نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت بیست و یکم »

اون روز دلم گرفته بود و بیشتر از همیشه هوای مامان رو کرده بودم . حتی آلبوم عکس ها هم نتونست ، دل تنگی هامو کم کنه . بلند شدم و بی اختیار به طرف زیر زمین کشیده شدم ، جایی که تنها آثار وجود مامانو برام نگه داشته بود . توی یه کمد قدیمی که با امدن شراره و خالی شدن کمد مامان ، همه چیز رو به اونجا انتقال داده بودم . درست یادمه که بابا می گفت ، همشو با هم بدین به یکی ببره . ولی من اجازه ندادم و برای اولین بار اونجا بود که جلوش ایستادم و گفتم ، اجازه نمی دم و سایل و لوازم مادر من حراج بشه . در هر حال بعد از یه بحث مفصل همه رو آوردم اینجا توی کمد قدیمی جا دادم .
در کمد رو باز کردم ، حس کردم عطر مامان صورتم رو نوازش داد .لباساشو بغل کردم و بوئیدم . صورتم رو با روسریش پوشوندم و عطرش رو بلعیدم . همشون بوی اونو می دادن و من می تونستم با در آغوش کشیدن اونها دوباره وجودش رو حس کنم .
وقتی به خودم اومدم ، اشکام داشت اونها رو خیس می کرد . با پشت دست اشکامو پاک کردم و ورسریشو سرم کردم ، چشمم خورد به مانتوش بلند شدمو مانتوشو پوشیدم وتو آینه غبار گرفته روی در کمد خودمو از نظر گذروندم . حق با دیگران بود . من بی نهایت شبیه مامان بودم . همون چشمای درشت و ابروهای کشیده همون مژه های بلند و بینی قلمی . فقط اگه رنگ چشمام ، مثل چشمای مامان آبی بود ، اون وقت من می شدم تصویر جوونی های اون .آهی کشیدم و دست هام رو توی جیب های مانتو فرو بردم . انگشتام جسم سرد فلزی رو لمس کرد یه چیزی مثل کلید !
با تردید دستم رو از تو جیب بیرون کشیدم ،یه کلید کوچیک و طلایی ، کف دستم چشمک می زد .
-این کلید کجاست ؟
چشمم خورد به کشوی پایین کمد . روی زمین نشستم و خوشحال از اینکه بالاخره موفق شده بودم کلید اونو پیدا کنم ، کلید دستم رو داخل قفل فرو بردم . با چرخشی آروم ، در کشو به آهستگی باز شد . مدت ها بود که دنبال این کلید بودم و دیگه بی خیال شده بودم ، که اون روز به طور اتفاقی کلید رو پیدا کردم .
یادمه تا یه هفته تموم سوراخ سمبه های خونه رو گشتم . تو کابینت ها ، زیر فرش ها ، حتی به وسایل شخصی بابا هم رحم نکردم و آخرش کلافه شده بودم و به این خودمو راضی کردم که چیز با ارزشی اون تو نیست .
ولی اون روز ، انگار که مامان خودش منو به اونجا راهنمایی کرد ، انگار اونم از سختی های که می کشیدم و ظلم های که بهم می شد خسته شده بود .
کشو رو بیرون کشیدم یه آلبوم عکس ، یه دفتر چه خیلی قشنگ و یه کیسه فانتزی که سرش با روبانی بسته شده بود ، بیشتر از چیزای دیگه توجه ام رو جلب کرد .
آهسته روبان دورش رو بازکردم و با دیدن محتویات اون ، جیغی از خوشحالی وتعجب از گلوم خارج شد . خدا می دونه چقدر دنبال اونها گشتم طلاهای مامان !اونها رو به آرومی داخل کیسه برگردوندم و درش رو بستم و سرجاش گذاشتم . هیچ کس نباید بفهمد که اونها اینجان . مخصوصا بابا ، اینا یادگار مامان بود .
آلبوم رو برداشتم و بازش کردم. چشمم به عکس هایی خورد ، که تا حالا ندیده بودم . عکس های بچگی مامان ، عکس های نوجوانی و جوانی ، ولی مامان که می گفت کسی رو نداشته ؟!پس اینا کی هستن ؟این مرد و زن و این پسر بچه و اون نوزادی که توی بغل مامانه ؟
اینها سوالاتی بود که مدام توی ذهنم تکرار میشد . یه عکس بزرگ خانودگی ، توجهم بیشتر به خودش جلب کرد . یه جایی مثل یه باغ که دسته جمعی جلوی یه عمارت بزرگ ایستاده بودن ، تو چهرشون نشونی از هیچ اضطراب یا غمی نبود . همه لبخند بر لب داشتن ، مثل خانواده خوشبخت با خودم گفت:
-حیف سیاه سفیده ، وگرنه باید جای قشنگی باشه .
آلبوم رو ورق زدم ، بازم عکس ها تکرار می شدن . همه توی همون باغ بود ، با این تفاوت که بچه ها بزرگتر شده بودن و عکس ها رنگی ، تازه توی اون عکس منظره باغ زیباتر شده بود و کاملا می شد زیبایی اونو حس کرد.
چند تا برگ از لای آلبوم سر خورد و افتاد روی پام آلبومو بستم و با حیرت به اونا نگاه کردم . چند تا چک پول بود خدایا چقدر ناشناخته ، اینجا توی این کشو بودن و من ازشون بی خبر بودم . اون همه پول و طلا اونجا بود ومن بی توجه از کنارشون گذشته بودم . باید هر طور شده ، از راز اونها سردرمی آوردم . دست پیش بردم و دفترچه ای رو بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود باز کردم .
حدسم درست بود ، اون دفتر خاطرات مامان بود . خطش مثل همیشه زیبا و خوانا بود و چشممو نوازش داد . نوشته هاش هم ، همه خطاب به من بود .
نازنینم ، پری قشنگم ، امیدم ، سلام .
نمی دونم وقتی توشته های منو می خونی چقدر از مرگ من گذشته ؟چند روز ، چند ماه !شایدم چند سال . نمی دونم بعداز نوشتن این نامه چه سرنوشتی در انتظارمه ، ولی اینو مطمئنم که مدت طولانی نخواهم موند . اینو تو نگاه پریشون دکتر می خونم . می دونم که رفتنی ام ، ولی امروز یا فرداش دست همون خدایی که می خوام بعد از این تورو به اون بسپارم . چون مطمئنم مسعود مردی نیست که بتونه نقش یه مادررو برات بازی کنه . اون برات پدر خوبی نبود چه برسه به مادر و اینکه بخواد جای خالی منو برات پر کنه .
حرف های دکتر نمی تونه منو از چیزی که انتظارم رو می کشه دور کنه . چرا دورغ بهت بگم ، منم مدت هاست انتظار اونو می کشم .اگه تو نبودی اگه حضور تو وعشق تو به من شوق زندگی نمی داد ، مدت ها پیش مرده بودم ، درست مثل روح وقلب و احساسم . فقط حیف که نمی تونم و نیستم ، که خوشبختی تورو یگانه آرزوی زندگیم بودی رو بیبنم .
نگران مسعود نیستم ، چون بود ونبود من براش فرقی نمی کنه ، اما همه غم وجودم به خاطر توئه . تو ثمره زیبای زندگی و یگانه عشق پاکی ، که زندگی و آینده و گذشته ام رو به تاراج برد .ثمره یه اشتباه تو دومین اشتباه زندگیم بودی ، ولی اشتباه شیرین . هیچ وقت خودم رو نمی بخشم ، من فکر می کردم بابودن تو زندگیم از سیاهی می آد و مسعود دوباره مثل روزای اول زندگی می شه ، مرد دلخواه و رویایی من ، ولی حضور تو هم نتونست مسعودو به من برگردونه .
من ظلم بزرگی به تو کردم ، نباید تورو هم اسیر سیاه چال سرنوشت خودم می کردم و این بار با رفتنم تو رو توی سیاهی ها غرق می کنم . ولی این دیگه دست من نیست .
شرمنده ام ، از روی تو دخترم شرمنده ام ، من نباید به خاطرتنهایی خودم پای تورو هم به این دنیا باز می کردم ، اما تو تمام زندگی من شدی ؛ همه امیدم ، آرزوهام و جوانی ام توی وجود تو خلاصه شد .قصدم از نوشتن اینها ، فقط روشن کردن تاریکی های زندگی زندگی نیست .
هیچ وقت جوابی براشون نداشتم . من به خاطر رسیدن به مرد رویاهام و خوشبختی ، از صفا و گرمی خونه پدری چشم پوشیدم ، ولی در نهایت از اینجا مونده شدم و از اونجا رونده . دیگه نه روی برگشت داشتم و نه طاقت موندن .ولی توی اوج ناامیدی ،حضور تو امید دوباره ام شد . من تو اون سال ها چوب حماقت و تصمیم غلط خودم رو خوردم ، احساسم منو به خطا برد و این طوری سال هایی رو که می شد کنار خانواده ام با خوشبختی و سعادت سر کنم تاریک و مبهم کرد .
آره ، خوب یادمه که چطور همه حسرت زندگی زندگی و خوشبختی منو می خوردن و حالا این منم که توی این لحظه ها آخر دارم ، حسرت آرامشی رو توی زندگی اونهاست هضم می کنم و این حسرت آخر ، قلبم رو بیمار و روحم رو پژمرده و افسر کرد .
تنها دختر خانواده پنج نفری مون بودم . من لیدا رنجبر ، دختر ارباب ده ، حاج عباس علی رنجبر بودم . مادرم کرد و پدرم بچه همون ده بود ، یه ده سرسبز مثل تمام مناطق شمال ،زمین های زیادی توی ده و روستاهای اطراف داشتیم ، که همه از پدربزرگم به پدرم که تک فرزندش بود وارث رسیده بود . اموال پدر بزرگ به پدر رسید و زیبایی مادر بزرگ به من .زیبایی ارثی مادربزرگ در کنار قدبلند وموهای کمندی که از مادر به ارث برده بودم، کنار جدابیتی بهم داده بودن ، که کمتر کسی ساده از کنارم می گذشت . تمام پسرای ده خودمون و حتی محله های اطراف آرزو داشتن ، که روزی مورد توجه من قرار بگیرن و حتی شانس خودشون رو با فرستادن ریش سفیدا به خودمون امتحان می کردن .
یکی از همون دلباخته ها ، پسر نانوای ده بود ، از رفتار و حرکاتش کاملا مشخص بود که بد جوری خاطر منو می خواد ولی جرات ابراز نداشت . حقم داشت آخه من اونقدر مغرور بودم که هیچ کس رو نمی دیدم و اون می دونست که ریش سفیدای ده که سهل اگه خود شاه رو هم واسطه کنه ، نمی تونه نظر مثبت منو به خودش جلب کنه و گاهی فکر می کنم این آه اون بود دامن من و زندگیم رو گرفت و من تموم این سال ها تاوان شکستن دل اونو پس می دم .
درست یادمه روزی رو که یه صفحه تازه توی دفتر زندگیم باز شد ، تازه قدم به هفده سالگی گذاشته بودم ، سر وکله یکی از دوستای قدیمی پدرم پیدا شد . ولی این بار تنها نبود و برعکس همیشه و سال های قبل پسرش هم همراهش اومده بود .آشنایی با مسعود درهای یه به دنیا دیگه به روم باز کرد . منی که تا حالا جز ده خودمون و روستای اطراف جایی رو ندیده بودم ، یک دفعه با حرف ها وتعریف های مسعود ازشهر ، احساس کردم که از محیط اطرافم خسته شدم و دلم میخواد مثل اونباشم ، یه دخترشهری و اینطوری بود که حرفای مسعود وتعریف های اون از شهر بزرگی مثل تهران ، برام شد یه رویا و یه هدف و شایدم یه آرزوی بزرگ .
و اینجوری بود که عاشق مسعود شدم و وقتی پدرش ازم خواستگاری کرد ، بی هیچ تعللی گفتم بله . حتی مخالفت بابا و اشک های مامان نتوست منواز تصمیم منصرف کنه . اونقدر گفتم وگفتم ، اونقدر اشک ریختم ، التماس کردم تا راضی شدن تک دخترشون رو به مسعود بدن ، به پسری که هیچی ازش نمی دونستن ، به جز اینکه توی تهران یه شرکت تجاری بزرگ صادر کننده پسته وزعفران دارد .
در هر حال ما ازدواج کردیم توی مراسم عروسی ما ، هیچ کس از خانواده من شرکت نداشتن مسعود عارش میشد به دوستانش بگه اونها ! اون روستایی ها پدرو مادر همسرمنن !ولی مگه من هم جزئی از اونها نبودم ، پس چرا من خوب بودم ، ولی اونها وصله اون نبودن .
یک هفته بعد از عروسی به زیبایی و شیرینی گذشت ، ولی بعد از اون مهمونی ای مسعود شروع شد . وقتی بعد از اولین مهمونی بهش گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش به اون مهمونی ها برم خنده مستانه ای سر داد و گفت :خیلی ها حاضرن جای منو براش پر کنن . بدجوری دلم رو شکست و همون جا فهمیدم مسعود بزرگترین اشتباه زندگیم بود .
پدر مسعود با این رفتار پسرش موافق نبود و همیشه توی همه بحث ها طرف منو می گرفت ما سه نفر توی همین خونه زندگی می کردیم وبدن پدرش برگترین نعمت واسه من بود ،واسه منی که هیچ کس رو نداشتم .اون رفتار مسعود رو تاثیر رفتارهای نادرست مادرش توی دوران کودکیش تفسیر می کرد . خیلی تلاش کردم تا مسعود رو به زندگی برگردونم تا دوباره اونو مثل روزای اول عاشق خودم کنم ، ولی مسعود انگار تغییرپذیرنبود .شایدم مقصر من بودم که نمی تونستم یا نمی خواستم مثل اون باشم . یادمه یه روزی بهم گفت :
-فکر می کردم وقتی از توی اون خراب شده بیرون بیارمت میشی همون چیزی که من می خوام ، ولی تو از پایه مشکل داری و تغییر پذیر نیستی .
بعد از یک سال پدر مسعود مرد و من تنها پناهم رو از دست دادم . بعد از اون رفتار مسعود خیلی بدتر از قبل شد ، حتی شب ها هم خونه نمی اومد و من بودم تنهایی و سکوت وحشتناک این خونه . من بودم و بی کسی و فقط یاد پدر و مادری که به خواست مسعود هیچ ارتباطی با هم نداشتیم . گاهی دلم برای همشون تنگ می شد واسه خونمون ، واسه همون دهی که ازش فرار کردم . تازه به حرف پدرم رسیده بودم ، اون می دونست من با مسعود خوشبخت نمی شم ، ولی به خاطرمن راضی به این ازدواج شوم شد ، ازدواجی که حتی خودش توی اون حضور نداشت . من و مسعود از دو دنیای مجزا بودیم دو تا دنیای متفاوت .
به هر حال گذشت ، یک سال ، دوسال و...پنج سال توی اون زندگی که خودم ، واسه خودم ساخته بودم و زندانبانش روزگاری عشقی بود که منو به دام کشیده بود گذروندم ، دیگه امیدی به فردا نداشتم . دیگه داشتم ذره ذره مرگ رو به وجودم راه می دادم که حضور تورو حس کردم . مطمئن بودم بچم دختره ، یه دختر زیبا و فرشته صفت . مثل یه پری . همون پری قصه که می یاد و سیندرلا رو نجات می داد . ولی من دیگه سیندرلای قصه نبودم ، من یه بازنده بودم که حضور تو بهم ماید زندگی می داد و اونجا بود که توی ذهنم شدی پریا ! پری من !
ولی مسعود نباید چیزی از حضورت می فهمید . اون مخالف بچه بود و همیشه می گفت یه بچه دست و پای ادم می بنده ، درست مثل تو !ولی مگه من چه کار به اون داشتم ؟ من چه جوری دست و پای اونو بسته بودم ؟ غیر از این بود که شب وروز مشغول خوش گذرونی بود . روزا تو شرکت و شب ها توی مهمونی های مختلف .
تا پنج ماه مسعود از حضور تو خبر نداشت و بعد از اون دیگه برای هر کاری دیر شده بود . طوفان خشم مسعود دوباره وجودم رو به اتیش کشید و ما بیشتر از هم دور شدیم . مسعود نفرت عجیبی نسبت به ما پیدا کرده بود و به هیچ وجه راضی به پذیرش تو نبود اون از بچه بیزار بود ولی کاری نمی شد کرد .
من توی سخت ترین شرایط تورو دنیا آوردم و زنده بودنم رو مدیون خدا بودم و امید و عشقی که به تو داشتم بعد از نه ماه انتظارم تموم شد وتو بدنیا امدی . پری من پری شهر انتظارم ، بالاخره اومد و زندگی رو دوباره به چشام هدیه کرد .
می دونم دوران کودکی تو پراز حسرت بود ، پراز تنهایی ، من همه تلاش خودم رو کردم تو کمبودی حس نکنی ، ولی مهر پدرت برات شد یه رویا . هیچی برات نمی گفتم تا نسبت به مردی که پدرت محسوب می شد کینه به دل نگیری ، تو چیزی نمی شنیدی ، ولی چشم داشتی ، عقل داشتی و همه اینها رو حس می کردی .
اه پریا ! پریای نازم ! این تمام ماجرایی بود که می خواستی بدونی و بقیه ش رو خودت می دونی .
تو نتیجه زیبا وشیرین صبرم بودی و حالا تنها آرزوم سعادت تو نازنینمه . با اینکه می دونم بعد من چه سرنوشتی در انتظارته ، ولی تو ازت می خوام صبور باشی ولی اگه روزگار بهت سخت گرفت ازت می خوام بری ونمونی ، می خوام بری به بهشتی که من از اونجا اومدم ، می دنم پدرو مادرم با روی باز ازیادگار قشنگ من نگهداری می کنن . همه پس اندازم لای آلبومه ، که مطمئنم متوجه اون شدی . آدرس روستای زیبا و قشنگمون رو هم انتهای این دفتر می نویسم تا راحت بتونی به اونجا برسی .برو پری برو ! هر وقت از زمونه و سختی های زندگی توی خونه خسته شدی برو .چون مطمئنم هیچ کس دنبالت نمی گرده و اذیت نمی شی . می دونم اونجا همه این سختی ها رو فراموش می کنی .
برو پری ، برو به پدر ومادرم بگو تموم این سال ها آرزوی دیدنشون رو داشتم ولی نشد .بگوتو حسرت بودنشون سوختم ، ولی چاره نداشتم . بگو حلالم کنن .بگومنو ببخشن تا روحم اروم بگیره . بگو تا اون لحظه آخر تشنه دیدارشون بودم .
مواظب خودت باش . اول تورو به خدا و بعد پدر ومادرم می سپارم .امیدوارم بتونی پیداشون کنی وکنار اونها به سعادتی که توی خونه پدری نصیبت نشد برسی .
خداحافظ پری ، پری شهر انتظارم ، پری شهر دلواپسی ام ، پری قشنگم . رنجورتر از همیشه ، مادرت لیدا

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید