نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد پس از جداشدن از آنان به طرف منزل حرکت کرد.اما به راستی دلش نمی خواست به منزل برود.دوست داشت با
فرشاد تنها بود و رازي را که دو سال تمام در قلبش حفظ کرده بودو منتظر بود تا از حصول ان اطمینان پیدا کند برملا
سازد.به یاد خاطره اي از گذشته اي نه چندان دور افتاد.او و فرشاد براي گرفتن جواب امتحانات ترم دوم سال اول پشت
در دفتر دانشگاه منتظر بودند تا کمی خلوت شودتا بتوانند نتایجی را که پشت شیشه زده بودند ببینند. آن روز فرشاد به
دخترانی که براي گرفتن نتایج از قسمتهاي دیگر آمد و شد می کردند نگاه میکرد و بعد در حالی که به ظاهر حالت متفکري به خود گرفته بود،خطاب به او گفت
محمد من در سالم بودن تو شک دارم،بعضی اوقات فکر میکنم تو یا آدم آهنی هستی یا...،آخه میشه آدم باشی و قلب نداشته باشی، پسر این همه دختر دور و برت ریخته، خب یکیشونو انتخاب
کن، حتی اگر نخواهی باهاش ازدواج هم کنی دست کم احساسات و عواطفت که به کار می افتد.باور کن از این همه پرهیز
......» ادم به شک می افتد.نکنه
به طور رسمی من تمام احساساتم را به تو تفویض کردم، براي تو هم که بد نیست. »: و او با خنده در پاسخش گفته بود
سه چهار تا با هم برمیداري،راستی خودمونیم نگفتی چطوري قرارهایت را تقسیم میکنی که بین دوست دخترهایت
.» اختلاف پیش نیاید و هیچکدوم از وجود دیگري باخبر نشوند
ببین این یک هنر است که فقط اونهایی که خیلی »: فرشاد که هیچ وقت در حرف کم نمی آورد خندیده و گفته بود
کارشون درست است می توانند انجام بدهند، براي تو این حرفها زود است، می ترسم چشم و گوشت باز شود.
آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهاي دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی خواست و
نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان نداشته باشد،
بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز درباره فرشته به مادر
حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی تصمیم بگیرد و حالا با اینکه
هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با کسی صحبت کند و چه کسی
بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست داشت به همراه فرشاد به پاتووق
همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین
می خواست خبر نامزدي قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد
از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندي زد و از اینکه او در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر
کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس براي رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف
او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت.
ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی براي رفتن به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودي به منزل برود. از
طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که
آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست
وسط خیابان پارك کرده بودند و چراغهاي آن روشن بود. برق چراغهاي خیابان قطع بود و نور قوي خودرو جلب نظر می
کرد تاریکی شب و نور قوي چراغ که مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع
خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صداي شدیدي به حرکت در
آمد و محمد در کمال حیرت متوجه شد که درست به طرف او می آید براي هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت،
با آن خودرو تصادف خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب
کرده بود. درست در آخرین لحظه اي که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صداي ترمزي شدید در
گوشش پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردي هوا دانه هاي عرق بر پیشانی اش نشسته بود
و پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند. بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می
کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط شد
چراغهاي پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که حس کرد
بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوانه ، معلوم هست چکار می کنی؟ اگه
رانندگی بلد نیستی بهتره بري پشت گاري بشینی. چراغ خودرو خاموش شد و محمد با ناباوري فرشاد را پشت فرمان مشاهده کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید