نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مسیر صحبت تغیر پیدا کرد اما محمد نگاهش فقط پیش انان بود و روحش جاي دیگري به پرواز یا بهتر بگوییم به رقص
در امده بود محمد در رویاي شیرینی غرق شده بود در خیالش با لباس دامادي وارد اتاق عقد شد اتاق عقد با ستاره هاي
رنگینی تزیین شده بود و حجله اي از تور فضاي سفره عقد را مجزا کرده بود زیر حجله سفره سفیدي پهن شده بود و
روي ان خنچه اي به شکل قلب وجود داشت که دو طرف ان را فرشتگانی با بالهاي سفید به دست گرفته بودنند و درون
ان بادام و فندق گردو شیرینی و تخم مرغ هاي رنگی قرار داشت زیر انداز سپیدي بالاي سفره عقد گسترده شده بود و
روي ان عروس رویاي او در پوششی از تور و مروارید به تخت نشسته بود ،توري روي صورت عروسش را پوشانده بود و
مانع از این بود که محمد روي چون ماهش را ببیند .محمد تپش قلب خود را احساس می کرد . گامی به سمت حجله
برداشت که آبی به روي پایش ریخت و از صداي خنده مادر و دایی و بلندتر از همه محبوبه به خود آمد حیرت زده به
آنان نگاه کرد در نظر اول تصور کرد متوجه رؤیایش شده اند و به آن می خندند ، اما به سرعت متوجه شد خنده شان به
دلیل خرابی است که خودش به بار آورده است . محمد آنقدر در رویایش فرو رفته بود که متوجه نشد که لیوان را سر وته
گرفته و در حال خالی کردن پارچ آب بر روي زمین است . محمد شرمزده به مادر نگاه کرد و از خجالت سرش را به زیر
آب روشنایی است ،ان شاالله » : انداخت ، مادر با دستمالی آب ریخته شده روي فرش را خشک کرد و در همان حال گفت
وبعد بالبخند نگاهی به محمد انداخت که رنگ چهره اش براثر خجالت سرخ شده بود. براي اینکه بیشتر «. که خیر است
طفلی بچه »: وبعد رو به برادرش کرد و گفت «. محمد جان پاشو مادر ،امروز خیلی خسته شدي »: از این معذب نشود گفت
.» ام امروز خیلی کار براي من کرده ،کلی خرید داشتم که اگر محمد نبود دست تنها نمی توانستم انجام بدهم
محمد می دانست مادر براي اینکه او را از خجالت برهاند این سخنان را می گوید ودردل این همه محبت را ستود.اما
صداي خنده ریز محبوبه که پشت دایی پنهان شده و از خنده غش کرده بود کفرش را در می آورد .مادر متوجه شد که
محمد از خنده محبوبه حسابی شاکی شده است ،اشاره اي به محبوبه کرد که سرش را به پهلوي دایی چسبانده و زیرکانه
می خندید.
.» حالا ببینم نوبت اون وروجکی که پیشت نشسته و حالا هم از خنده ریسه رفته برسه چکار می کنه «
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و براي استراحت به اتاقش پناه
برد.
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندي زد و به آرامی
...» تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام »: گفت
وبااین کلام دوباره ریسه «. مامان آخر هم آب نخورد »: محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودي می خندید گفت
رفت.
مهدي با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوي خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با
محبت بازوي چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوي دهانش گرفت تا
خنده اش را مهار کند.
بسه دیگه،خوب نیست »: مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت
»؟ اینقدر به برادرت بخندي !بزار براي تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی
»؟ ا،مامان! دایی جون یه چیزي به خواهرتون نمی گین »: محبوبه با اعتراض گفت
مهدي حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه اي بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روي دست دایی که روي
دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه اي بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا به
جان خرید.
بغضی بر گلوي مهدي نشست وبا محبت بوسه اي روي موهاي نرم و خوشبوي خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه خواهرش
.» مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین »: که در حال بلند شدن بود کرد و گفت
محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه اي بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش باز
وبا گفتن شب بخیر از «. دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان »: کردو در حالی که بلند میشد گفت
اتاق خارج شد.
.» مهتاب،بچه هاي خوبی داري و من از این بابت خوشحالم »: پس از رفتن محبوبه مهدي نفس عمیقی کشید و گفت
مهتاب لبخندي از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدي سینه اش را صاف کرد و
.» میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد »: گفت
...» یعنی زودتر از خرداد؟ چیزي شده نکنه زن داداش »: مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد
نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر تنها » مهدي با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد
.» دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روي ان حساب کرد
نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درك نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و
نگرانی در ان دیده میشد به مهدي چشم دوخته بود. البته مهدي هم این نگرانی را درك میکرد و در حالی که سعی
جوري نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از یادم »: میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندي زد و گفت
رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوري حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزي نشده ، اگر
راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر نسبت به آینده
.» فرشته وسواس دارد
نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو »: مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت
دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس فرشته
»؟ صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد
خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این دفعه »: مهدي سر تکان داد و اهی کشید
در «. که بیمارستان بستري بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادي براي مراقبت از او داشت
دکتر ناراحت کلیه پیوندي او بود که کمی نارسایی پیدا کرده است. البته »: حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت
من در این خصوص چیزي به نرگس نگفته ام، او همینطوري هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به اینکه چیزي هم بفهمد
اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاري کنم که تا او زنده است عروسی فرشته را ببیند.باور کن هرچه
به او دلداري دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جاي نگرانی نیست قانع نشد و مرتب حرف خودش را میزدکه نمی
خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه
.» اي که او دارد
من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب است یا »: مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت
.» اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم
نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزي »: مهدي نفس راحتی کشید
بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا براي خواستگاري ازدخترم
زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها براي دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکري کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی زنم تا
رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندي زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه ام اگر
بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدي چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدي لبخندي زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روي صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روي دستش گذاشته و در فکرش
از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تقه اي به
در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود.
محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه اي به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟
-که چی هه،هه،هه
-به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودي. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوي دهانش گرفت تا جلوي خنده اش را بگیردو بعد با حالت
پوزش خواهانه اي به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده
داشت.محمد می دانست هر کاري کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد نداشت
هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روي صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه اي گرفته بود خطاب
به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوي میز روبروي محمد ایستاد و بعد دستش را به
طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته اي اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد و به نشانه
پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندي به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که قرار
بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که براي خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام آن مبلغ
نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت بخصوصی به
محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزي عصبانی شود چنین حالتی به خود می گیرد . او می
دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار کرده که محمد را
اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد..
خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردي؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم براي تو هدیه اي بخرم و چه بهتر چیزي زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو
نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهاي خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر
عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم براي خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد
عاقلانه تر رفتار کنی.
محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف
محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفاي درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روي
حمافت کاري کردم که ناراحت شدي ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهاي
خوش امشب هم یک هدیه پیش من داري
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردي وهمچنین زیاد خندیدي ,هدیه ات را هفته بعد
میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر
خوب آرام بگیر بخواب.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید