نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ولی هوا سوز سردي داشت.فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید.با اینکه لباس زیادي به تن نداشت اما
احساس سرما نمی کرد.در این حال به محمد که مشغول کشیدن زیپ بالا پوشش بود نگاهی انداخت و با تمسخر گفت :
-بابا بزرگ ،تو سردته؟
محمد لبخندي زد و سرش را تکان داد :
-همه که مثل تو قهرمان نیستند .
هردو قدم زنان به طرف خودرو رفتند.محمد نگاهی به ساعتش انداخت.ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود.محمد با
تعجب با خود فکر کرد چقدر زود گذشته است و خطاب به فرشاد گفت :
-شام را که این ساعت بخوریم،معلوم نیست چه وقت باید بخوابیم وفردا چه جور بیدار شویم .
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-من که فردا دوساعت اول درس ندارم .
-واسه همینه که خیالت راحته،اما برعکس من فردا ساعت اول امتحان میان ترم دارم.خوب فعلا بی خیال درس
وامتحان،ببینم تو نمی خواي صحبتی کنی؟
فرشاد با اینکه می دانست محمد چه منظوري دارد اما با لحنی که نشان می داد می خواهد سربه سر او بگذاردگفت :
-نه حرفی ندارم....اه بله یادم آمد الان می رسونمت خانه،برو راحت بگیر بخواب .
محمد متوجه شد فرشاد شوخی می کند .
-باز من از تو یک چیزي خواستم تو خودت را لوس کردي،خودتم خوب می دونی منظورم چیه .
فرشاد خندید و در خودرو را باز کرد و سوار شدودر سمت دیگر را باز کرد تا محمد نیز سوار شود.سپس رو به محمد کرد
وگفت :
-فکر نمی کردم به این موضوع این همه علاقه نشان بدهی،باور کن اگر می دانستم آنقدر مایل به شنیدن هستی داستان
را قسمت به قسمت برایت تعریف می کردم،درست مثل سریالهاي پر طرفدار تلویزیون هفته اي یک قسمت "
لبان محمد به خنده باز شد "اره اخلاقتو می دونم تا بدونی کورد توجه قرار گرفتی حسابی خودتو لوس می کنی .مثل
همون برنامه دختر دایی ات "
"نه جون محمد اون موضوع دیگر ایه .من او اون خوشم نمی اید .دلیلش هم اینست که ...."فرشاد از ادامه کلامش صرف
نظر کرد و دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت "اصلا دوست ندارم حتی کلامی درباره
اینکه او چه طوریست و چه اخلاقی داره حرف بزنم ولی همین قدر به تو بگویم یکی از معیارهایم براي ازدواج پایبند
بودن همسرم به اصول اخلاقی است . من مخالف دوستی بین دو جنس مخالف نیستم و فکر می کنم این حق یک جوان
است براي کسب تجربه و اگاهی بیش ا زازدواج با عقاید یک دختر و یا یک پسر اشنا شود و ان را لازمه شناخت دو طرف
می دانم اما به چیزي که خیلی اهمیت می دهم این است که روابط محدودي با دخترانی که با انها دوست هستم داشته
باشم و از بی بندباري هم با تمام وجود بیزارم "
محمد براي او کف زد و با تحسین سرش را تکان داد و گفت "بابا اي والله .خیلی خوشم امد .به تو یم گویند مدافع بی
قید و شرط حقوق بشر . ان هم از نوع انچنانی .فرشاد راستی چی می شود همه مثل تو فکر می کردند حالا که سخرانی
تمام شد و داستان سرایی اتتت ررا شروع کن چون راستی راستس طاقتم تمام شده "
فرشاد خنده اي کرد و نفس عمیقی کشید و گفت "خب کجا بودم اه بله از مراسم ختم همسر عمویم می گفتم براي
شرکت در مراسم به شیراز رفتیم و عجب اینکه مادر هم با ما به شیراز امد و این براي من که حتی یک بار هم از دهان او
نامی ار عمو و زن عمو نشنیده بودم جاي تعجب داشت .اما نکته اي برایم قابل فهم نبود و ان اینکه مادر حتی پس از
مرگ غزاله هم نتوانسته بود کینه گذشته را فراموش کند .فقط سومین روز سرخاك حاضر شد و پس از اتمام مراسم
یکسر به فرودگاه رفت و با اولین پرواز به تهران باز گشت .خیلی عجیب بود که مادر نخواست با عمو روبه رو شود و به او
تسلیت بگوید و عجیب تر اینکه پدر هم هیچ اصرااري مبنی بر ماندن او نکرد گویی بین ان دو تفاهمی عمیق برقرار بود
و این مرا به فکر انداخت که اختلاف مادر با عمو و غزاله چه می تواند باشد . به هر صورت مادر رفت و من و فرانک به
همراه پدر به منزل عمو رفتیم و تا پایان مراسم هفت انجا بودیم .درگیر دار برگزاري مراسم پس از دو سال و اندي
توانستم دوباره فرزانه و غزل را ببینم .هردو بزرگ شده بودند و ظرف این دو سال خیلی تغییر کرده بودند .فرزانه درست
مثل نخستین باري که دیده بودمش ساکت و متین و البته خیلی زیبا تر شده بود اما طفلی مثل گلی که چند روز به ان
اب نداده باشند پژمرده و افسرده بود .جثه ظریفش زیر بار غم خرد شده بود .درست برعکس غزل که قوي تر می نمود و
استوار تر .غزل دیگر ان شیطنت چند سال پیش را نداشت و با اینکه خودش از نظر روحی در وضعییت خوبی نبود اما
سعی می کرد وسایل راحتی عمو و فرزانه را فراهم کند .معلوم بود که خیلی نگران ان دو است . در ضمن عمه مهتاب و
همسرش اردشیر هم پس از نه سال دوري براي شرکت در ختم زن عمو ،از انگلیس امده بودند .می دونی بدي کار ما چیه
؟ما انسانها موجودات عجیبی هستیم .باید عزیزي را از دست بدهیم تا یادمان بیفتد قوم و خویشی داریم .خلاصه اینکه
مراسم بزرگ و با شکو.هی گرفته بودند درست به شکوه خود زن عمو که زن خیلی خوبی بود منزل عمو مرتب پر و خالی
می شد برخلاف پدر که با اقوام زیاد امد و شد نداشت اکثر فامیل هاي پدر را براي نخستین بار آنجا ملاقات کردم .شب
دوم که منزل عموبودیم بین پدروعمه مهتاب گفتگویی صورت گرفت که مرا خیلی به فکربرد.عموکنار شومینه چشم به
آتش دوخته وبه فکر فرورفته بود .من هم به روزنامه اي نگاه می کردم که از تاریخ آن دوهفته گذشته بود .عمه و پدرم
کنارهم نشسته بودند وعمه باحسرت وگاهی با ریختن قطره اشکی از گذشته صحبت می کرد .اوبه روزي اشاره کرد که به
همراه غزاله ومادر براي خوردن ناهار به ساندویچ فروشی رفتند و هرسه مسموم شده بودند .البته می دانستم عمه
مهتاب ومادرم همکلاس بودند اما چیزي که حتی فکرش را هم نمی کردم این بود که غزاله هم با مادر و عمه همکلاس
بوده باشد والبته هیچ کس هم در این مورد به من حرفی نزده بود.این موضوعی بود که مرا بیش از هرچیز به دانستن
اختلاف خانوادگی مادر با زن عمو کنجکاو می کرد.اما فکر کردن به این مسئله دیگر سودي به حال هیچکس نداشت،زیرا
غزاله دیگر دراین دنیاي خاکی نبود .او کوچ کرده و رفته بود اما باعث شد من بهتر با عمو آشنا بشوم .هرچند که ترجیح
می دادم او باشد ومن با وجود اوبه عمو نزدیک شوم.ولی به هرحال سرنوشت راکه ما تعیین نمی کنیم تا بخواهیم آن را
آنطور که دوست داریم بسازیم .بااین که شناختن عمو درشرایط خوبی صورت نگرفت اما محبت او در اعماق قلبم ریشه
دواند .از مراسم سوم و در فاصله اي که در تدارك مراسم هفت بودند من لحظه اي او را تنها نگذاشتم .عمو شرایط روحی
بدي داشت وبایستی مراقب او بودیم .او با اینکه می دانست بیماري غزاله بی علاج است و امکان بازگشت سلامتی او
وجود ندارد ،اما براي پذیرش آن آمادگی پیدا نکرده بود .شبها تاسرزدن سپیده صبح بیدار بودیم واوبراي من از غزاله و
خاطراتش صحبت می کرد واز عشقیکه نسبت به او داشت ،از محبت وازنحوة آشناییشان .او صحبت می کرد ومن محو
شنیدن بودم وبه راستی که سنگ صبور خوبی برایش بودم چون سراپا غرق درشنیدن صحبت هایی بودم که تا ان زمان
برایم تازگی داشت .منوچهر آنقدرقشنگ از عشق صحبت می کرد که حسرت می خوردم چرا تاکنون عشق را نشناخته
ام .حال عجیبی توي چشمانش بود ، نمی دونم چی بود اما اشک نبود،تأثر هم نبود .شاید غم بود اما غم که مثل ستاره
برق نمی زند .به نظر می رسید هزاران ستاره چشمک زنان توي چشمانش برق می زدند .کلامش برایم تازگی داشت وقتی
.» ازاو می گفت ،نامش را طوري بیان می کرد که گویی او هنوز زنده است وهرلحظه می تواند پاسخش را بدهد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید