477
دو يار زيرك و از باده كهن دو مني
فراغتي و كتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پيام افتند هر دم انجمني
هر آن كه كنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
ز تند باد حوادث نميتوان ديدن
درين چمن كه گلي بوده است يا سمني
ببين در آينه جام نقشبندي غيب
كه كس به ياد ندارد چنين عجب ز مني
از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني
به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ
كجاست فكر حكيمي و راي برهمني
478
نوش كن جام شراب يك مني
تا بدان بيخ غم از دل بركني
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم و ني
چون ز جام بي خودي رطلي كشي
كم زني از خويشتن لاف مني
سنگسان شو در قدم ني همچو آب
جمله رنگ آميزي و تر دامني
دل به مي دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوي بشكني
خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پاي معشوق افكني
479
صبح است و ژاله ميچكد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يك مني
در بحر مايي و مني افتادهام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور كه حلال است خون او
در كار يار باش كه كاري است كردني
ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره كه ميزني
مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني
ساقي به بي نيازي رندان كه مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني
480
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهد هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
ديده ما كه به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نكني
نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نكني
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني
|