نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت بیست و سوم »

باز من بودم و خلوت اتاقم و گیتاری که دیگه مثل گذشته از غم نمی گفت . این بار تارهای اون با رنگ و بوی عشق آشنا بودن و همراه دستام و زمزمه لبام با هم و برای اون می خوندن . واسه اونی که حضورش رنگی دیگه به آسمون زندگیم داده بود . اونی که باتمام وجود غریبگی برام آشنا بود ، اونی که دردم رو می فهمید و سعی داشت کمکم کنه تا راه درست رو انتخاب کنم .اونی که پرده های تاریک ذهنم رو کنار زد و منو با دنیای حقیقی آشنا کرد .اونی که با وجود همه خوبی هاش احساسم رو نمی فهمید و همه وجودش توی دخترش خلاصه می شد .
سارا رقیب من بود ، رقیبی که عاشقانه دوستش داشتم اون نقطه پیوند من و پدرام بود .
صدای در کشمکش ذهنم خاتمه داد. نگاه منتظرم رو به در دوختم و مطمئن بودم فقط اونه که می تونه اینقدر سنگین و با صلابت در بزنه .
-بله ؟
سرش رواز لای در آورد تو و گفت :
-خاله پریا ؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم :
-بله بفرمائید تو آقا پدرام .
درو کامل باز کرد و توی چهارچوب در ایستاد . سارا توی بغلش بود ، مثل همیشه تمیز و مرتب و با بهترین و شیک ترین لباس . وقتی نگاه منتظرم رو دید ، گفت :
خاله پریا ما داریم می ریم بیرون ، تو نمی یای ؟
-یعنی دارید دعوتم می کنید ؟
-من نه ! سارا دوست داره با خاله اش بره شهربازی .
-شهربازی اونم تو زمستون ! چه شود
-اولا شهر بازی ربطی به تابستون و زمستون نداره . ثانیا تو چند روزه از خونه بیرون نرفتی ، بیا بریم ببین هوا چقدر خوبه .
-امتحانش ضرر نداره به شرطی که شام مهمون شما باشیم .
خندید و با سر حرفم رو تایید کرد .دلم براش ضعف رفت ، چقدر لبخنداش رو دوست داشتم .
-ما پایین منتظریم .
همون طور که در می بست ، گفت :
-لازم نیست عجله کنی ، ما منتظر می مونیم .
برای سارا دست تکون دادم و اونم با خنده برام دست تکون داد.
-زودی بیا پایین خاله ، خوب ؟
بهش خندیدم و گفتم :
-باشه خاله ، زود می آم .
با سرعتی باور نکردنی حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین دویدم . صدای خنده سارا از تو حیاط می اومد ، یه جورایی احساس سر خوشی می کردم .
بالای پله ها ایستادم و تماشاشون کردم . سارا روی تاپ نشسته بود و پدرام از پشت آهسته هولش می داد و با هر حرکتی که به تاب می داد سارا با خنده اش ازش تشکر می کرد .
از پله ها که پایین رفتم متوجه من شد و با گرفتن زنجیره های تاب ، اونو از حرکت انداخت و سارا رو بغل زد و گفت :
-خوب اینم از خاله پریا ، حالا وقتشه که بریم .
با لبخند رفتم طرفشون .
-ببخشید معطل شدید .
نگاهی به سر تا پام کرد وبا طعنه گفت :
-نه ، زیادم معطل نشدیم . انگار سرعت عملت بالا رفته .
به جای اینکه ناراحت بشم ، خندیدم و کنارش شروع به حرکت کردم .
-نه انگار جنبه و ظرفیتت هم بیشتر شده ! قبلا تا حرف می زدم جبهه می گرفتی .
بازم خندیدم و چند قدم جلوتر رفتم و گفتم :
-شما ماشین رو بیارید ، من درو باز می کنم .
-امروز از ماشین خبری نیست ، می خوایم پیاده بریم .
درو باز کردم و گفتم :
- چه بهتر ، هوا امروز عالیه و ...
جلوی در با یکی سینه به سینه شم .سرم رو بالا آوردم و نگام افتاد رو صورت بهمن .
-چی شده خاله پریا ، چرا نمی ری ؟
برگشتم عقب و گناه مرددم رو به صورت پدرام دوختم . با قدم بلندی خودش رو به من رسوند و پشت سرم قرار گرفت .
-چی شده پریا ؟
درو کامل باز کردم وان بهمن رو دید .
-امری باشه ؟
-سلام پریا خانوم .
به جای من پدرام جواب داد .
-گیرم علیک سلام ، امرتون ؟
بدون اینکه ه پدرام توجهی کنه رو به من گفت :
-می خوام باهات صحت کنم .
پدرام خم شد وسارا رو گذاشت روی زمین .
-اون حرفی باشما نداره .
نگاهش رو به صورت پدرام دوخت .
-من دارم با پریا حرف می زنم .
-منم دارم می گم اون با تو حرفی نداره .
- من با شما حرفی ندارم . می خوام با اون صحبت کنم .
پدرام منو کنار زد و جلوم ایستاد .
-هر کی می خواد با اون حرف بزنه ، باید از من اجازه بگیره .
بهمن پوزخندی زد و گفت :
-آقا کی باشن .
-بزرگترش .
-برو کنار بذار باد بیاد .
یک دفعه پدرام با عصبانیت یقه لباسش رو چسبید .
-مرتیکه بی شعور ، حرف آدم حالیت نمی شه .
می دونستم آدمی نیست که بشه باهاش در افتاد با نگرانی دستم رو گذاشتم رو بازوی پدرام .
-پدام ؟
برگشت و نگاهشو انداخت رو صورتم . با التماس گفتم :
-خواهش می کنم . ولش کن بذار بره
نگاهی به دستم که روی بازوش می لرزید انداخت و با تردید گفت :
-باید بفهمه نباید مزاحمت بشه .
دستم رو پس کشیدم و گفتم :
-خواهش می کنم ، به خاطر من
با خشم یقه بهمن رو رها کرد و با دست هولش داد عقب .
-دیگه نمی خوام ریخت نحست رو اینجا ببنم ، مفهموم شد .
و بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن یا حرکتی بهش بده ، درو محکم به هم کوبید .
سارا به گریه افتاد و من از ترس همه وجودم می لرزید . ترس از عاقبت کار ، ترس از بهمن .
پدرام ، سارا رو بغل کرد و گفت :
-خواهیم دید پریا خانوم ! حالا واسه من وکیل وصی می گیری و خودت لال می شی ، من می خواستم از در دوستی وارد بشم ولی خودت نخواستی ، خواهیم دید .
بعد لگد محکمی به در زد و رفت.
مثل چوبی که از وسط نصف بشه ، زانوهام خم شدن نشستم رو زمین ، داشتم از خشم منفجر می شدم .
-لعنت به تو بهمن ، تمام خوشیم رو زایل کردی .
بغض مثل یه سنگ ، راه گلوم رو بست .انگار نفس کشیدن هم برام سخت شده بود .
-پاشو پاشو ، بریم تو پریا
نگاه ابریم رو به چهره اش دوختم و خواستم بپرسم پس قرارمون چی ؟ برنامه امروز ؟ که انگار خودش سوالم رو از تو صورتم خوند ، چون گفت :
-دیگه حوصله بیرون رفتن ندارم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید