نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد با نگرانی به فرشاد نگاه کرد با وجود چهره متبسم و روحیه شادش کسی نمیتوانست حتی حدس بزند که او نیز
گرفتاري داشته باشد. محمد ناگهان به یاد اورد که فرشاد در صحبتهایش از کسی به نام فرزانه نام برده است. او نیز چند
بار نام فرزانه را روي جزوه هایی که فرشاد مطالعه میکرد دیده بود و یکی دوبار هم از او شنیده بود که به زودي شیرنی
نامزدي اش را به او خواهد داد.اما هیچ گاه فکر نمیکرد که از بین این همه دختري که فرشاد با انان اشناست شخصی
آنقدر مورد توجه او قرار گرفته باشد که بخواهد با او ازدواج کند. محمد به نشانه نفهمیدن موضوع گرهی به ابروانش
انداخت.
ببینم فرشاد این فرزانه همون خانمی نیست که توي کتابخانه مسئول تحویل کتاب است،فامیلش چه بود؟آه یادم آمد «
» خانم اکبري
محمد به او نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده دیوونه اونکه سن مادر منو داره. فرزانه اي که من میخواستم دختر عمویم
.» بود
»؟ جدا !دختر همان عموت که گفتی توي شیراز زندگی میکن،درست است «
اره همون در ضمن یک عمو بیشتر ندارم.حقیقتش را بخواهی ما با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم.در صورتی که من «
!» عاشق عمویم هستم،آدم خیلی ماهیه،شخصیتش خیلی محکم و بی نقصه،درست برعکس پدر
محمد از اینکه فرشاد اینگونه رك و بی پروا اسرار خانوادگی اش را رو میکرد کمی معذب شده بود .با صداي آرامی به او
.» فرشاد تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی »: گفت
»؟ منظورت چیه «
» منظور خاصی ندارم،من اصراري به دانستن اسرار خانوادگی ات ندارم «
کدوم اسرار؟تو هم چه حرفها میزنی من از اینکه یکی را دارم تا بتوانم با او حرف بزنم خیلی هم خوشحالم. شاید باور «
.» نکنی ولی احساس میکنم تو آنقدر به من نزدیکی که هیچ رازي بین من و تو وجود نداره
محمد احساس کرد آنقدري که فرشاد با او راحت و صمیمی است،خودش انطور نبوده و هنوز چیزهایی در دل دارد که
فرشاد از آنها خبر ندارد . یکی از انها موضوع فرشته است که پس از این همه سال که او دلباخته اش شده هنوز کلامی
راجع به او با فرشاد صحبت نکرده است.به همین خاطر از اینکه او مانند فرشاد با صداقت رفتار نکرده احساس عذاب
وجدان میکرد بنا بر این دستی به صورتش کشید وپس از آن پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و با قدر شناسی به
فرشاد نگاه کرد.
میدونی چیه؟شاید هم یک رازي تو یخانواده من »: فرشاد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد تا سه سال پیش عمو مرتب به تهران می امد،اما «! وجود داره اما من از آن بیخبرم
هیچگاه به منزلمان نمی امد و این براي من همیشه جاي تعجب و فکر باقی میگذاشت. چون عمو من و فرانک را خیلی
دوست داشتو هروقت که از شیراز به تهران می امد محال بود براي من و فرانک هدیه اي نخرد. حتی وقتی خیلی با عجله
می آمد و فرصت نمی شد تا او را ببینم هدیه هایمان را به پدر می داد تا آنها را به ما برساند. همان زمان دلیل آن را از
پدر پرسیدم ولی آنقدر مبهم و بی معنی جوابم را داد که چیزي دستگیرم نشد.از جواب دادنش فهمیدم مرا از سرش باز
می کند. من هم زیادي کنجکاوي نکردم، حدس می زدم مادر با زن عمواختلاف دارد. البته برایم قابل قبول بود که دو زن
سر چشم و هم چشمی با هم اختلاف داشته باشند چون این جور چیزها در خانواده ما تازگی نداشت.تا اینکه یک بار که
پدر براي خرید جنس و عقد قراردادي به امارات رفته بود مرا نیز همراه خود برد. کارمان دو روز زودتر ازآنکه قرار بود به
اتمام رسید، موقع بازگشت پدر بلیط برگشت را از طریق شیراز تهیه کرد. جالب اینجاست من تا آن زمان که سال آخر
دبیرستان بودم، به همراه پدر به اکثر کشورهاي عربی و اروپایی سفر کرده بودم اما تا آن زمان هنوز به شیراز نرفته بودم،
این سفر براي من خیلی هیجان انگیز بود به خصوص که می دانستم خانواده عمویم در شیراز ساکن هستند. با وجودي
که من هجده سال و اندي از عمرم می گذشت، هنوز خانواده عمویم را ملاقات نکرده بودم. نمی دانستم آیا ما هم مثل
عمو که هروقت که به تهران می آید پدر را در شرکت ملاقات می کند، در محل کار عمو او را خواهیم دید و یا به منزلش
خواهیم رفت. خیلی دوست داشتم همسر عمو و فرزندان او را که می دانستم دو دختر هستند از نزدیک ببینم. راستش
کنجکاوي داشت دیوانه ام می کرد و خیلی دلم می خواست همسر عمویم را ببینم. در تصورم او زنی قاطع و خشن می
آمد که به حدي روي شوهرش نفوذ داشت که باعث شده بود رفت وآمد دو برادر به کلی قطع شود. وقتی در فرودگاه
شیراز از هواپیما پیاده شدیم، به همراه پدر به قسمت ترانزیت رفتیم تا چمدانمان را تحویل بگیریم. پس از اتمام کارمان
از سالن خارج شدیم. منتظر بودم پدر به قسمت تاکسیهاي فرودگاه برود و براي رفتن به هتل ماشینی کرایه کند، اما او را
دیدم که به اطراف نگاه می کند.با دیدن عمو که به ما نزدیک می شد متوجه شدم او منتظر چه کسی بوده. پس از در
آغوش گرفتن و بوسیدن او به اتفاق هم از سالن انتظار فرودگاه بیرون آمدیم و مستقیم به طرف ماشین او رفتیم که در
پارکینگ فرودگاه بود. آنجا بود که متوجه شدم پدر در مورد سفرمان به شیراز با او هماهنگ کرده است. فکر می کردم
پدر از عمو خواسته تا براي اقامت دو روزه ما هتلی رزرو کند. اما وقتی عمو اعلام کرد که غزاله با بی صبري منتظر ماست
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. غزاله نام همسر عمویم بود. به پدر نگاه کردم تا اثري از رنگ پریدگی ناراحتی در
او مشاهده کنم، اما در وجود پدر آرامشی بود که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. پدر از عمو سراغ دخترهایش را گرفت و
او با عشق از کارهاي آنان تعریف کرد. از صحبت هاي عمو فهمیدم که فرزانه دختر بزرگ او که چهار سال از من کوچکتر
بود در المپیاد ریاضی مقام دوم را کسب کرده و غزل دختر کوچکش خیلی شیطان و بازیگوش است. عمو چنان با لذت از
خرابکاریهاي او که سر باغچه و وسایل خانه آورده بود تعریف می کرد که گویی موفق به دریافت جایزه نوبل در فن آوري
و اختراع شده است. خلاصه تا به منزل عمو که در یکی از بهترین محله هاي شهر بود برسیم براي خودم حسابی
خیالبافی کردم. از خانه عمو گرفته تا شکل و شمایل همسر و دختران او. به منزل عمو رسیدیم. خانه اي بزرگ و زیبا که
در احاطه درختان بلند قرار داشت. حیاط وسیع آن که دراي باغچه که چه عرض کنم، باغ بزرگی بود که گلهاي زیادي از
هر نوع در آن یافت می شد و من باغچه اي یه این زیبایی را فقط در کارت پستال ها دیده بودم. گوشه ي حیاط محوطه
اي براي بازي بود که با چمن مفروش بود ودر کنار آن یک تاپ بزرگ دو نفره قرار داشت که هوس سوار شدن را در آدم
بر میانگیخت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید