتم و اون در بست و صدای چرخش کلید آرامش خاصی بهم داد زیر لب گفتم :«حالا دیگه علاوه بر دلم ، خودم هم زندونی توشدم ، ولی من عاشق این زندان و زندانبانم » عجب صبر عجیبی داشتم . چطور اون همه رنج ودرد و تحمل می کردم ؟ چرخی زدم و رو به پنجره دراز کشیدم .بازم درد تو پهلوم و پام پیچید و اشکم رو در آورد . دیگه تلاشی واسه مهارشون نکردم ، گذاشتم چشمام بباره شاید از درد دلم کم بشه . شاید اشکام مرهمی بشه واسه رخم کهنه دلم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید