نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد وقتی فهمید شخصی که فرشاد این طور درباره اش صحبت می کند دختر دایی اوست لبهایش را فشرد.بعد به یاد
آورد که قرار است او نیز در باره موضوعی با فرشاد صحبت کند،اما در شرایط حاضر ترجیح داد حرفی در این مورد نزند و
آن را به وقت بهتري موکول کند.از اینکه به فرشاد هم دختر دایی اش پیشنهاد شده بود خنده اش گرفت.
محمد به فرشاد نگاه کرد و او را دید که بی خیال و خونسرد چشم به خیابان دوخته است.اما حالت نگاه او نشان می داد
در فکر است.با شناختی که محمد از خانواده فرشاد داشت می دانست قدرت مطلق خانواده مادر او می باشد و به قول
فرشاد،حرف آوردن روي حرف او یعنی شروع مصیبت.
محمد به فرشاد که همچنان ساکت بود نگاه کرد و به آرامی پرسید:
-پس شروع شده،نه؟
فرشاد سرش را چرخاند و به او نگاه کرد و بدون اینکه از محمد توضیح بخواهد پاسخ داد:
-آره شروع شده،اونم چه مصیبتی،چشمت روز بد نبینه.مگه نمی بینی با وجود خستگی حاضر نیستم به منزل برم،باید
آنقدر صبر کنم تا مادر به رختخواب برود و بعد دزدکی وارد منزل شوم "
محمد می دانست فرشاد جدي نمی گوید .اما می دانست او به طور حتم در منزل در گیري دارد .مدتی به سکوت گذشت
.تا اینکه محمد بار دیگر سکوت را شکست تا پاسخ پرسشی را که در ذهنش بود از محمد بپرسد .
"راستی چکار می خواهی بکنی؟ ""در چه مورد ؟ "
"همین مسئله خواستگاري "!
"دست بردار پسر ،اگر تو دنیا قحطی دختر هم بیاید حاضر نیستم دختر دایی ام را بگیرم "
محمد زیر لب زمزمه کرد "درست برعکس من "
"تو چیزي گفتی ؟ "
"نه یعنی اره .حالا بعدا برات تعریف می کنمببینم یعنی تو راستی راستی می خواهی روي حرف مادرت نه بیاوري ؟ "
فرشاد پوزخند زد و گفت "پس چس ،فکرکردیی به خاطر دل مامان جونم یک عمر خودم را بدبخت می کنم ؟ "
محمد سرش را تکان داد "پس خدا به دادت برسد "
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد "مگر همون خدا به دادم برسه .مامان من را نمی شناسی .تازه مصیبت شروع
شده "سپسس لبخندي زد و لبش را به دندان گرفت و ادامه داد "آخه می دونی بیشترین غضب مادر از این است که به
دختر لوس و ننر برادرش توهین کردم و گفتم ترشیده "البته کمی اغراق کردم فرناز فقط بیست سال دارد ولی باور کن
هیچی از مکر یک پیرزن عجوزه کم ندارد "
"بس کن فرشاد خوب نیست اینجور حرف بزنی .هرچی باشه دختر دایی ات است خجالت ننمی کشی پشت یکی از
بستگان نزدیکت پیش یک غریبه بد گویی می کنی ؟ "
"اول این که تو غریبه نیستی و بهترین دوست منی .در ضمن تو که اونو نمی شناسی بهتره حرف نزنی .از خیل وقت
پیش از او بدم می امد .اصلا از تمام دختر هاي افاده اي و مغرور .اون هم به این شدت متنفرم .تو نمی دونی که چه اخلاق
بدي داره "
فرشاد سکوت کرد .گویی دیگر نمی خواست در این باره حرف بزند .چهره درهمش نشان می داد در مورد تنفر از فرناز
صادق است .با اخم نگاه کردنش به روبه رو معلوم بود خاطراتی ناخوشایند از او در ذهنش جان گرفته است .محمد دلیل
تنفر فرشاد را نمی دانست ولی ان طور که فرشاد را شناخته بود می دانست او بی دلیل چیزي نمی گوید ان هم به این
قاطعیت .
فرشاد نفس عمیقی کشید و به محمد نگاه کرد و او را متفکر دید .
"تو چته ؟ "
"به فکر تو بودم ،نمی دونم چی بگم "
"بی خیال من می دونم چکار کنم.خوب بهانه اي دارم "
"یعنی چی ؟چه بهانه اي ؟ "
"تو خبرنداري .پس بزار از اول برات بگم دیروز عصر که رفتم خانه دیدم چه خبره !برو و بیار و بریز و بپاش و خلاصه
بوش می اومد باز هم مادر هوس مهمانی و دعوت کردن از دوستانش به سرش زده . من هم که دل خوشی از این مهمانی
نداشتم با خودم فکر کردم این دو روز ه را بروم شمال که یادم افتاد مسابقه دارم .به خاطر همین هم از خیرش گذشتم
.خلاصه تا من فکرکنم و با خودم نقشه بکشم که چه خاکی تو یسرم بریزم شب شده بود و مجبور بودم بمانم و باز هم
خالی بندي هاي مردها وچشم وهم چشمی خانمهاشون را تحمل کنم .بدتر از همه قروقمیش هاي دخترهایی راکه به قول
مامان هر کدومشون روکه می خواستم فقط باید لب تر می کردم برایم قابل تحمل نبود.براي همین بدون اینکه به کسی
چیزي بگویم زدم بیرون .راستش می خواستم بیام دنبالت تاباهم بریم اما چون گفته بودي مهمان دارید نخواستم مزاحم
بشم .هیچی زدم رفتم دربند .پسر عجب هوایی بود،آنقدر سرد بود که نگو .منهم لباس کافی نبرده بودم .حسابی یخ
کرده بودم ولی هرچه بود بهتر از محیط اون مهمانی کذایی بود .خلاصه تادو نصف شب تک و تنها ول گشتم وبعد به
خیال اینکه مهمانی تمام شده وهمه به خانه هایشان رفته اند به منزل برگشتم . ولی چشمت روز بد نبینه ، همین که پا
به خانه گذاشتم مادرم را دیدم که روي مبل راحتی هال نشسته و منتظر من است .بااینکه می دانستم منتظر من بوده
ولی خودم را به آن راه زدم وبه سمت اتاقم رفتم.هنوز به پله ها نرسیده بودم صدایش را شنیدم که مرا به نام خواند.می
دانستم که از کارم عصبانی است ولی نمی دانستم چه نقشه اي برایم کشیده.برایم عجیب بود که مادر خودش تک وتنها
قرار است با من صحبت کند واین بار پدر حضور ندارد .خلاصه وقتی فهمیدم مهمانی آن شب یک سورپریز براي اعلام
نامزدي من و فرناز بوده،دیگه نتونستم طاقت بیارم .حسابی داغ کردم وفریاد زدم:پس بگو این ریخت وپاش براي چی
بوده ، مگر من صدبار نگفتم از این دختره خوشم نمی آید .فکر کردید من هم دخترتون هستم که بزور بخواهید شوهرم
بدید .پسر تااین حرف از دهنم درآمد جیغ و فریاد مادربلند شد.مثل اینکه بهش خیلی برخورده بود درباره مجیدوفرانک
این طور حرف زدم . آخه خودت می دونی که فرانک قرار بود بره انگلیس پیش عمه ام وهمانجا درسش را ادامه بدهد .اما
وقتی محبی براي پسرش از فرانک خواستگاري کرد مادرتمام مدارك گذرنامه وسایر بندوبساط فرانک راازاوگرفت وحکم
کردکه باید با پسر محبی ازدواج کند .من مجید را دیده بودم ومی دانستم پسربدي نیست امافرانک او را ندیده
بودوفکرمی کرد اوچه جانوریست .خوشبختانه پس ازاینکه فرانک اورادید از او خوشش آمد،الان هم شکر خدا همدیگر
رادوست دارند .من که همیشه آن دورارمئووژولیت صدامی کنم .اما اگر فرانک اورا دوست نداشت ونمی خواست ،بازهم
به حکم مادر باید همسرش می شد .توفکرنکن ماتوقرن بیستم زندگی می کنیم .بیامادر من را ببین ،حکمش مثل شاهان
قاجار صریح و لازم الاجراست . خلاصه سرت را درد نیاورم وقتی دیدم با دادوفریاد می خواهد موضع قدرتش رامحکم
کند ومرا وادار به تسلیم کند زدم به سیم آخر ودست گذاشتم روي چیزي که می دانستم نقطه ضعف اوست ولعنت ابدي
.» را برایم به ارمغان می آورد .واین شد مقدمه اعلان جنگ وشروع مصیبت
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وغرق در صحبتهاي او شده بود .فرشاد به اونگاه کرد ولبخندزد.محمدبی
»؟ توچیکارکردي »: قرارتر از آن بود که بتواند صبرکند
هیچی، وقتی دیدم خیلی اصرار می کند واز محسنات این ازدواج وازهمه بدتر برادرزادة عزیزش تعریف و تمجید می کند
گفتم اگر تاآخر عمر مجرد بمانم حاضر نیستم دختر برادر عزیزت را از ترشیدگی نجات بدهم تواگرراست می گفتی ومی
خواستی من سروسامان بگیرم،اونقدردست دست نمی کردي تا فرزانه از قفس بپرد.پسرهمین که اسم فرزانه را بردم
مادر مثل اسپندي که روي آتش ریخته باشند ازجاپرید.چشمت روزبدنبیندبااین حرف نزدیک بود خانه را روي سرم
خراب کند.من هم که دیدم هوا بد جوري پس است گذاشتم دررفتم .بیچاره پدر که ناظر دعواي ما بود نمیدونی چطوري
.» نگاه میکرد.میدونم همه کاسه کوزه ها سر او شکسته شده و مادر تمام لج مرا سر او خالی کرده است
خلاصه دیشب براي اولین بار در زندگی با وجود اینکه خانه و زندگی داشتم تو هتل »: فرشاد دستی به صورتش کشید
.» خوابیدم. بد هم نبود خوبیش به این بود که از جنگ اعصابی که برایم درست کرده بودند خبري نبود
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید