نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و ششم »

فکر نمی کردم آرش به این زودی اقدام کنه .خیال می کردم حداقل یک هفته طول می کشه تا بخوان تماس بگیرن و قرار بزارن ، ولی انگار خیلی عجله داشتن یا آرش بود که خیال داشت زود همه چیز تموم کنه ، یا بابا بود که می خواست زودتر از شر من خلاص بشه .
به خیال اینکه یه هفته واسه فکر کردن فرصت دارم و می تونم تا اون موقع یه جواب و دلیل قانع کننده ای واسه آرش پیدا کنم ، چیزی نگفتم و اجازه دادم تا با خانواده اش در میون بزاره ، به این امید که مورد پسند مادر نباشم و یا بتونم تو این مدت ، یه راهی واسه قانع کردن آرش دست و پا کنم .
شراره درو باز کرد واومد تو :
-چه کار می کنی پری ، زود باش همه منتظرن
-تو برو ، من دارم می آم
با تردید نگام کرد وگفت :
-کمک نمی خوای ؟
-نه گفتم که برو ، من خودم می آیم .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-نمی خواستم ناراحتت کنم ، فقط به من گفتن صدات کنم همین !
با شرمندگی نگاش کردم :
-معذرت می خوام دست خودم نبود .
-مهم نیست ، بلند حرف بزنی بهتر از اینکه که اصلا حرف نزنی .
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت .
دوباره برگشتم و وروبه روی آینه قرار گرفتم . ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم . صورتم از سه روز پیش لاغرتر شده بود .سه روز بود از اتاق بیرون نرفته بودم و درست و حسابی غذا نخورده بودم .اصلا دلم نمی خواست با پدرام روبه رو بشم ، انگار اونم این بار همین احساس رو داشت ، چون بر عکس همیشه نه برام سینی غذا رو آورد و نه به خوردن ترغیبم کرد .فقط شراره بود که گاهی بعد از رفتن بابا ، برام غذا می آورد و وادارمی کرد به زور هم که شده چند لقمه بخورم . انگار اونم می ترسید جلوی بابا بهم محبت کنه .
به چشمام که پایینش یه هاله کبود نقش بسته بود ، نگاه کردم :
« این همون چشمائیه که یه روز بابودن تو برق خوشبختی داشتن مامان همه کسم بودی ، همه وجودم و معنی خوشبختی بر باد رفته ام »
شال سبز رنگم رو که همه می گفتن رنگش اصلابهت نمی یاد ، پوشیدم با بلوز قرمز و دامن مشکی بلند و گشاد و صندل های سفید خودمم تو اینه از تیپم خنده ام گرفت . دلم می خواست جلوی اونها یه دختر ساده و شایدم عقب افتاده جلوه کنم .ولی انگار یه چیزی کم داشتم . یه خورده جلوی آینه خودم ورانداز کردم و آخرش شالم رو در اوردم و موهای بلندم رو با یه گیره وسط سرم جمع کردم ، تا از زیر روسری حسابی قلمبه بزنه بیرون ، طوری که حسابی تو ذوق بزنه ، شالم رو خیلی مسخره دور سرم پیچیدم.
درست شده بودم شبیه دخترای دهاتی ، فقط اگه لپام رو هم قرمز می کردم همه چی کامل بود . دستم رفت طرف جعبه لوازم آرایشی که مدت ها بی استفاده داخل کمد مونده بود ولی بعد پشیمون شدم ، یعنی از عکس العمل بابا ترسیدم . ولی در عوض ادکلن بدبویی رو که آرمان توی یکی از تولدهای دورغین برام خریده بود برداشتم و حسابی به خودم پاشیدم . حتی خودم هم از بوی نفرت انگیزش حالم بد شد .عجب سلیقه ای داشت ، خوب با اون تیپ و قیافه ای هم که داشت ازش بعید نبود .ادکلن رو انداختم تو کمد و اومدم درشو ببندم ، که چشمم خورد به شلوار راحتی که چند سال پیش خریده بودم . یه شلوار آبی روشن با گل های ریز سورمه ای و قرمز .
دوباره از اون فکرای مخصوص خودم افتاد به کله ام . شلوار و یه جفت جوراب سفید بلند و نازک هم از تو کمد برداشتم . شلوار روپوشیدم و جوراب ها رو روش پام کردم وتا نزدیک زانوم بالا کشیدم . وقتی جلوی آینه ایستادم ، خودم از خنده رودبر شدم . کمر دامنم رو هم تا کردم بالا کشیدم تا جوراب ها و شلوارم وموقع راه رفتن دیده بشه . ولی صندل هام خیلی شیک بودن،باید یه فکری براشون می کردم ،وچی بهتر از دمپایی های حمام که از دو جا روش ترک خورده بود و موقع راه رفتن روی سرامیک ها حسابی صدا می داد .
خوب دیگه همه چی کامل بود . دوباره خودم روتو آینه نگاه کردم ، حیف شد اگه صورتم رو هم قرمز می کردم دیگه عالی بود ، ولی بابا ...
-بی خیال پری ، مثلا فکر می کنی با همین لباس ها کم چیزی در انتظارت ، تو که آب از سرت گذشته این نمایش رو کامل کن .این طوری به اونم نشون بده که علاقه ای به آرش نداری .
بالاخره جعبه لوازم آرایشم رو برداشتم و با مهارت گونه هامو سرخ کردم و با خط چشم چند تا نقطه سیاه بزرگ روی دندون هام گذاشتم ،، تا حسابی تو ذوق بزنه و بعد در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم از در بیرون رفتم .
از پله ها که پایین میرفتم صدای صحبتشون رو شنیدم .مثل همیشه بابا رشته سخن رو به دست گرفته بود
-خوب در خوبی پسر شما شکی نیست
صدای مردانه و جا افتاده ای حرف بابا رو قطع کرد :
-شما لطف دارید جناب مهربان ، اینقدرهام که شما می فرمایید قابل ستایش نیستیم .
باخودم فکر کردم ، اگه اون ماشین مدل بالای چند میلیونی جلوی در پارک نشه بود ، بازم بابا این حرف ها رو می زد .
شراره از آشپزخانه اومد بیرون و چشمش افتاد به من . سینی چایی رو همون جا روی اپن گذاشت و با چند قدم سریع خودشو رسوند به من .
-خدام مرگم بده پری ، این چه قیافه ای یه ؟
شروع کردم بالکنت حرف زدن :
-خوب ...مگـ...گـ...ه...چـ چـ چـ ...مـ..مـ مـه؟
با دست زد توی صورتش:
-خاک بر سرم پری ،تورو خدا آبرو ریزی نکن .
شورع کردم به خندیدن :
-وا آبرو ریزی چیه ؟
-این چه قیافه ای یه ! به خدا مسعود می کشتت.
-بزار بکشه ، ولی من به زور شوهر نده . شراره مگه من چند سالمه ؟ هان ! چرا اینقدر واسه شوهر دادن من عجله دارید ؟ چرا هر کسی در می زنه فوری در رو باز می کنید و می گید بفرمائید .
-باشه هر چی تو بگی ، حالا برو بالا لباستو عوض کن ، بعدا حرف می زنیم .
-نه دیگه شراره جون ، خیلی دیر شده ، بزار برم تو سالن .
با دست راهم رو بست و هولم داد طرف پله ها :
-همین جا بمون ، تا من بیام .
روی پله ها نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام و از توی آینه قدی کنار دیوار سعی کردم مهمون رو بشمارم . آرش درست رو به روی ورودی آشپزخانه بود و سرش رو انداخته بود پایین . اونقدر مظلوم نشسته بود ، دلم براش سوخت و دوباره عذاب وجدان گریبان گیرم شد .
کنارش یه خانوم چادری که فقط از ترکیب صورتش چشمانش و نصف بینی قلمیش معلوم بود ، نشسته بود وحدس زدم مادرش باشه و بعد یه دختر تقریبا بیست و سه چهار ساله با چادر عربی کنار مادرش بود و این طرف آرش هم پدرش با کت و شلوار مشکی ، موهایی جوگندمی و عینکی خوش فرم داشت با پدرام صحبت می کرد .
تصویر شراره و متعاقب اون پدرام ، دیدم رو تار کرد . شراره دست پدرام رو گرفت کشید پشت دیوار سالن ، یعنی روبه روی من و درست مقابل پله ها
-پدرام ، تورو خدا نگاش کن.
پدرام سرش رو بلند کرد تا چشمش افتاد به من ، پکی زد زیر خنده . دستش رو جلوی صورتش گرفت ، تا صدای خنده اش جلب توجه نکنه . منم با خنده اون خندیدم . شراره که داشت از خشم منفجر می شد گفت :
- نگفتم بیای اینجا بخندی ، به نظرم هیچم خنده دار نیست.
به زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت :
-نگاش کن کجاش خنده دار نیست .
و بعد رو کرد به من و گفت :
-فقط یه ظرف اسپند کم داری ، تا بشی مثل کولی های سر چهار راه ها .
نگاش کردم و خوشحال بودم از اینکه ، این کارم حداقل اون خندونده
-پدرام ، جان شراره بهش بگو بره لباساشو عوض کنه ، به حرف من گوش نمی ده .
-چی باعث شده فکر کنی ، به حرف من گوش می ده .
-من نمی دونم ، ولی راضیش کن . این جوری آبرو ریزی می شه .
- من با چه زبونی بگم قصد ازدواج ندارم .
-چرا به من می گی برو به بابا ت بگو .
-به قول پدرام خان چی باعث شده فکر کنی اون به حرف من گوش می ده .
-نمی دونم پری ، ولی من اجازه نمی دم این جوری بری تو سالن .
از رو پله بلند شدم و گفتم :
-وا مگه چمه تازه ، اینجا رو ندیدی .
از پله ها پاین پریدم و گوشه دامنم رو گرفتم و چرخ زدم :
-خاک تو سرم پری ، زده به سرت
پدرام موبایلش رو ازتو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بزار چند تا عکس ازبگیرم .
منم مثل مانکن ها ژست های مختلف می گرفتم و ادهای خنده دار در می آوردم و این وسط ، قیافه شراره دیدنی بود . تکیه داده بود به نرده ها و با تاسف به ما نگاه می کرد .
صدای مادر آرش برای اولین بار شنیده شد .
-پس این عروس خانم کجاست نمی آد ما زیارتش کنیم .
بابا با صدای بلند خطاب به شراره گفت :
-خانوم ، لطف کن و پریا رو صدا کن .
شراره درحالی که سعی می کرد لرزش صداش رو پنهان کنه و گفت :
-چشم آقا مسعود ،الان می آد .
بعدرفت طرف پدرام و گوشی رو از دستش بیرون کشید.
-بس کن پدرام ، تو دیگه چرا به بچه بازی های این می خندی .
-خوب چه کار کنم ، این خودشو شکل دلقک ها کرده که ما بهش بخندیدم غیر از اینه ؟
-من نمی دونم ، تو می دونی و این . خودتون جواب مسعود رو بدید من که رفتم .
بعد رفت وسینی رو برداشت و بر گشت تو آشپزخانه ، تا چایی های سرد شده رو عوض کنه . با چشم رفتنش رو دنبال کردم ، در حالی که سنگینی نگاه پدرام رو روی صورتم حس می کردم .
- چند ساعت جلوی آینه بودی ؟
خندیدم :
-به ساعت نرسید .
روی پله اخر نشستم و اونم کنارم نشست .
-نمی خوای بری حاضر شی ؟
-من حاضرم .
برگشت و نگام کرد .
-این طوری ؟
انگار نگام قفل شده بود تو نگاش . بعد از سه روز دوباره چشای خوش رنگش داشت با رنگی از مهر نگام می کرد . آهسته چشمامو رو هم گذاشتم و قبل از اینکه متوجه او دو تا قطره اشکی که از زیر پلک هام بیرون پریده بودن بشه ، رومو برگردوندم .
-پری ؟ نگام کن .
با انگشت اشکامو پاک کردم و برگشتم طرفش :
-چرا به بخت خودت لگد می زنی ؟
-بخت ؟
-مگه غیر ازاینه که تو به خاطر اون چادری شدی ؟
با چشمایی گرد شده نگاش کردم .
-یعنی شما فکر کردید ، من به خاطر اون چادر سر کردم
بلند شدم و گفتم :
-واسه خودم متاسفم فکر می کردم حداقل شما یکی منو درک می کنید .
روبه روم ایستاد و گفت :
-آروم حالا فکر می کنن می خواهیم به زور شوهرت بدیم.
نگام رو انداختم تو چشاش :
-غیر از اینه .
-یعنی می خوای بگی تو واون ..
-نه پدرام نه به خدا بین ما هیچی نیست . یعنی خیلی وقته که ازش بی خبر بودم ، اون روزم خیلی اتفاقی دیدمش ، ما با هم قرار نداشتیم به خدا اشتباه می کنی .
-خیلی خوب آروم باش .باور کردم ، اینقدر هم قسم نخور .
-نه تو فکر می کنی دارم دورغ می گم ، واسه تبرئه خودم ، ولی اینجوری نیست به خاک مادرم ..
انگشتش رو گذاشت رو لبش و گفت :
-هیس !آروم تر ،ابروریزی نکن .
سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکام خالصانه بی گناهی ام رو ثابت کنن.
-حالا مثل یه دختر خوب ، برو بالا و لباست رو عوض کن خوب !
با التماس نگاش کردم :
-تو که نمی خوای مسعود دوباره ...
-نه ولی ...
-فعلا برو لباست رو عوض کن ، بعدا در این باره صحبت می کنیم . فقط زود باش، پنج دقیقه بیشتر وقت نداری .
-سعی می کنم .
-سعی نکن ، عجله کن .
از پله ها بالا دویدم و چون اون ازم خواسته بود ، بر خلاف میل خودم به سرعت لباس هایم رو عوض کردم و با یه دستمال سریع گونه های سرخم رو پاک کردم و دندون هام رو تمیز کردم . جلوی آینه روسریم رو سرم مرتب کردم . همون روسری بود که پدرام برام خریده بود ، بهترین هدیه زندگیم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید