نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در دو طرف حیاط باغچه اي پر از گل و سبزه بودو راهی سنگفرش از وسط آن.به طرف ساختمان می رفت پیش از
رسیدن به ساختمان
باید ازفضاي کوچکی عبور میکردیم که به صورت دایره بود واز سطح زمین به اندازه یکمتر بالاتر بود
واز چهار طرف براي رفتن به روي آن پلکانی از سنگ درست کرده بودندوسط آن فضاي آلاچیقی با حصیر به چشم
میخورد که به طرز زیبایی آراسته
شده بود
داخل الاچیق حصیري,حوضی دو طبقه به شکل گل وجود داشت که فرشته اي با بالهاي سپیدقدحی به دست داشت واز
داخل آن آب زلالی چون آبشار کوچک به داخل حوض جریان داشت.
دور تا دور حوض نیز چهار تخت وجود داشت که فضانجا شده بودیماي شاعرانه اي را بوجود آورده بود.
آنقدر محو تماشاي فضاي زیبا وشاعرانه آنجا شده بودیم که اگر عمو دستش را به پشتم نمی گذاشت ومرا به طرف منزل
راهنمایی نمی کرد ساعتها می ایستادم وبه این منظره زیبا چشم می دوختم.
فضاي داخل منزل هم کم از بیرون آن نبود , به عمو حق دادم عاشق شهر شیراز باشد وآنا رابا هیچ جاي دیگري عوض
نکند.اما شکفت آورترین صحنه اي که حتی فکرش را نمی کردم وقتی بود که همسر عمویم را دیدم.برخلاف تصورم او
زنی زیبا و از همه مهمتر با محبت ومهربان بودبر خلاف عمو که هیچ گاه پا به منزل ما نمی گذاشت پدر رفتاري خودمانی
و صمیمی با غزاله داشت واو را به اسم کوچکش صدا می کرد .
حتی دختر عموهایم با دیدن پدر خود را به آغوش او انداختند.من تازه متوجه شدم پدرم مرتب به آنها سر میزده اما در
این مورد چیزیبه مادر بروز نم داده است.
با خود فکر کردم لابد مادر با خانواده عمو مشکل دارد وزمانی که غزاله حال مادر وفرانک را از پدر پرسید حدسم به
یقین تبدیل شد.
زیرا مادر هیچ گاه نامی از عمو وخانواده اش به میان نمی اورد.
همه چیز آنجا برایم جالب ودیدنی بود حتی دختر عموهایم که براي نخستین بار بود می دیدمشان فرزانه آن زمان
پانزده سال داشت.دختري بود با اندام ظریف وبلند وخیلی زیبا با چشمانی زیباتر وبه رنگ عسلی ومژگانی بلند ومشکی
اما غزل دختر کوچک وشیرین ویازده ساله بود با چشمانی به رنگ شب و خیلی خیلی شیطان که چالی روي گونه اش
بود وهمین باعث می شد وقتی بخندد خیلی بانمک شود. عمو وخانواده اش خیلی خونگرم وصمیمی بودند ومحبت
وعشق را در صحبت ها و نگاه هایشان به یکدیگر می شد حس کرد.
با اینکه آن زمان هنوز تجربه زیادي در زندگی نداشتم اما می توانستم احساس کنم آن دو چقدر یکدیگر را دوست
دارند.
خلاصه دو روز در شیراز اقامت داشتیم و در این دو روز آنان از کوچکترین محبتی دریغ نکردند. وقتی راهی تهران
شدیم در دلم یک دنیا خاطره فراموش نشدنی از عمو وهمچنین خانواده اش نقش بسته بود.
هنوز هواپیما درفرودگاه مهرآباد ننشسته بود که پدر با لحنی که او را درك می کردم از من خواست که موضوع
مسافرتمان به شیراز را مسکوت بگذارم وپیش مادر صحبتی نکنم.
فرشاد سکوت کرد و در خود غرق شد.محمد که مجذوب صحبتهاي او شده بود ,نگاهی به چهره اش انداخت واز نگاه
عمیق ومتاثر او پی برد در خاطرات نامطلوبی سیر میکند.محمد ترجیح داد سخنی نگوید تا خود فرشاد دوباره صحبتش
را آغاز کند.مدتی به سکوت گذشت تا عاقبت فرشاد با آهی بلند سکوت را شکست گویی تازه به خود آمده بود ومتوجه
حضور محمد شده بود.
عموزندگی خوبی داشت،یک زندگی عالی وبی نقص،زندگی اي که خیلی ها حسرت آن »: فرشاد با صدایی گرفته ادامه داد
را می خورند از جمله پدرم .اما افسوس روزگار آن طور هم که باید مهربان نبود .مثل اینکه چشم نداشت یک خوشبخت
.» به معناي واقعی را به خود ببیند
متأسفانه دوسال پیش زن عمویم دراثر ابتلا به سرطان فوت »: فرشاد مکثی کرد وپس از کشیدن آهی بلند ادامه داد
.» کرد
فرشاد خیره به خیابان پیش رویش ساکت شد ومحمد از روي تأثرلبش را به دندان گرفت وگرهی درپیشانی اش ظاهر
.» آه،واقعاً متأسفم »: شد.با صدایی که از ناراحتی دورگه شده بودگفت
غزاله زن نازنینی بود ولی حیف که خیلی زوداز »: فرشاد نگاهی به اوانداخت که عمیقاًمتأثرشده بودوسرش را تکان داد
دست رفت .به هر حال قسمت این بود وبا تقدیر نمی توان جنگید .براي ختم زن عمو به شیراز رفتیم .مراسم ختم با
شکوهی برگزار کردند اما چه فایده،اگرصدها برابر بهتر ازاین هم بود اوبرنمی گشت و داغ فقدانش را به دل آنانی که
دوستش داشتند باقی گذاشت.در ختم غزاله صحنه اي عجیبی دیدم،صحنه اي که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد
.شاید باور نکنی ولی تا به آن روز ندیده بودم مردي به خاطر از دست دادن همسرش آنطور بی قراري کند؛خیلیمتأثر
.» کننده بود
فرشاد سکوت کرد و خودرو را در گوشه اي پارك کرد، تازه آنموقع بود که محمد متوجه شد به مقصد رسیده اند .ته
دلش از اینکه زود رسیده بودند ناراضی بود زیرا شنیدن صحبتهاي فرشاد اورا مجذوب کرده بود.فرشاد به او نگاه کرد واز
خوب »: طرز نگاه او حدس زد منتظر شنیدن بقیه حرفهاي او می باشد .لبخندي زدودر حالی که دررا باز می کرد گفت
.» بقیه داستان باشد براي بعد از شام زیرا دیگر رمقی براي حرف زدن ندارم
.» فرشاد توصیه می کنم بروي یک تقاضا به رادیو بدهی »: محمد به خود آمد وبا لبخند به او گفت
!»؟ رادیو »: فرشاد متعجب پرسید
.» آره ،براي اینکه جاي قصه گوي ظهر جمعه را بگیري .باور کن بیان خیلی خوبی داري «
.» باشه ،روي پیشنهادت فکر می کنم »: فرشاد خندید و گفت
رستوران در آن موقع شب خلوت بود وبه جز دو میزي که توسط دونفر اشغال شده بود بقیه صندلی هاي آن خالی بود
.فرشاد و محمد به سمت میز دونفره اي رفتند که گوشه اي از سالن و در محل دنجی قرار داشت .هر کدام سرجاي
همیشگی خود نشستند .پیشخدمت که آن دو را می شناخت با دیدنشان جلو آمد و پس از احوالپرسی سفارش غذا رانوشت.
در فاصله اي که غذایشان آماده شود فرشاد بلند شد تا کیف پولش را در بیاورد.
.» فرشاد الان نمی خواهد حساب کنی ،شاید سفارش غذا دوبله شد »: محمد لبخندي زد وبه شوخی گفت
نوچ نوچ،من هم که فراموش کردم در کیفم پول بگذارم ،واي چه بد ،حالا باید »: فرشاد کیفش را درآورد و در پاسخ گفت
خوشبختانه امشب مشتري زیاد »: وبه دومیز اشغال شده نگاهی انداخت و گفت «. بعد از شام ظرفهاي رستوران را بشوییم
.» نیست، فقط چهار تا لیوان وچهاربشقاب
این عکس را ببین .این که وسط نشسته ، »: هر دو خندیدند .فرشادکیفش را به طرف محمد گرفت وخطاب به او گفت
مادربزرگمه ،یعنی مادر پدرم،آنکه سمت چپ اوست عمو منوچهر و سمت راست او پدرم است وآن زنی که بالاي سر
مادربزرگ ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب و آنکه کنار پدر ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب است که آن موقع تازه
نامزد کرده بودند .
محمد با اشتیاق به عکس نگاه کرد و با تعجب به فرشاد نگاهی انداخت و دوباره به عکس نگاه کرد :
-خداي من عجب شباهتی! پسر تو چقدر شبیه عمویت هستی،باور کن مو نمی زنی .
وبعد به تصویر عمه فرشاد نگاه کرد،او نیز شباهتی به منوچهر داشت.فقط در این بین محمود پدر او بود که چهره اي
متفاوت با عمه و عمویش داشت .
این عکس مال چند سال پیش است؟
-تاریخش پشت عکس نوشته شده،فکر کنم بیست یا بیست و یک سال پیش .
محمد سرش را تکان داد و گفت :
-جالب است .
وکیف را به فرشاد برگرداند .
همان موقع پیشخدمت غذا را آورد و مشغول صرف غذا شدند.پس از اتمام شام بر خلاف همیشه که مدتی همانجا می
نشستند و صحبت می کردند زود از جا برخاستند و فرشاد به اصرار پول میز را پرداخت و آن را به حساب شیرینی
بردش در بازي والیبال گذاشت.از در رستوران که بیرون آمدند محمد یقه بارانی اش را بالا کشید و نگاهی به آسمان
انداخت.هوا صاف بود و کم وبیش ستارگانی چشمک زنان در آسمان شب پدیدار بودند.با اینکه چیزي به بهار نمانده بود
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید