نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف
فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بعد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست ؟"
محمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دارد.محمد می دانست امیر با این لفظ قلم
حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد.
محمد لبخندي زد و گفت "رشته من پزشکی است"
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی
انسان و یا دام و طیور ؟"
صداي خفه خنده اي از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین
تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسرد و در حالی که لبخندي جذاب گوشه لبش بود
گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک براي انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی را
.» انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف
فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوي آن دو بود لبخند معني داري زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بودبا لهجه شیرین اصفهانی گفت
خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روي این پسره را کم کنم اما راستش نمیدونستم چطور»: محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت قابل شما رو نداشت وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر زمان «. را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساك ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا دید .فرشادبرایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر کردند تا فرشاد نزدیک شود .» چقدردیر کردي ،صدا می کردي پشتت را کیسه بکشم »،محمد خطاب به فرشاد گفت
فرشادومجیدباصداي بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد.
.» بچه ها اگر چیز خنده داري هست بگید تا ماهم بخندیم »: امیر گفت
.» هیچی»: فرشادکه هنوز می خندید گفت
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار زیاد
موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادي براي شنیدن انتقاد داشت و روي هم رفته پسربدي نبود .اما جنبه منفی او این
بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگري قرار می گرفت وبراي خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع کند .
حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی براي یک مرد نبود.
امیر در حالی که بلند میشد لبخندی زد وبه فرشاد گفت عیب نداره آقا فرشاد بجاي شیرینی دادن موفقیتت،هی
.» بارمون کن
با آمدن فرشاد هر پنج نفر از در ورزشگاه بیرون رفتند .فرشاد پیش از اینکه به طرف خودرو اش برود به طرف آنان
برگشت وگفت خب ،پیش از اینکه از هم جدا بشیم ،بگویید کجا برویم »:
محمد در سکوت به فرشاد نگاه کرد .اوترجیح می دادباهمراهان فرشاد جایی نرود. مجید زودترازهمه روبه فرشاد کرد و گفت

با اینکه خیلی دوست دارم با شما و در خدمت محمد جان باشم ،متأسفانه از »:.» همراهی با شما عذر می خواهم .چون به فرانک قول داده ام شام را با او باشم
وبالبخند به محمد نگاه کرد « ». فرشاد به محمد و مجید نگاه کرد وابرویش را بالا انداخت ولبانش را جمع کردو گفت چی شده!؟محمدجان
...» پسر من همیشه فکرمی کنم تومهره مار داري ». فریدون حرف اورا قطع کرد و گفت
به جاي تعریف و تبلیغ بهتره زودترمشخص کنید کجا بریم.من باید بروم اتومبیلم را »:
.» از پارکینگ بیاورم
وبعد مثل اینکه حرف فریدون را نشنیده باشد گفت «. خلاصه اینکه خیلی ماه هستی »: فرشاد بدون توجه به حرف فریدون لبخندي زد وگفت
»؟ توچیزي گفتی »:
»؟ آره گفتم قراراست کجابرویم «
.» خب تکلیف تو که مشخص است،تو معافی چون حریف غر غر هاي فرانک نمیشوي »: فرشاد به مجید نگاهی انداخت
مجید با بچه ها دست داد و پس از خداحافظی به طرف خودرو قیمتی خوش رنگش رفت که در خیابان مجاور ورزشگاه
پارك شده بود .
عاقبت قرار شد به یکی از محله هاي شمال شهر بروند و شام را در یک رستوران چینی صرف کنند .
بعد از رفتن مجید محمد روبه فرشاد گفت اگر اجازه بدهی من هم از حضورتان مرخص میشوم،چند کار کوچک دارم که باید انجام دهم
فرشاد با سرعت ذاتی انتقال خود متوجه شد که محمد براي همراهی نشدن با انها کار را بهانه قرار داده است.
»: دست او را میگرفت به طرف خودرواش که درست روبه روي ورزشگاه بود رفتند و خطاب به او گفت به جون خودت اگر
.» نیایی من هم یکراست به منزل میروم
»: محمد با ارامی دستش را از دست فرشاد بیرون کشید و به او گفت
.» باید زودتر به منزل برگردم ،گفتم که مهمان داریم
فرشاد نگاه دقیقی به چشمان نافذ و مشکی محمد انداخت و او را براي رفتن مصمم دید.با تاسف سرش را تکان داد و
ودر حالی که دستش را براي خداحافظی به طرف او دراز میکرد گفت
« حیف شد خب حالا که به رفتن اصرار داري من حرفی ندارم »: .» پس تا بعد.در ضمن از اینکه براي دیدن مسابقه امدي متشکرم »:محمد لبخندي زد و دست اورا فشار داد

بدون تعارف میگویم دیدن مسابقه اي که تو در ان توپ میزنی به همه چیز ».
.» ترجیح دارد واقعا لذت بردم
محمد دستش را بطرف امیر برد وبا او خداحافظی کرد و پس از ان با فریدون خداحافظی کرد.هرچند که اگر به خاطر
احترام به فرشاد نبود ترجیح میداد این کار را نکند.فریدون در کمال بی اعتنایی اب او دست داد و به سردي در پاسخ
خداحافظی او فقط سر تکان داد .

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید